💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_چهارم
امیرمهدي – این اولین قانون روزه گرفتنه که هرجا روزه براي حال عمومی شخص مضر باشه حق روزه گرفتن نداره .
من – من خوبم .
نفسش رو با حرص بیرون داد .
امیرمهدي – این کار گناهه خانوم صداقت پیشه . حق ندارین به بدنتون ظلم کنین !
من – بدن خودمه ....
سري به حالت تأسف تکون داد .
اومد باز هم حرفی بزنه که
رضوان اعلام حضور کرد .
رضوان – مارال جان چهل دقیقه بیشتر تا اذان باقی نمونده .
میتونی تحمل کنی ؟
اگر نه که بهتره یه آبمیوه
بخریم تا حالت بدتر نشده .
اخمی کردم .
من – تحمل می کنم .
سریع برگشت به سمت امیرمهدي .
رضوان – فکر کنم بتونه تحمل کنه .
نگران نباشین ، امشب خودم
وادارش می کنم غذا بخوره وگرنه نمی ذارم
فردا روزه بگیره .
و اینجوري به بحث بینمون خاتمه داد .
باز هم هر سه سکوت کردیم .
ولی این بار اخم هاي امیرمهدي از
هم باز نشد .
جلوي در خونه ازش تشکر کردیم و پیاده شدیم .
البته نه تشکر من با لحن نرمی بود و نه اخم هاي امیرمهدي حین جواب دادن باز شد .
ایستاد تا بریم داخل .
کلید رو از کیفم بیرون آوردم .
در همون حین شنیدم که گفت .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه می شه شماره ي آقا مهرداد رو داشته باشم ؟
. الان هم فکر کنم اومده باشه خونه .
رضوان – بله حتماً
امیرمهدي – مزاحمشون نمی شم .
وقت افطاره .
اگر شماره شون رو لطف کنید بعدا باهاشون تماس می گیرم
.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_چهارم
و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت:
ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری .
نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي
مي کردی!
و همین حرفش باعث شد کاملا ً به هم بریزم . دیگه رازداری و حفظ آبرو از یادم رفت.
با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص گفتم:
من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتي شوهرم تو بیمارستان بود مي رفتي دیدنش و به پرستارا گفته
بودی نامزدشي !
خانوم مثلا دیندار و معتقد.
نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.
من که نمي دیدم اونا دارن چجوری نگاهش مي کنن ولي نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده بود.
باید قلباً از دکتر پورمند ممنون مي بودم که رفتنش به بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه
دستي زدم و البته دو دستي گرفتم.
من من کنان رو به من و جمع گفت:
ملیكا –مي خواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت ملاقات نمي تونستم بیام.
و صدای نرگس شد موسیقي گوشنواز من:
نرگس –دلیلي برای ملاقات تو وجود نداشت . درست نميگم حاج عمو ؟
و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی امیرمهدی در تنگنا قرار
گرفت.
ملیكا رو مخاطب قرار داد:
خان عمو –شما فعلا ً برو پایین.
ملیكا اخم کرد:
ملیكا –من کار بدی نكردم!
چقدر این بشر پررو بود!
پوزخندی زدم:
من –راست مي گي کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما دروغ گفتن گناه نباشه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem