eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – فکر کردم . راستش مسئله اي وجود داره که بهم اجازه نمیده فرصت آشنایی رو به هر دومون بدم . امیرمهدي – می شه بپرسم چه مسئله اي ؟ من – قابل گفتن نیست ‌. امیرمهدي – چرا ؟ محرم نیستم یا ... اینکه من رو قابل نمیدونین براي گفتن . من – این حرفا چیه ؟ راستش ترجیح می دم در موردش حرفی نزنم . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ من باید بدونم . چه مشکلی هست که نرگس می گه تا نشنیدي کوتاه نیا ؟ واي از دست نرگس ... بلاخره کار خودش رو کرد . یه جورایی بند رو آب داد . تردید بدي تو دلم موج می زد . از طرفی دلم میخواست بگم تا شاید راه حلی براش پیدا کنیم و از طرفی اصلا روم نمی شد به این راحتی بهش ابراز علاقه کنم . شاید هر پسر دیگه اي غیر از امیرمهدي بود می تونستم راحت تر حرف بزنم . می ترسیدم با ابراز علاقه تو چشمش حقیر بشم . می ترسیدم نپسنده این ابراز علاقه رو . یه وقتایی هست که آدم به قدري تردید داره که دلش می خواد یه نفر بیاد و به طور مستقیم بهش بگه چیکارکنه . وقتی می بینه هیچ کس نیست که بهش کمک کنه ، براي خودش شرایط رو سخت تر می کنه و یه شرط سخت می ذاره . اون لحظه هم من همینطور بودم . براي اینکه بتونم براي خودم توجیهی داشته باشم یه شرط سخت گذاشتم . تو دلم گفتم " اگر اسمم رو بگه ... اگر به اسم صدام کنه ... بهش می گم ... به خدا بهش می گم " می دونستم غیرممکنه امیرمهدي اسم من رو به زبون بیاره . اینجوري براي نگفتن ، دلیل داشتم . یه دلیل غیرموجه که فقط خودم رو راضی میکرد نه هیچکس دیگه اي رو . اما غافل بودم از اذن و خواست خدا که اگر بخواد .. فقط کافیه بگه .. " کن فیکون " امیرمهدي – مارال خانوم ؟ نمی خواین بگین ؟ مثل برق گرفته ها برگشتم و نگاهش کردم ثانیه اي اي از شرطم نمی گذشت . این اسم من رو به زبون آورده بود ؟ اینکار از امیرمهدي بعید بود . حلاوت شنیدن اسمم از زبونش با اون آهنگ صداش که براي من گوشنواز ترین صداي دنیا بود ، باعث شد چشمام رو براي ثانیه اي روي هم بذارم . وقتی پسوند خانم به اسمم می دهی نمیدانی چه حالی میشوم ... کم نیست خانم بودن از دید تو ... دوباره چشم باز کردم و اول نگاهم رو به صورت منتظرش دوختم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 (نه.. از کاری که دوست داری دست نكش) من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمي شم. امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..ااااددکننن . ( بین من و کارت تعادل ایجاد کن ) و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت: امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ .. وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ ..ر...خ .خ..وبششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد . ( چرا نمي ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد ) سری به علامت "نه "تكون دادم. من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند. چشم بست و صورتش رو جمع کرد: امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ... ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ ...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ .. چ .. ی ؟ (اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چي ؟) فكر کردم در مورد دست و پاش حرف مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده. برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم: من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم به حرکت مي افته. چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد: 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem