💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هفتم
من – فکر کردم .
راستش مسئله اي وجود داره که بهم اجازه نمیده فرصت آشنایی رو به هر دومون بدم .
امیرمهدي – می شه بپرسم چه مسئله اي ؟
من – قابل گفتن نیست .
امیرمهدي – چرا ؟
محرم نیستم یا ... اینکه من رو قابل نمیدونین براي گفتن .
من – این حرفا چیه ؟
راستش ترجیح می دم در موردش حرفی
نزنم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
من باید بدونم .
چه مشکلی هست که نرگس می گه تا نشنیدي کوتاه نیا ؟
واي از دست نرگس ...
بلاخره کار خودش رو کرد .
یه جورایی بند رو آب داد .
تردید بدي تو دلم موج می زد .
از طرفی دلم میخواست بگم تا
شاید راه حلی براش پیدا کنیم و از طرفی اصلا روم نمی شد به این
راحتی بهش ابراز علاقه کنم .
شاید هر پسر دیگه اي غیر از امیرمهدي بود می تونستم راحت تر حرف بزنم .
می ترسیدم با ابراز علاقه تو چشمش حقیر بشم .
می ترسیدم نپسنده این ابراز علاقه رو .
یه وقتایی هست که آدم به قدري تردید داره که دلش می خواد یه نفر بیاد و به طور مستقیم بهش بگه چیکارکنه .
وقتی می بینه هیچ کس نیست که بهش کمک کنه ، براي خودش شرایط رو سخت تر می کنه و یه شرط سخت می ذاره .
اون لحظه هم من همینطور بودم .
براي اینکه بتونم براي خودم
توجیهی داشته باشم یه شرط سخت گذاشتم .
تو دلم گفتم " اگر اسمم رو بگه ... اگر به اسم صدام کنه ... بهش می گم ... به خدا بهش می گم "
می دونستم غیرممکنه امیرمهدي اسم من رو به زبون بیاره .
اینجوري براي نگفتن ، دلیل داشتم .
یه دلیل غیرموجه که فقط خودم رو راضی میکرد نه هیچکس دیگه اي رو .
اما غافل بودم از اذن و خواست خدا که اگر بخواد .. فقط کافیه بگه .. " کن فیکون "
امیرمهدي – مارال خانوم ؟
نمی خواین بگین ؟
مثل برق گرفته ها برگشتم و نگاهش کردم
ثانیه اي اي از شرطم نمی گذشت .
این اسم من رو به زبون آورده بود ؟
اینکار از امیرمهدي بعید بود .
حلاوت شنیدن اسمم از زبونش با اون آهنگ صداش که براي من
گوشنواز ترین صداي دنیا بود ، باعث شد
چشمام رو براي ثانیه اي روي هم بذارم .
وقتی پسوند خانم به اسمم می دهی نمیدانی چه حالی میشوم ...
کم نیست خانم بودن از دید تو ...
دوباره چشم باز کردم و اول نگاهم رو به صورت منتظرش دوختم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هفتم
(نه..
از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم
نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت
...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..ااااددکننن .
( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )
و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ .. وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ ..
گ ..ر...خ .خ..وبششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد .
( چرا نمي ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد )
سری به علامت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟
(اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم
چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف
مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem