💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دهم
رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – من چیزي احتیاج ندارم .
خودت برو دیگه !
اخمی کرد .
رضوان – بلند شد بریم .
با غصه خوردن چیزي درست نمی شه .
من – به خدا رضوان حال ندارم .
رضوان – ببینم اصلا تو براي شباي احیا مانتوي مشکی بلند داري ؟
ابرویی بالا انداختم .
من – حالا نداشته باشم چیزي می شه ؟
رضوان – پس با کدوم مانتو می خواي بري احیا اونم مسجدي که خونواده ي درستکار میرن؟
آخ ...
اصلا یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدي دادم !
حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم می شد هم به هیچ عنوان زیر قولم
نمی زدم .
سریع در ماشین رو باز کردم .
لبخندي روي لباي رضوان نقش
بست .
داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتري داشت .
با رضوان بین رگال ها راه افتادیم .
مانتو فروشی بزرگی بود و
تا جایی هم که فضا داشت ، مانتوهاي مختلف رو به معرض دید گذاشته بود .
رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد .
رضوان – اون قسمت مانتوهاي ساده ي مشکی گذاشته .
بریم ببینیم .
نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود .
من – بریم .
مانتوها رو با دقت نگاه می کردم .
بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روي هر مانتو بود .
از بعضی طرح ها خوشم اومد .
دو تا طرحی که قد بلندي داشتن رو انتخاب
کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان ،
شروع کردیم به دید زدن مانتوهاي دیگه تا اگر باز هم چیزي پسندیدم برداریم و همه رو یکجا براي پرو ببریم .
رضوان به سمت مانتوي کرم رنگی رفت . شروع کرد برانداز کردنش .
منم از رگال کنارش مانتو شلوار س تی برداشتم و نگاه کردم .
خیلی شیک و قشنگ بود .
بین بقیه ي مانتو
شلوارهاي با همون طرح گشتم و بلاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد .
براي جایی که آدم می خواست
با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد .
بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دهم
امیرمهدی –شما چنان تنبیه مي کني که آدم جرأت نميکنه حرففي بزنه .
آخرین بار که بهت گففتم برو ، رففتي
دو سساعت تو آشپزخونه و بیرونم نیومدی.
من –حق داشتم . عصبیم کردی از بس گفتي برو.
امیرمهدی –منم حق داشتم . نمي خواسستم برای موندت هیچ اجباری باشه .. نه به حكم شوهر بودنم و نه به حكم مریض بودنم .
مي خواسستم آزادانه انتخاب کني.
من –من که ده بار گفتم نمي رم.
امیرمهدی –منم هر بار مي خواسستم بیشتر ففكر کني .
مخصوصا با شرایطي که داشتم . ممكن بود هیچوقت نتونم حتي دسستم رو تكون بدم.
من –حالا که مي بیني نگرانیت درست نبود .
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –تو اونقدر برام ارزش داشتي که بخوام همه ی تلاشم رو برای خوب شدن بكنم . وقتي هدففم خوشبختي تو باشه حاضرم برای جا به جا کردن کوه هم
قدم جلو بذارم.
من –اما من فكر مي کنم حرفای دکتر پورمند باعث شد یه دفعه کوتاه بیای.
سرش رو کمي بالا برد و من رو کامل تو حصارش کشید .
طوری که صورتم مماس با سینه ش بود:
امیرمهدی –حرففای یاشار ففقط باعث شد قاطع تر تصمیم بگیرم.
من –هنوزم نمي خوای بگي چي گفت ؟
امیرمهدی –برات مهمه ؟
من –آره.
امیرمهدی –یاشار خوب مي دونسست برای اینكه به حرففاش گوش کنم باید از کجا شروع کنه ! وقتي اسسمت
اومد سسكوت کردم تا حرففش رو بزنه.
نفس عمیقي کشید و ادامه داد:
امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعي که من رو بردین بیمارسستان . هرچي دیده بود گفت ، حتي از
کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه مي شنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان مي گذروندی
.....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem