eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
916 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم . من – آه و واویلا .... کو جهان آرا .... یه لحظه کمرم سوخت . دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد . می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه که صداي سلام امیرمهدي تو خونه پیچید . ودر جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد . من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم . خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید . وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان . وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید . همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه . احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره . منم ادمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم . منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود . در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود . و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد . توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..بغض کردم . اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد . یه حرفی می زد . ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟ حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ یا حضور رقیب ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چه روزهایي رو گذروندم تا به اینجا .. به این نقطه برسم ؟ راست گفتن که روزگار معلم بدیه ... که اول امتحان مي گیره و بعد درس مي ده. و من چقدر امتحان دادم تا یاد بگیرم! اشك ناجوانمردانه شهر چشمام رو محاصره کرد.پلك رو هم گذاشتم تا پویا اشكم رو به پای ضعفم نذاره . اشك رو با تموم وجود پس زدم وچشم باز کردم. رو به پویا با جدیت گفتم: من –برو پویا ... بلند شو برو ... مطمئن باش تو هم یه روزی عاشقي کردن یاد مي گیری. با دندوناش کمي لبش رو جوید و گفت: پویا –عاشقي کردن من اینجوریه .... تو از سر اینا زیادی هستی اخم کردم: من –برو پویا. پویا –نمي رم تا زماني که به خودت بیای و بفهمي داری وسط باتلاق دست و پا مي زني. من –وقتشه با عقلت زندگي دیگرون رو سبك سنگین کني . چشمات رو باز کن. پر حرص نفس کشید: پویا –تو از چیه این زندگي راضي هستي ؟ بدون لحظه ای تفكر گفتم: من –از همه چیش . از اینكه با شوهرم زیر یه سقف هستیم .. از اینكه نفس کشیدنش رو مي بینم .. از اینكه چشمای بازش همه ی زندگي منه ... از اینكه به عشقش تو این خونه کار ميکنم ... از اینكه هنوز سایه ش بالای سرمه ... همینا برای من کافیه ... حالا برو .. دیگه حرفي نمونده . بلند شد ایستاد: پویا –بیشتر فكر کن. من –من خیلي قبل فكرامو کردم و حالا دارم عملیش مي کنم. پویا –مي دونم پشیمون مي شي .. به هر حال ... هر وقت تصمیمت عوض شد بهم خبر بده . من رو حرفم هستم. پوزخندی زدم: من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني. اخم کرد و به سمت در رفت. کفش پوشید. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem