💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهارم
حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم .
من – آه و واویلا .... کو جهان آرا ....
یه لحظه کمرم سوخت .
دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی
انگشتام رو فشار داد .
می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه
که صداي سلام امیرمهدي تو خونه پیچید .
ودر جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد .
من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم .
خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید .
وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان .
وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید .
همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه .
احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره .
منم ادمی نبودم که بخوام به
راحتی از موضعم عقب نشینی کنم .
منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود .
در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود .
و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش
قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد .
توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..بغض کردم .
اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد .
یه حرفی می زد .
ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم
چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهارم
چه روزهایي رو گذروندم تا به اینجا ..
به این نقطه برسم ؟
راست گفتن که روزگار معلم بدیه ...
که اول امتحان مي گیره و بعد درس مي ده.
و من چقدر امتحان دادم تا یاد بگیرم!
اشك ناجوانمردانه شهر چشمام رو محاصره کرد.پلك رو هم گذاشتم تا پویا اشكم رو به پای ضعفم نذاره .
اشك رو با تموم وجود پس زدم وچشم باز کردم.
رو به پویا با جدیت گفتم:
من –برو پویا ... بلند شو برو ... مطمئن باش تو هم یه روزی عاشقي کردن یاد مي گیری.
با دندوناش کمي لبش رو جوید و گفت:
پویا –عاشقي کردن من اینجوریه ....
تو از سر اینا زیادی هستی
اخم کردم:
من –برو پویا.
پویا –نمي رم تا زماني که به خودت بیای و بفهمي داری
وسط باتلاق دست و پا مي زني.
من –وقتشه با عقلت زندگي دیگرون رو سبك سنگین کني . چشمات رو باز کن.
پر حرص نفس کشید:
پویا –تو از چیه این زندگي راضي هستي ؟
بدون لحظه ای تفكر گفتم:
من –از همه چیش . از اینكه با شوهرم زیر یه سقف هستیم .. از اینكه نفس کشیدنش رو مي بینم ..
از اینكه چشمای بازش همه ی زندگي منه ... از اینكه به عشقش تو این خونه کار ميکنم ... از اینكه هنوز سایه ش بالای سرمه ...
همینا برای من کافیه ...
حالا برو .. دیگه حرفي نمونده .
بلند شد ایستاد:
پویا –بیشتر فكر کن.
من –من خیلي قبل فكرامو کردم و حالا دارم عملیش مي کنم.
پویا –مي دونم پشیمون مي شي .. به هر حال ... هر وقت تصمیمت عوض شد بهم خبر بده . من رو حرفم هستم.
پوزخندی زدم:
من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني.
اخم کرد و به سمت در رفت.
کفش پوشید.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem