💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفدهم
. همین حس رو بهم می داد .
ولی اونجایی که از موجه بودن من حرف
می زد دیگه برام حکم خدایی نداشت .
رفتم و تو نت سرچ کردم .
درباره ي حجاب .
گفته بود خودتون رو بپوشونین .
نگفته بود چادر سر کنین !
نگفته بود وقتی نمی تونی ، خودت رو مجبور کن به پوشیدنش !
نگفته بود فقط اونایی که چادري هستن آدمن و بنده ي من .
باید باور کرد که اگر خداي من و امیرمهدي رو یکی کنن می شه
بهترین خداي روي زمین .
اگر نه به خشکی خداي امیرمهدي باشه
و نه به اندازه ي خداي من دور و گریزون از بنده !
و خداي من داشت تازه می شد .
جدید می شد .
می شد همون خدایی که اگر گناه کردي میگه درهاي رحمت به روت بازه .
همون خدایی که بی دلیل ، شاید حتی به حرمت دعا در حق دیگري ببخشه بنده ش رو .
گاهی با یه خط قرآن می شه به خدا نزدیک شد و باهاش حرف زد
و گاهی همون یه آیه می شه آب رو آتیش
دلخوشیت .
به قدري از خدا زده ت می کنه که دیگه دلت نمیخواد حتی اسمش رو بیاري .
بستگی داره تو اون
آیه رو چه جوري بخونی و بهش نگاه کنی !
قرار نیست همه ي ادماي نماز خون روي زمین بشن زاهد و عابد راستگو و درستکار . مادر پویا هم نماز میخوند و اون ، پسرش بود .
مادر امیرمهدي هم نماز می خونه و این شد پسرش .
فرق هست بین پویا و امیرمهدي و امیرمهدي ها .
تو دلم نالیدم " کاش خداي باورهاي امیرمهدي انقدر خشک نبود "
و لبخند زدم به خدایی که من رو وادار کرد تا از امیرمهدي بگذرم .
به حق ، خودش بهتر می دونست فرق
هست بین عقاید ما .
و تازه درك کردم حکمتش رو .
و به این نتیجه رسیدم واقعاً خدا
براي هر کاري حکمتی داره .
*****
یه کتلت برداشتم و گذاشتم لای نونم .
بعد هم خیارشور و گوجه و
کمی سس .
مامان و بابا ، یک ساعتی می شد که افطار کرده بودن .
و داشتیم دور هم شام می خوردیم .
مثل هر سال یه روز زودتر از شروع
ماه رمضون روزه گرفته بودن .
خودشون که می گفتن پیشواز رفتن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفدهم
چشم بستم نه از سر خشم بلكه از سر درموندگي . عموی امیرمهدی دست بردار نبود . فقط یه چیز تو قاموسش
معنا داشت و اون هم چادر بود .
کي حكم داده که هر کي بي چادر باشه مشكل داره ؟ که خدا رو نمي شناسه ؟
مگه من ، بي چادر ، در گیر و دار
رضای خدا به ایماني دلچسب نرسیده بودم ؟
آهم رو در سینه خفه کردم و زیر لب گفتم "خدایا مي دونم که مي بیني و مي دوني . من به همین دلخوشم "
-چاییا یخ کرد.
با صدای آروم عمه چشم باز کردم . داخل هال ، رو به روم ایستاده بود.
لبخندش دلگرم کننده بود و چشم رو هم گذاشتنش برای محكم کردن قدم هام . فهمیده بود حرفاشون رو
شنیدم.
جلو رفتم و چای رو بهش تعارف کردم . بعد از برداشتنش به سمت باباجون رفتم و سیني رو جلوش گذاشتم.
وقتي چاییشون رو خوردن بابا جون با یاالله ی بلند شد و ایستاد:
باباجون –خب بابا جان اگه کاری نداری من برم . عصر که اومدم مي برمش حمام که برای فردا آماده باشه.
سری تكون دادم:
من –ممنون . وسایلش رو آماده مي کنم.
لبخندی زد:
باباجون - نمي خواد بابا . خودم میام همه چي رو آماده مي کنم . راستي بابا چیزی نميخوای سر راه بخرم ؟
من –نه ممنون . همه چي داریم.
موقع بیرون رفتن به زور چند تراول کف دستم گذاشت و
اعتنایي به رد کردنش از طرف من نكرد.
و تنها یك چیز به زبان آورد:
باباجون –این خرجي خونه تون نیست بابا . این مشتلق کاریه که کردی . ازت ممنونم باباجان . خدا خیرت بده که
یه راه پیش پای نرگس و رضا گذاشتي.
و من برای یكبار دیگه شرمنده ی مهربونیش شدم و تنها تونستم به "کاری نكردم "اکتفا کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem