eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سخت بود و نمی دونستم از پسش بر میام یا نه . ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود . *** امیرمهدي با اجازه ي مهرداد ، من رو تا خونه رسوند . بیشتر طول مسیر، هر دو ساکت بودیم . من در فکر شبی بودم که در پیش داشتم . شبی که می دونستم خوابی در پی نداره . اونقدر فکر تو سرم بود که نمی دونستم باید کدوم رو در اولویت قرار بدم . جلوي خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و کمی به سمتم چرخید . امیرمهدي – فکر نمی کردم با این حرفا انقدر از هم فاصله بگیریم. ابرویی بالا انداختم . من – فاصله ؟ امیرمهدي – همین سکوتتون نشونه ي اولین فاصله ست لبم رو از داخل گاز گرفتم و چشم دوختم به رو به روم که تا انتهاي کوچه ، فقط سیاهی بود و سکوت . من – تو فکر امشبم . که چقدر فکر دارم و چقدر تصمیم . شب سختیه . امیرمهدي – می دونم .و مطمئنا فردا براي من سخت تره برگشتم به سمتش . من – چرا ؟ امیرمهدي – چون قراره جواب حاصل از یه شب تا صبح فکر کردن رو بشنوم . من – مگه می دونی جوابم چیه ؟ امیرمهدي – نه . ولی وقتی پاي عقل وسط بیاد ، راه دل سد میشه . سري تکون دادم . من – و خیلی سخته . امیرمهدي – شما یه بار از پسش بر اومدین پس بازم می تونین . متفکر گفتم . من – کی ؟ امیرمهدي – همون موقعی که براي سالم برگشتنم نذر کردین . من – اون روزا فاجعه بود . امیرمهدي – و شما سربلند . من – اگر فردا بهت بگم که حاضر نیستم اونی بشم که تو میخواي ، که نمی تونم حسادت و غیرتت رو تحمل کنم ؟ روش رو به سمت مخالف چرخوند . لب پایینش رو به داخل کشید و من حس کردم به شدت با دندوناش بهش فشار میاره . نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – اونوقت می ذارمش پاي قسمت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم! برگشتم و نگاهش کردم. به چه حقي چنین کاری کرده بود ؟ اونم حالا که امیرمهدی در گیر و داره مریضیش به هر در بسته ای خورده و فكرش به اندازه ی کافي زیر فشار سرنوشت در تلاطم بود ؟ عصباني شدم. همین رو کم داشتم! حالا که من و امیرمهدی تصمیم گرفته بودیم به جای سخت تر کردن دقایق زندگي ، با سكوت آرامش رو مهمون لحظه هامون کنیم ؛ باز کسي از راه رسیده و رویای آرامش رو به فنا داده بود. اخم هام در هم رفت و اومدم بهش حرف بزنم که باز هم پیش دستي کرد و سریع گفت: پورمند –لازم بود بگم . و خیلي بیشتر از چیزی که فكر مي کردم منطقي برخورد کرد. من –حق نداشتین اعصابش رو به هم بریزین. پورمند –بیشتر از اینكه عصباني باشه تو فكر رفت. من –باید قبلش به من مي گفتین نه اینكه سر خود هر چي ریسیده بودم تا به آرامش برسه رو پنبه کنین. دوتا دستش رو به طرفم بالا آورد: پورمند –چرا عصباني مي شي ؟ باشه .. قبول .. راست ميگي باید اول بهت مي گفتم ولي خب... با حرص لب هام رو روی هم فشار دادم: من –از زندگیم دور باش. پورمند –دفعه ی دیگه باهات هماهنگ مي کنم. من –دفعه ی دیگه ای وجود نداره. لبخندی زد: پورمند –هست .. دفعه ی دیگه ای هست . ما با هم قرار گذاشتیم تا وقتي میاد اینجا یه زماني رو با هم بگذرونیم. به سمتش براق شدم: من –حق نداری.. پرید وسط حرفم: پورمند –در این مورد با خودش حرف بزن . و سری تكون داد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem