eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . امیرمهدي – امشب بحثمون زیادي احساسی شد و منم نتونستم جلوي پیشرفتش رو بگیرم . ولی براي دفعه هاي بعد یادمون باشه که حرفامون با هدف جلو بره . من – مگه حرفاي احساسی بده ؟ امیرمهدي – نه . بد نیست البته براي اونایی که محرمن . اگر فقط احساس پیشرو کارمون باشه ، ممکنه به بیراهه بریم . من – از چی می ترسی امیرمهدي ؟ آروم جواب داد . امیرمهدي – نمی خوام به خاطر احساساتی که بهتون دارم ، یه عمر شما رو پایبند زندگیی کنم که دوست ندارین . زندگی من تو خوشبختی شما خلاصه می شه نه تو ناراحتی و خداي ناکرده عذابتون . کمی خودم رو بهش نزدیک کردم . ش من – در کنار تو بودن رو به هر چیزی من آرام ترجیح می دم . امیرمهدي – منم می خوام این آرامش همیشگی باشه . نه اینکه به خاطر این آرامش خودتون رو تو تنگنا قرار بدین که بعد از یه مدت همه چیز براتون غیر قابل تحمل بشه . سکوت کردم . حرفش کاملا ً منطقی بود . امیرمهدي – قول می دین تا وقتی مطمئن نشدیم ، پا به پاي هم جلو بریم و دنیاي هم رو بشناسیم ؟ من – قول و قرار من با خدا چی ؟ لبخندي زد . امیرمهدي – شما قول دادین من رو نخواین . درسته ؟ من – آره . امیرمهدي – قول ندادین که به خواستگاري من جواب رد بدین ؟ من – نه امیرمهدي – پس فعلا مشکلی نیست. من_فعلا؟ سری تکون داد . امیرمهدی _ براي بعدش هم با یه روحانی مشورت می کنیم . سري تکون دادم . شاید یه روحانی می تونست بهمون کمک کنه . دستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت . امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول می کشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم حرف می زنیم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 باباجون –سلام باباجان . خسته نباشي . ميدونم خسته ای ولي مي شه چند دقیقه بیای اینجا ؟ کارت دارم. با تموم بي حوصلگیم لبخندی زدم و با سر حرفش رو تأیید کردم. وارد خونه که شدم مامان طاهره با سیني حاوی لیوان بزرگ چای اومد به طرفم . جواب سلامم رو داد و گفت: مامان طاهره –بیا مادر. بیا بخور گرم بشي . خیلي سرد شده. لیوان رو برداشتم و روی اولین مبل نشستم. من –دستتون درد نكنه. "نوش جان "ی گفت و دوباره برگشت تو آشپزخونه . بوی خوش آش تو خونه پیچیده بود . نفس عمیقي کشیدم ، بوی پیاز داغ و نعنا داغ دلم رو قلقلك داد ، بدجور ضعف کردم. باباجون با خنده گفت: باباجون –معلومه گرسنه ای بابا . من سریع حرفم رو مي زنم که تو هم زودتر بری غذا بخوری. لیوان چایم رو روی میز گذاشتم و نشون دادم منتظر شنیدنم. آهي کشید و با تسبیح تو دستش بازی کرد: باباجون –ماشین تو حیاط رو دیدی بابا ؟ مات نگاهش کردم . کدوم ماشین رو ميگفت ؟ نگاهم رو که دید لبخندی دوباره به سمتم پرواز داد: باباجون –انقدر تو خودت بودی که ندیدی ، درسته ؟ سری تكون داد: باباجون –حق داری ... خب .. اخمي کرد: باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام . مي ترسیدم کم بیارم . تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي خالي بود بابا. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem