💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سوم
رضوان لبخندي زد .
رضوان – نگران نباشین مامان سعیده .
من و نرگس یه لحظه هم
چشم ازشون بر نمی داریم .
مامان هم لبخندي زد .
مامان – نرگس که احتمالا ً حواسش جاي دیگه ست .
رضوان – می تونه امشب رو صبر کنه .
از فردا که محرم میشن تا دلش بخواد وقت داره براي حواس پرتی .
ابرویی بالا انداختم .
من – حاال چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟
رضوان – خودشون اینطور خواستن .
هم نرگس و هم رضا گفتن
اگر محرم بشن راحت تر می تونن با هم حرف بزنن . بقیه هم قبول کردن .
پوزخندي زدم .
نه به امیرمهدي که از یه صیغه ي دیگه گریزون بود و نه به رضا
که دلش می خواست زودتر محرم بشن .
صدای مهرداد باعث شد ، دل از اتاقم بکنم .
مهرداد – حاضرین ؟ اومدن !
رضوان – داریم میایم .
کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم .
***
شهربازي مثل همیشه شلوغ بود .
پر از سر و صدا و هیجان .
پر از شور و شادي .
ممکن بود آخرین دیدار من و امیرمهدي باشه .
و می خواستم قبل از حرف زدن کمی کنارش خوش بگذرونم .
هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم میدونستم .
از جمع شش نفره مون تقریبا جداشده بودیم.
البته اون چهارنفر رو میدیدم ولی فاصله ي زیادمون و اون همه سر و صدا مانع می شد تا صدامون رو بشنون .
رو به امیرمهدي که ساکت کنارم راه می اومد گفتم .
من – بریم سفینه سوار شیم ؟
نگاهی به سمتش انداخت .
امیرمهدي – نه . خطرناکه .
من – پس این همه آدم دیوونن سوار شدن ؟
امیرمهدي – اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و
ممکنه براي خودشون هم اتفاق بیفته
هیچوقت سوار نمی شدن .
من – اگر بخوایم اینطوري فکر کنیم که نباید هیچ کاري انجام بدین
چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته .
کمی بهم نزدیک شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سوم
دهنم رو که برای خوردن خرما باز کرده بودم ، بي اراده بستم و خرما تو دستای امیرمهدی باقي موند.
نفس عمیقي کشیدم:
من –زندگي من همین خوب شدن تو و خوشحالي اطرافیانه !
مگه نمي گفتي آدم باید برای ازدواجش دلیل
داشته باشه ؟ خب دلیل منم همینه ...
مي خوام همه ی روزام رو..
ابرویي بالا دادم:
من - با مردی باشم که مهرم به دلش افتاده بود!
تیكه ی آخر حرفم رو با شیطنت گفتم .
مي خواستم به اون روزی که تو پارك بهم ابراز علاقه کرده بود اشاره کنم
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد یك دفعه زد زیر خنده.
برگشت و با خنده خرما رو به زور تو دهنم فرو کرد . با خنده و دهن پر گفتم:
من –نكن امیرمهدی...
امیرمهدی –سسر به سسرم مي ذاری ؟
من –دوست دارم .. شوهرمي...
امیرمهدی –الان بهت مي گم خانوم...
دستاش که داشت به سمتم مي اومد رو سریع پس زدم ، از کنارش بلند شدم و ایستادم . دیگه دستش بهم
نميرسید.
به سمتم خم شده بود ولي هنوز رو تخت بود . سری تكون داد:
امیرمهدی –حیفف که هنوز نمي تونم راحت پاهام رو حرکت بدم!
از حرکت سریعم به نفس نفس افتاده بودم:
من –تقصیر خودته . مگه دکترت نگفت تو خونه هم سعي کن با عصا راه بری تا زودتر راه بیفتي ؟
ولي تو همش خوابیدی!
صاف نشست:
امیرمهدی –وقتي بابا میان کمك که برم دسستشویي ، سسعي مي کنم بیشتر وزنم رو بندازم رو پاهای خودم ،
خیلي خسسته مي شم . بابا از بسس این مدت من رو جا به
جا کردن کمرشون درد مي کنه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem