💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_یکم
.
امیرمهدي – امشب بحثمون زیادي احساسی شد و منم نتونستم جلوي پیشرفتش رو بگیرم .
ولی براي دفعه هاي بعد یادمون باشه که حرفامون با هدف جلو بره .
من – مگه حرفاي احساسی بده ؟
امیرمهدي – نه .
بد نیست البته براي اونایی که محرمن .
اگر فقط احساس پیشرو کارمون باشه ، ممکنه به بیراهه بریم .
من – از چی می ترسی امیرمهدي ؟
آروم جواب داد .
امیرمهدي – نمی خوام به خاطر احساساتی که بهتون دارم ، یه عمر شما رو پایبند زندگیی کنم که دوست ندارین .
زندگی من تو خوشبختی شما خلاصه می شه نه تو ناراحتی و خداي ناکرده عذابتون .
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
ش من – در کنار تو بودن رو به هر چیزی
من آرام ترجیح می دم .
امیرمهدي – منم می خوام این آرامش همیشگی باشه .
نه اینکه به خاطر این آرامش خودتون رو تو تنگنا قرار بدین که بعد از یه مدت همه چیز براتون غیر قابل تحمل بشه .
سکوت کردم .
حرفش کاملا ً منطقی بود .
امیرمهدي – قول می دین تا وقتی مطمئن نشدیم ، پا به پاي هم جلو
بریم و دنیاي هم رو بشناسیم ؟
من – قول و قرار من با خدا چی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – شما قول دادین من رو نخواین . درسته ؟
من – آره .
امیرمهدي – قول ندادین که به خواستگاري من جواب رد بدین ؟
من – نه
امیرمهدي – پس فعلا مشکلی نیست.
من_فعلا؟
سری تکون داد .
امیرمهدی _ براي بعدش هم با یه روحانی مشورت می کنیم
.
سري تکون دادم .
شاید یه روحانی می تونست بهمون کمک کنه .
دستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت .
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول
می کشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم
حرف می زنیم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_یکم
باباجون –سلام باباجان . خسته نباشي . ميدونم خسته ای ولي مي شه چند دقیقه بیای اینجا ؟ کارت دارم.
با تموم بي حوصلگیم لبخندی زدم و با سر حرفش رو تأیید کردم.
وارد خونه که شدم مامان طاهره با سیني حاوی لیوان بزرگ چای اومد به طرفم . جواب سلامم رو داد و گفت:
مامان طاهره –بیا مادر. بیا بخور گرم بشي . خیلي سرد شده.
لیوان رو برداشتم و روی اولین مبل نشستم.
من –دستتون درد نكنه.
"نوش جان "ی گفت و دوباره برگشت تو آشپزخونه . بوی خوش آش تو خونه پیچیده بود .
نفس عمیقي کشیدم ، بوی پیاز داغ و نعنا داغ دلم رو قلقلك داد ، بدجور ضعف
کردم.
باباجون با خنده گفت:
باباجون –معلومه گرسنه ای بابا . من سریع حرفم رو مي زنم که تو هم زودتر بری غذا بخوری.
لیوان چایم رو روی میز گذاشتم و نشون دادم منتظر شنیدنم.
آهي کشید و با تسبیح تو دستش بازی کرد:
باباجون –ماشین تو حیاط رو دیدی بابا ؟
مات نگاهش کردم . کدوم ماشین رو ميگفت ؟
نگاهم رو که دید لبخندی دوباره به سمتم پرواز داد:
باباجون –انقدر تو خودت بودی که ندیدی ، درسته ؟
سری تكون داد:
باباجون –حق داری ... خب ..
اخمي کرد:
باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام . مي ترسیدم کم بیارم .
تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي
خالي بود بابا.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem