💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنجم
چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟
و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ...
حضور رقیب ... حضور رقیب .."
تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟ ....
کی اومد که بدت اومده از من ؟ ............
نگاه ازش گرفتم و اخم کردم .
غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم .
حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم وناراحتی من براش مهم
نباشه .
طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد .
طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟
رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم .
طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟
افطار نکرده کجا برین ؟
همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا .
آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم .
امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد .
شماره اشون رو بگین .
من رو کامل ندید گرفت .
حرص خوردم و اخم کردم .
بغض کردم و اخم کردم .
دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم .
رضوان خیلی سریع گفت .
رضوان – نه مزاحم نمی شیم .
باشه یه وقت دیگه .
باید بریم خونه .
طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟
اینجا هم خونه ي خودتونه !
رضوان – ممنون . منزل امید ماست .
ولی به خدا باید بریم .
تعارف نداریم .
این روزا سر مامان سعیده خیلی
شلوغه و باید بهشون کمک کنیم .
به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم .
ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنجم
پوزخندی زدم:
من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني.
اخم کرد و به سمت در رفت.
کفش پوشید.
دمپایي پا کردم.
گفتم:
من –واقعاً مي خوای جبران کني ؟
صاف ایستاد و همراه با تكون دادن سرش لبخند محوی زد
من–پس یه کاری برام بكن.
پویا –چیكار ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –برای جبرانش .. همین الان که از در این خونه بیرون رفتي برای همیشه از زندگیم هم برو بیرون .
اولش خیره نگاهم کرد .
بعد یواش یواش ابروهاش به طرز
بدی تو هم گره خورد.
اومد حرفي بزنه که انگشت اشاره م رو روی بینيم قرار دادم و گفتم:
من –هیش.
و با همون انگشت به سمت پله ها اشاره کردم :
من –برو.
تموم حرصش رو سر پله ها خالي کرد و محكم قدم برداشت.
پشت سرش روونه شدم تا با دستای خودم در رو پشت سرش ببندم و حس خوب رفتنش رو تو وجودم لبریز کنم.
در آهني ورودی رو که باز کرد از فاصله ی بین بدنش و چهارچوب در ، ماشین خان عمو رو دیدم که ایستاد.
پویا بدون خداحافظي به سمت ماشینش رفت.
نگاهي به ماشین خان عمو کردم .
اینجا چیكار داشت ؟
هنوز باباجون نیومده بود خونه!
قبل از اینكه خان عمو پیاده بشه در عقب ماشنش باز و ملیكا پیاده شد.
بي تفاوت ، نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتي که ماشین پویا بود .
نشستنش تو ماشین و روشن کردنش
تماماً با حرص بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem