💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_چهارم
حس می کردم رو ابرا قدم می ذارم .
این همه اتفاق خوب تو یه شب !
حرفاش ..
حس ناب عاشقیش ....
قدم زدن عاشقانه در کنار هم ...
غیرممکن هایی که برام ممکن شده بود !
تمناي شنیدن صداش باعث شد سکوت رو بشکنم .
من – قرار بود حرف بزنیم .
همونجور که سرش پایین بود آروم جواب داد .
امیرمهدي – آرامش الانم رو حاضر نیستم با چیزي عوض کنم .
حس دو طرفه ي آرامش ما واقعاً خاص بود . من از حضور اون آرامش می گرفتم و اون از حضور من .
این خود عشق بود دیگه ، نبود ؟
کاش می دونست با این حرفاش چه حس شیرینی رو روونه ي قلبم می کنه .
طوري که باعث شد منم سعی
کنم چنین حسی رو بهش منتقل کنم .
من – دوست دارم تا آخر دنیا همینجوري کنارت باشم حتی اگر تا همیشه سکوت کنی .
امیرمهدي – دروغ نیست اگر بگم دلم میخواد تا آخر عمرم این حرفا رو از زبونتون بشنوم .
ولی می ترسم با ادامه ي این حرفا ، پشت سر هم ، نتونم خویشتن داري کنم .
من – پس دیگه چیزي نمی گم .
امیرمهدي – سکوتتون دلسردم می کنه .
گاهی روحم به شدت نیاز داره به شنیدن . تا محرمیتمون ، گاهی ،
این حرفا رو ازم دریغ نکنین .
خیره شد به رو به رو .
امیرمهدي – تا چند ماه پیش حاضر نبودم کوچکترین کلمه اي از
این حرفا رو از زبون دختري بشنوم .
ولی نمیدونم چی شده که در مقابل شما سرسختی گذشته م رو ندارم .
شاید بله اي که بهم گفتین این جسارت رو بهم داده که گوش هام رو شنوا کنم .
تازه دارم می فهمم خیلی تغییرکردم . خیلی .
و این فقط به خاطر شما بوده .
نمی دونم شما هم حاضرین یه سري تغییرها رو قبول کنین ؟
من – تغییر ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – مثلا حجاب! اینکه تا آخر عمرتون باحجاب باشین .
من – سخته ولی ممکنه .
امیرمهدي – بهش فکر کردین ؟
من – یه کم .
امیرمهدي – پس امشب بهش حسابی فکر کنین .
به خصوص اینکه ممکنه روزهایی پیش بیاد که از صبح تا شب نتونین حجابتون رو بردارین .
ناباور گفتم .
من – از صبح تا شب ؟
چرا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_چهارم
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي
نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! ..
مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت
سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش ومحمد مهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه
پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم .. مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد
بخندم .
مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem