eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.5هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
959 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟ حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ یا حضور رقیب ؟ و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ... حضور رقیب ... حضور رقیب .." تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟ .... کی اومد که بدت اومده از من ؟ ............ نگاه ازش گرفتم و اخم کردم . غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم . حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم وناراحتی من براش مهم نباشه . طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد . طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟ رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم . طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟ افطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا . آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم . امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین . من رو کامل ندید گرفت . حرص خوردم و اخم کردم . بغض کردم و اخم کردم . دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم . رضوان خیلی سریع گفت . رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم خونه . طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ي خودتونه ! رضوان – ممنون . منزل امید ماست . ولی به خدا باید بریم . تعارف نداریم . این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم . به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 پوزخندی زدم: من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني. اخم کرد و به سمت در رفت. کفش پوشید. دمپایي پا کردم. گفتم: من –واقعاً مي خوای جبران کني ؟ صاف ایستاد و همراه با تكون دادن سرش لبخند محوی زد من–پس یه کاری برام بكن. پویا –چیكار ؟ نفس عمیقي کشیدم: من –برای جبرانش .. همین الان که از در این خونه بیرون رفتي برای همیشه از زندگیم هم برو بیرون . اولش خیره نگاهم کرد . بعد یواش یواش ابروهاش به طرز بدی تو هم گره خورد. اومد حرفي بزنه که انگشت اشاره م رو روی بیني‌م قرار دادم و گفتم: من –هیش. و با همون انگشت به سمت پله ها اشاره کردم : من –برو. تموم حرصش رو سر پله ها خالي کرد و محكم قدم برداشت. پشت سرش روونه شدم تا با دستای خودم در رو پشت سرش ببندم و حس خوب رفتنش رو تو وجودم لبریز کنم. در آهني ورودی رو که باز کرد از فاصله ی بین بدنش و چهارچوب در ، ماشین خان عمو رو دیدم که ایستاد. پویا بدون خداحافظي به سمت ماشینش رفت. نگاهي به ماشین خان عمو کردم . اینجا چیكار داشت ؟ هنوز باباجون نیومده بود خونه! قبل از اینكه خان عمو پیاده بشه در عقب ماشنش باز و ملیكا پیاده شد. بي تفاوت ، نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتي که ماشین پویا بود . نشستنش تو ماشین و روشن کردنش تماماً با حرص بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem