eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
916 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود . " سنگی که طاقت ضربه هاي تیشه رو نداره ، لایق تندیس شدن نیست . در مقابل سختی ها مقاوم باش که وجودت شایسته ي تندیس شدنه " و زیرش اضافه کرده بود . " اینا رو امیرمهدي داشت می گفت . منم برات فرستادم . بهش فکر کن " و من به جاي فکر کردن به معنیش فقط به نگاه پر دلهره ي نرگس موقع خداحافظی ، فکر کردم . نگران بود . و من خوب می فهمیدم جنس نگرانیش رو چون خودم هم یه روز نگران برادرم بودم . اما نرگس نمی دونست چه جدال سختی بین دلم و عقلم به راه افتاده چه دل بی عقلی داشتم که بناي تپیدن گذاشته بود با فکر کردن به جمله هاي عاشقانه و چه عقل سنگدلی که نهیب می زد عشق و عاشقی رو با شنیدن کلمات مخالف تصورم . عقل از یه طرف روحم رو می کشید و قلبم از طرف دیگه ، روحم رو به یغما می برد . یکی دم می زد از عاشقی و دوست داشتن . و دیگري خط بطلان می کشید بر روي اون . یکی شده بود بلاي جونم و یکی دیگه قاتل روحم . و من ، کلافه، میون این همه دوگانگی ؛ حس آدمی رو داشتم که جلوش لبه ي پرتگاهی بود و پشت سرش پر از حیوانات درنده . نه راه پس و نه راه پیش . همه و همه ؛ ترس ... ترس ... ترس .... دو ساعت بعدش بود که باز از نرگس پیام گرفتم . " وقتی خدا تو را به لبه ي پرتگاهی هدایت کرد به او اعتماد کن ، چون یا تو را از پشت خواهد گرفت و یا پرواز کردن رو به تو خواهد آموخت . " و چه ولوله اي تو دلم انداخت . نه می تونستم بشینم و نه راه برم . آرام و قرار نداشتم . کشمکش بین عقل و دلم به جاهاي باریک کشیده شده بود . انگار که از روز ازل هیچ سازشی با هم نداشتن . گویی این دو جداي از هم به وجود اومدن و رشد کردن و به بلوغ رسیدن . هر کدوم ساز خودش رو می زد و من مونده بودم به ساز کدومشون باید رقصید . نه ! اینطوري نمی شد ! نمی تونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم . حس ترس ، اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . اما سكوتش و نگاهش به مناظر بیرون ماشین نشون مي داد که تمایلي برای حرف زدن نداره. خونه که رسیدیم باز هم خواستم سر حرف رو باز کنم و باز امیرمهدی موضوع رو به بعد موکول کرد . در عوض وقتي که روی تخت جاگیر شد و باباجون بعد از تعویض لباس هاش تنهامون گذاشت ، لبخند رو چاشني حرفش کرد و گفت: امیرمهدی –بببیییااااا .. ااایییننن .. ج .. ج ... اااا. و با سر به طرف خودش اشاره کرد. موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم: من –حرف بزنیم ؟ ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت: امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن. دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه . دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش. به دستش اشاره کرد: امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب. چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه. جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست. چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد: امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا بخواب ) لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . کفم برید از شیدایي! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem