eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حلاوت شنیدن اسمم از زبونش با اون آهنگ صداش که براي من گوشنواز ترین صداي دنیا بود ، باعث شد چشمام رو براي ثانیه اي روي هم بذارم . وقتی پسوند خانم به اسمم می دهی نمیدانی چه حالی میشوم ... کم نیست خانم بودن از دید تو ... دوباره چشم باز کردم و اول نگاهم رو به صورت منتظرش دوختم . و بعد نگاهم به سمت آسمون کشیده شد . جایی که فکر می کردم خدا حضور داره . و اون لحظه فهمیدم که وقتی تو قرآن می گفت از رگ گردن به بنده ش نزدیک تره یعنی چی ! لبخندي زدم ..... باید می گفتم .... قسم خورده بودم ... آروم زمزمه کردم . من – وقتی کربلا بودي .. وقتی ازت خبري نبود ... وقتی نمیدونستم چی به سرت اومده ... زمین و زمان برام ایستاد ... کاري نمی تونستم انجام بدم ... دستم به جایی بند نبود ... فکر نبودنت مثل خوره افتاده بود به جونم ... اگر بلایی سرت میومد خودم رو می کشتم ... اون روزا نذر کردم ... با خدا قرار گذاشتم اگر سالم برگردي .. اگر زنده باشی .. دیگه نخوامت .. دیگه روز و شب براي دیدنت بهش التماس نکنم ... دیگه نتونستم بیشتر از این ادامه بدم . براي دقایقی نگاهش نکردم . از عکس العملش ترسیدم . ولی وقتی سکوتش رو دیدم ، برگشتم به سمتش ... لبخند روي لباش دلم رو قرص کرد . تند تند نفس می کشید و نگاهش سرگردون بین درختا پیش میرفت . امیرمهدي – دعایتان را اجابت می کند، آنکه آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند ... با لبخند به سمتم برگشت و بدون نگاه به من ادامه داد . امیرمهدي - چه هست در اعجاز حرف هایت و چشمانت ، که معجزه اي بزرگ براي قلب کوچکم شده ! باز هم هاج و واج نگاهش کردم . این خود امیرمهدي بود که این حرفا رو زد ؟ بی اختیار دستم به سمت بازوش رفت . ولی قبلش یکی بهم تشر زد که " حواست باشه " .. گوشه ي آستینش رو گرفتم . برگشت و خیره شد به دستم . امیرمهدي – چیزي شده ؟ من – داشتی چی می گفتی ؟ یه بار دیگه تکرار کن ! امیرمهدي – بازم باورتون نمی شه ؟ من – چه جوري باور کنم کسی مثل تو این حرفا رو بزنه ؟ امیرمهدي – با قلبتون. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد: امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ... ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل .. هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم... ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت ... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت ..ونننه ت .. ت .. تَ .. ب و ت .. ت ..ااااب ج .. ج .. جِ سس.. مممتتت رو آآآآ ...رومممم کننننه ؟ (وقتي نزدیكم مي شي من هیچ حسي ندارم مارال .. هیچ حسي ... من باید تحمل کنم ولي تو چي ؟ چقدر مي خوای حسرت بكشي که مَردت نمي تونه تب و تاب جسمت رو آروم کنه ؟) دستش رو رها کردم و بلند شدم. نیاز بود بشكنم ، اما نه جلوی امیرمهدی . فقط و فقط جلوی خدا . باید باهاش حرف مي زدم . بي اندازه به آرامشش نیاز داشتم . باید درد درونم رو پیش خودش فریاد مي زدم . باید از درموندگي خودم و امیرمهدی ميگفتم. *** سرمای آذرماه به خونه هم سرایت کرده بود. با اینكه سعي کرده بودم هوای خونه رو گرم نگه دارم اما اولین بارش برف که فقط برای نیم ساعتي هوای شهر رو متغیر کرده بود ، گرمای دلچسب خونه رو به باد داد. بعد از ورزش دادن دست و پاش و ماساژ هر روزه ، لباسش رو عوض کردم. باید مي رفتم کلاس و قرار بود محمدمهدی بیاد پیشش . محمد مهدی با تأخیر چند روزه ، تازه برگشته بود و هنوز بیست و چهار ساعت از اومدنش نگذشته مي خواست بیاد دیدنش . حال و حوصله ای نداشتم . تموم شب قبل نه من چشم رو هم گذاشتم نه امیرمهدی . و مطمئناً هر دو در اندیشه ی همون سكوت من بودیم. بي خوابي و نرسیدن به جوابي قانع کننده کلافه م کرده بود . و این کلافگي ، در تموم حرکات پشت سر هم و شتاب زده م مشهود بود 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem