💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهارم
من – اگر بخوایم اینطوري فکر کنیم که نباید هیچ کاري انجام بدین
چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته .
کمی بهم نزدیک شد .
امیرمهدي – میریم یه وسیله ي کم خطر سوار می شیم .
تونل وحشت دوست دارین ؟
با ابروي بالا رفته نگاهش کردم .
من – از این چیزا هم بلدي ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – بی اطلاع نیستم .
به سمت بچه ها رفتیم .
کنار رضوان و نرگس ، با نگاه هاي پر
سوالشون ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن .
رضوان آروم پرسید .
رضوان – حرف زدین ؟
سري تکون دادم .
من – نه . نیم ساعت دیگه .
سري به حالت تأسف تکون داد .
با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن .
وقتی داخل ترن ، کنار امیرمهدي نشستم ؛ آروم گفت .
امیرمهدي – لطفا فاصله ي قانونی رو رعایت کنین.
لحنش کمی شوخ بود .
نگاهی به نیم سانت فاصله ي بینمون انداختم .
من – به من باشه همینم زیادیه .
در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد ، خیلی جدي گفت .
امیرمهدي – امشب اصلا حس و حال همیشه رو ندارین.
نشون می ده حرفاي خوبی انتظارم رو
نمیکشه.
بعد از پیاده شدن ترجیح می دم اول حرفاتون رو بشنوم .
و این حرف یعنی بازي و هیجان تعطیل .
در سکوت ما دو نفر ، ترن راه افتاد .
امیرمهدي رو نمی دونم ، ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم
چی می گذره .
ذهنم درگیر حرفایی بود که
باید می زدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه .
ترس از آخرین دیدار .
وقتی پیاده شدیم ، مستقیم رفت سمت مهرداد .
کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدي اومد به سمتم رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن .
کمی سرم رو تکون
دادم به معنی نگران نباشین .
هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملا ً خلوت بود .
به خاطر سر و صداي وسیله هاي بازي ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم .
خیلی جدي گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهارم
امیرمهدی –وقتي بابا میان کمك که برم دسستشویي ، سسعي مي کنم بیشتر وزنم رو بندازم رو پاهای خودم ،
خیلي خسسته مي شم .
بابا از بسس این مدت من رو جا به
جا کردن کمرشون درد مي کنه!
سری تكون دادم:
من –آره مي دونم . دیروز دیدم مامان طاهره بنده ی خدا داشتن کمرشون رو مي مالیدن .
رفتم کنارش نشستم . چشمام رو تنگ کردم و با التماس گفتم:
من –امیرمهدی ! بذار من ببرمت حمام و دستشویي . کاری که نمي خوام بكنم . فقط مي برمت و میارمت ، همین.
هوم ؟
نگاهش به سمتم رنگ مهربوني پاشید:
امیرمهدی –به اندازه ی کاففي زحمت رو دوشت هسست .
حواسسم هسست کمتر به بابا ففشار بیارم.
بعد هم سریع من رو از پشت به حصارش کشید:
امیرمهدی –خب .. مهرتون به دل کي اففتاده بود ؟
خندیدم:
من –تو ... خودت اون شب گفتي...
امیرمهدی –شما مهرت به دلم که هیچي به جونم اففتاده .
نمي بیني چقدر زود دارم خوب مي شم ؟
من –بله دیگه .. از مهر منه ... دوسم داری مي دونم.
با صدا خندید و گفت:
امیرمهدی –کمكم کن بخوابم.
کمكش کردم . به پهلو دراز کشید و باز هم من رو مهمون حصارش کرد:
امیرمهدی –ناراحت شدی برای ففردا با بچه ها قرار گذاشتم ؟
ناراحت نبودم ولي اینكه نیمي از وقتش رو با پورمند مي گذروند ، برام دوست داشتني نبود.
با نوك انگشتم خطوط نامفهومي روی شانه ش کشیدم:
من –ناراحت نه .. ولي همش با دکتر پورمندی ! خب..
امیرمهدی –با محمدمهدی قراره ففردا یه سسر بریم بانك
ببینیم مي تونم برگردم سسر کارم ؟ الان دیگه ميتونم کار کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem