💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_نهم
من – داشتی چی می گفتی ؟
یه بار دیگه تکرار کن !
امیرمهدي – بازم باورتون نمی شه ؟
من – چه جوري باور کنم کسی مثل تو این حرفا رو بزنه ؟
امیرمهدي – با قلبتون .
آروم زمزمه کردم .
من – قلبم .. به شدت بهت ایمان داره .
لبخندي زد .
امیرمهدي – از شوق حرفایی که زدین ، نتونستم جلوي احساسم رو بگیرم .
واقعیت رو نمی گفتم از ذوقم باید
فریاد می کشیدم .
من – واقعاً از حرفام ذوق کردی؟
سري تکون داد .
امیرمهدی – باورم نمی شد احساسم دو طرفه باشه .
به خصوص اینکه احساس شما خیلی پاك و لطیفه .
من – اگر بر نمی گشتی دیوونه می شدم .
دست برد داخل جیب شلوارش و تسبیحی بیرون آورد .
یه تسبیح سبز براق .
همونجور که کف دستش بود ، نگاهی بهش
انداخت .
لبخندي زد و به سمت صورتش برد .
کف دستش مانع می شد
بفهمم داره عطرش رو به ریه می کشه یا میبوسه .
از چشماي بسته ش حس کردم در خلسه ي شیرینی فرو رفته .
بعد از چند ثانیه ، چشماش رو باز کرد و تسبیح رو گرفت سمتم .
آروم دست پیش بردم و گرفتمش .
با شک پرسیدم .
من – مال منه ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – از کربلا آوردم .
همه جا طوافش دادم و متبرکش کردم .
دستی به تسبیح کشیدم .
من – پس خودت چی ؟
امیرمهدي – دو تا خریدم .
یه رنگ و یه شکل .
نیت کردم که اگر ... اگر دلامون یکی شد این رو بدم بهتون لبخند رو مهمون لبم کرد .
یعنی از اون موقع دوسم داشت ؟
اگر احساس من پاك و لطیف بود پس احساس امیرمهدي رو با چه
کلمه اي می شد توصیف کرد ؟
نگاهم مبهوت چشماي پر از حسش شد .
چرا حس می کردم در
جدال با نگاهشه که به سمتم بر نگرده ؟
هنوزم از نگاه کردن بهم فراري بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_نهم
بي خوابي و نرسیدن به جوابي قانع کننده کلافه م کرده بود .
و این کلافگي ، در تموم حرکات پشت سر هم و شتاب زده م مشهود بود.
تشتي آوردم با پارچي از آب ولرم رو به گرم . دست هاش رو تك تك درون تشت گرفتم و شستم .
دست خیسم رو به صورتش کشیدم تا تمیز شه.
چشماش رو بست و من دستم رو از روی پیشوني تا چونه اش پایین کشیدم .
برخورد نوك انگشتام با لب هاش
نتیجه ای نداشت جز بو.سه ای نرم که نوازش کرد پوست انگشتام رو.
آروم چشم باز کرد و نگاه بهم دوخت.
دستم کنار لب هاش خشك شده مونده بود و من نمي دونستم اون بو.سه رو به پای چي بذارم!
دهن باز کرد برای گفتن حرفي که بي اراده و تحت تأثیر خستگي از بي خوابي ، سریع گفتم:
من –اگه مي خوای باز حرفي بزني که من رو با خودم درگیر کني بهتره هیچي نگي.
دهنش بسته و نگاهش پر از حرف شد.
دستم رو عقب کشیدم و نگاه ازش دزدیدم.
آروم گفتم:
من –کاش به جای اون همه برو گفتن یه بار فقط یه بار مي گفتي بمون . مي گفتي باید بموني . داد مي زدی که همینه که هست ، بمون و تحمل کن . بمون و از شوهرت
تمكین کن.
نگاش کردم و با التماس گفتم:
من –وادارم کن امیرمهدی . هرجور که ميتوني . مثل همون روزا که با حرفات وادارم کردی برای بودن تو زندگیت هر کاری بكنم.
چشم بست :
امیرمهدی –ببررووو...
پر حرص نگاهش کردم.
پر درد نگاهش کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem