💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_یازدهم
براي جایی که آدم می خواست
با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد .
بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو .
رضوان – خوبه ؟
بهم میاد ؟
برگشتم به سمتش .
همون مانتوي کرم رنگ رو جلوي خودش
گرفته بود .
خریدارانه براندازش کردم .
من – بدك نیست .
مدلش که خوبه .
رنگ دیگه نداره ؟
سرش رو کمی کج کرد .
رضوان – مثلا ً چه رنگی ؟
من – یه رنگی که بیشتر بهت بیاد .
رضوان – مانتوي کرم رنگ می خوام که به شلوارم بیاد .
من – حتماً باید از اینجا بخری؟
با ناراحتی گفت .
رضوان – براي فردا می خوام .
این دو روزه هر جا گشتم مدل
مناسبی پیدا نکردم . این از بقیه بهتره .
ابرویی بالا انداختم .
من – براي رفتن خونه ي نرگس اینا ؟
رضوان – آره .
شلوارم قهوه ایه .
مانتوي قهوه اي بپوشم خیلی تیره می شه . نا سلامتی می خوان صیغه ي محرمیت بخونن .
زشته تیره بپوشم .
من – حالا چه اصراري داري به مانتو ؟
تو که چادر سر می کنی!
رضوان سري به تأسف تکون داد .
رضوان – آخه فردا هم عموي نرگس هست هم عموي خودم .
با تردید پرسیدم .
من – کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا ..
و حرفم رو نصفه گذاشتم .
سري تکون داد .
رضوان – آره همون عموش .
مثل اینکه خیلی مذهبیه .
از امیرمهدي خشک تر .
لبخند نصفه اي زدم .
من _امیرمهدي که پیشرفت شایان توجهی داشته !
خندید .
رضوان – صد البته . و به لطف تو !
خنده م رو جمع کردم .
من – خب تو که چادر سرته .
دیگه مانتو می خواي چیکار ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_یازدهم
امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعي که من رو بردین بیمارسستان . هرچي دیده بود گفت ، حتي از
کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه مي شنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان مي گذروندی
.....
مارال ! .. باور کن نمي تونسستم راحت بشینم و بشنوم بهت چي گذشته !
اونقدر به هم ریختم که ففقط یه چیز
مي خواسستم و اونم حرف زدن و درد دل کردن با خدا بود . نمي تونسستم با اون همه بغض باهات حرفف بزنم.
من رو بیشتر به خودش فشار داد و انگار با این کار مي خواست جبران کنه حس حمایتش رو که اون روزا نداشتم.
امیرمهدی –ففرداش برای آخرین بار بهت گففتم برو که تو قهر کردی . با خدا عهد کردم که اگر اینبار هم موندی تموم تلاشم رو بكنم برای خوب شدن و اونم کمكم کنه.
بو.سه ای روی سرم نواخت:
امیرمهدی –اصصلا به حرففام گوش مي دی ؟
خندیدم.
من –آره . ولي خب آب و هوای اینجا بهتره!
خندید و بوسه ای دیگه نصیبم شد.
من –از حرفای پورمند عصبي نشدی ؟
امیرمهدی –مگه مي شه نشده باشم ؟
من –پس چرا نزدی گردنش رو بشكوني ؟
امیرمهدی –که چي بشه ؟ که نشون بدم مثلا ً با غیرتم ؟
خوب آخرش چي مي شد ؟
همه برام دسست مي زدن و مي گففتن عجب مرد با غیرتي ؟
نمي شه آدم غیرتش رو طور دیگه ای نشون بده ؟
تازه ، نه مي تونسستم اون
روزا رو تغییر بدم و نه چیزی رو عوض کنم ، پسس عصصباني شدن و عكسس العمل نشون دادن کار عاقلانهای
نبود . در ضمن اگر بقیه ی حرففاش رو تو هم مي شنیدی مثل من عمل مي کردی!
من –مگه چي گفت ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem