eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 براي جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد . بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو . رضوان – خوبه ؟ بهم میاد ؟ برگشتم به سمتش . همون مانتوي کرم رنگ رو جلوي خودش گرفته بود . خریدارانه براندازش کردم . من – بدك نیست . مدلش که خوبه . رنگ دیگه نداره ؟ سرش رو کمی کج کرد . رضوان – مثلا ً چه رنگی ؟ من – یه رنگی که بیشتر بهت بیاد . رضوان – مانتوي کرم رنگ می خوام که به شلوارم بیاد . من – حتماً باید از اینجا بخری؟ با ناراحتی گفت . رضوان – براي فردا می خوام . این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم . این از بقیه بهتره . ابرویی بالا انداختم . من – براي رفتن خونه ي نرگس اینا ؟ رضوان – آره . شلوارم قهوه ایه . مانتوي قهوه اي بپوشم خیلی تیره می شه . نا سلامتی می خوان صیغه ي محرمیت بخونن . زشته تیره بپوشم . من – حالا چه اصراري داري به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی! رضوان سري به تأسف تکون داد . رضوان – آخه فردا هم عموي نرگس هست هم عموي خودم . با تردید پرسیدم . من – کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا .. و حرفم رو نصفه گذاشتم . سري تکون داد . رضوان – آره همون عموش . مثل اینکه خیلی مذهبیه . از امیرمهدي خشک تر . لبخند نصفه اي زدم . من _امیرمهدي که پیشرفت شایان توجهی داشته ! خندید . رضوان – صد البته . و به لطف تو ! خنده م رو جمع کردم . من – خب تو که چادر سرته . دیگه مانتو می خواي چیکار ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعي که من رو بردین بیمارسستان . هرچي دیده بود گفت ، حتي از کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه مي شنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان مي گذروندی ..... مارال ! .. باور کن نمي تونسستم راحت بشینم و بشنوم بهت چي گذشته ! اونقدر به هم ریختم که ففقط یه چیز مي خواسستم و اونم حرف زدن و درد دل کردن با خدا بود . نمي تونسستم با اون همه بغض باهات حرفف بزنم. من رو بیشتر به خودش فشار داد و انگار با این کار مي خواست جبران کنه حس حمایتش رو که اون روزا نداشتم. امیرمهدی –ففرداش برای آخرین بار بهت گففتم برو که تو قهر کردی . با خدا عهد کردم که اگر اینبار هم موندی تموم تلاشم رو بكنم برای خوب شدن و اونم کمكم کنه. بو.سه ای روی سرم نواخت: امیرمهدی –اصصلا به حرففام گوش مي دی ؟ خندیدم. من –آره . ولي خب آب و هوای اینجا بهتره! خندید و بوسه ای دیگه نصیبم شد. من –از حرفای پورمند عصبي نشدی ؟ امیرمهدی –مگه مي شه نشده باشم ؟ من –پس چرا نزدی گردنش رو بشكوني ؟ امیرمهدی –که چي بشه ؟ که نشون بدم مثلا ً با غیرتم ؟ خوب آخرش چي مي شد ؟ همه برام دسست مي زدن و مي گففتن عجب مرد با غیرتي ؟ نمي شه آدم غیرتش رو طور دیگه ای نشون بده ؟ تازه ، نه مي تونسستم اون روزا رو تغییر بدم و نه چیزی رو عوض کنم ، پسس عصصباني شدن و عكسس العمل نشون دادن کار عاقلانه‌ای نبود . در ضمن اگر بقیه ی حرففاش رو تو هم مي شنیدی مثل من عمل مي کردی! من –مگه چي گفت ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem