eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حس می کردم رو ابرا قدم می ذارم . این همه اتفاق خوب تو یه شب ! حرفاش .. حس ناب عاشقیش .... قدم زدن عاشقانه در کنار هم ... غیرممکن هایی که برام ممکن شده بود ! تمناي شنیدن صداش باعث شد سکوت رو بشکنم . من – قرار بود حرف بزنیم . همونجور که سرش پایین بود آروم جواب داد . امیرمهدي – آرامش الانم رو حاضر نیستم با چیزي عوض کنم . حس دو طرفه ي آرامش ما واقعاً خاص بود . من از حضور اون آرامش می گرفتم و اون از حضور من . این خود عشق بود دیگه ، نبود ؟ کاش می دونست با این حرفاش چه حس شیرینی رو روونه ي قلبم می کنه . طوري که باعث شد منم سعی کنم چنین حسی رو بهش منتقل کنم . من – دوست دارم تا آخر دنیا همینجوري کنارت باشم حتی اگر تا همیشه سکوت کنی . امیرمهدي – دروغ نیست اگر بگم دلم میخواد تا آخر عمرم این حرفا رو از زبونتون بشنوم . ولی می ترسم با ادامه ي این حرفا ، پشت سر هم ، نتونم خویشتن داري کنم . من – پس دیگه چیزي نمی گم . امیرمهدي – سکوتتون دلسردم می کنه . گاهی روحم به شدت نیاز داره به شنیدن . تا محرمیتمون ، گاهی ، این حرفا رو ازم دریغ نکنین . خیره شد به رو به رو . امیرمهدي – تا چند ماه پیش حاضر نبودم کوچکترین کلمه اي از این حرفا رو از زبون دختري بشنوم . ولی نمیدونم چی شده که در مقابل شما سرسختی گذشته م رو ندارم . شاید بله اي که بهم گفتین این جسارت رو بهم داده که گوش هام رو شنوا کنم . تازه دارم می فهمم خیلی تغییرکردم . خیلی . و این فقط به خاطر شما بوده . نمی دونم شما هم حاضرین یه سري تغییرها رو قبول کنین ؟ من – تغییر ؟ سري تکون داد . امیرمهدي – مثلا حجاب! اینکه تا آخر عمرتون باحجاب باشین . من – سخته ولی ممکنه . امیرمهدي – بهش فکر کردین ؟ من – یه کم . امیرمهدي – پس امشب بهش حسابی فکر کنین . به خصوص اینکه ممکنه روزهایی پیش بیاد که از صبح تا شب نتونین حجابتون رو بردارین . ناباور گفتم . من – از صبح تا شب ؟ چرا ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت. لبم به لبخند باز شد. امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم. خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست. یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت: عمو - خب عمو کاری نداری ؟ و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد: عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟ من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین. با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد . فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي. وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم: من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟ لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت. منم شونه ای بالا انداختم: من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا! معترض اسمم رو صدا کرد . از دو روز پیش که به پدرش ومحمد مهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم. ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم: من –بزن بریم .. مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات! و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم. وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem