eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – اگر بخوایم اینطوري فکر کنیم که نباید هیچ کاري انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته . کمی بهم نزدیک شد . امیرمهدي – میریم یه وسیله ي کم خطر سوار می شیم . تونل وحشت دوست دارین ؟ با ابروي بالا رفته نگاهش کردم . من – از این چیزا هم بلدي ؟ لبخندي زد . امیرمهدي – بی اطلاع نیستم . به سمت بچه ها رفتیم . کنار رضوان و نرگس ، با نگاه هاي پر سوالشون ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن . رضوان آروم پرسید . رضوان – حرف زدین ؟ سري تکون دادم . من – نه . نیم ساعت دیگه . سري به حالت تأسف تکون داد . با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن . وقتی داخل ترن ، کنار امیرمهدي نشستم ؛ آروم گفت . امیرمهدي – لطفا فاصله ي قانونی رو رعایت کنین. لحنش کمی شوخ بود . نگاهی به نیم سانت فاصله ي بینمون انداختم . من – به من باشه همینم زیادیه . در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد ، خیلی جدي گفت . امیرمهدي – امشب اصلا حس و حال همیشه رو ندارین. نشون می ده حرفاي خوبی انتظارم رو نمیکشه. بعد از پیاده شدن ترجیح می دم اول حرفاتون رو بشنوم . و این حرف یعنی بازي و هیجان تعطیل . در سکوت ما دو نفر ، ترن راه افتاد . امیرمهدي رو نمی دونم ، ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی می گذره . ذهنم درگیر حرفایی بود که باید می زدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه . ترس از آخرین دیدار . وقتی پیاده شدیم ، مستقیم رفت سمت مهرداد . کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدي اومد به سمتم رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن . کمی سرم رو تکون دادم به معنی نگران نباشین . هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملا ً خلوت بود . به خاطر سر و صداي وسیله هاي بازي ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم . خیلی جدي گفت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –وقتي بابا میان کمك که برم دسستشویي ، سسعي مي کنم بیشتر وزنم رو بندازم رو پاهای خودم ، خیلي خسسته مي شم . بابا از بسس این مدت من رو جا به جا کردن کمرشون درد مي کنه! سری تكون دادم: من –آره مي دونم . دیروز دیدم مامان طاهره بنده ی خدا داشتن کمرشون رو مي مالیدن . رفتم کنارش نشستم . چشمام رو تنگ کردم و با التماس گفتم: من –امیرمهدی ! بذار من ببرمت حمام و دستشویي . کاری که نمي خوام بكنم . فقط مي برمت و میارمت ، همین. هوم ؟ نگاهش به سمتم رنگ مهربوني پاشید: امیرمهدی –به اندازه ی کاففي زحمت رو دوشت هسست . حواسسم هسست کمتر به بابا ففشار بیارم. بعد هم سریع من رو از پشت به حصارش کشید: امیرمهدی –خب .. مهرتون به دل کي اففتاده بود ؟ خندیدم: من –تو ... خودت اون شب گفتي... امیرمهدی –شما مهرت به دلم که هیچي به جونم اففتاده . نمي بیني چقدر زود دارم خوب مي شم ؟ من –بله دیگه .. از مهر منه ... دوسم داری مي دونم. با صدا خندید و گفت: امیرمهدی –کمكم کن بخوابم. کمكش کردم . به پهلو دراز کشید و باز هم من رو مهمون حصارش کرد: امیرمهدی –ناراحت شدی برای ففردا با بچه ها قرار گذاشتم ؟ ناراحت نبودم ولي اینكه نیمي از وقتش رو با پورمند مي گذروند ، برام دوست داشتني نبود. با نوك انگشتم خطوط نامفهومي روی شانه ش کشیدم: من –ناراحت نه .. ولي همش با دکتر پورمندی ! خب.. امیرمهدی –با محمدمهدی قراره ففردا یه سسر بریم بانك ببینیم مي تونم برگردم سسر کارم ؟ الان دیگه ميتونم کار کنم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem