💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سی_و_چهارم
از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم.
بلند گفتم
من– چی شد ؟ .
تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟
صداي آخش بلند شد .
- آخ . خ . خ . خ ........
با ترس صداش کردم .
- آقا ! چی شد ؟
با مکث جوابم رو داد .
با صدایی که پر از ناله بود .
- چیزي نیست .
پام زخمی شده .
چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون .
خیالم بابت خودش راحت شد .
البته بیشتر از این جهت که میاد
کمکم .
باز با یادآوري هواپیما با التماس گفتم .
من – عجله کنید .
ممکنه هواپیما منفجر بشه .
با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه جوابم رو داد .
- منفجر ؟
نترسین .
چیزی اتفاق نمی افته .
حرصم گرفت .
از کجا انقدر مطمئن بود ؟
. انگار از همه چیزخبر داشت .
پر حرص گفتم .
- جناب پیشگو !
مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط میکنه منفجر می شه .
انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفت که با حرص گفت ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سی_و_چهارم
وارد آشپزخونه شدیم و اینبار ، لبخند مزخرفم رو به مامان تحویل دادم.
با مهر لبخندی زد و من دیدم چشمای به اشك نشسته ش
رو که سر سختي مانع چكیدنشون ميشد .گفت:
اینجوری پیش بری جون تو تنت نمیمونه ها ... فكر اون پسر باش که وقتي چشم باز میکنه زنش رو میخواد نه
یه تیكه پوست و استخون .
لبخندم بي اراده جمع شد:
-دعا کن چشماش رو باز کنه .. نهایتش بهم مي گه زشت شدی.
اشكي از گوشه ی چشمای خیره ش به من ، راه گرفت و
آروم آروم و قدم زنون به سمت پایین کشیده شد برای کي داشت گریه مي کرد ؟
برای من و حال و روزم ؟
یا امیرمهدی رو تخت افتاده و چشم بسته رو دنیا ؟
سری تكون داد:
-امیدت به خدا . بشین مادر .. بشین دو تا لقمه بخور.
آروم صندلي رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم.
-خیلي میل ندارم.
در حالي که داشت میز رو با کمك رضوان ميچید سری
تكون داد:
-ما شروع مي کنیم ... الان بابات و مهرداد هم مي رسن.
و انگار با این حرف مي خواست بهم بفهمونه حق ندارم زود
از غذا خوردن دست بكشم.
زیر نگاه های بي حوصله و منتظرم ، میز چیده شد . مامان دیس برنج رو داد دست رضوان و مشغول کشیدن مرغ
ها داخل ظرف پیرکس شد.
رضوان دیس رو روی میز گذاشت و من رو مخاطب قرار داد
-وقت ملاقاتم مي ری بیمارستان ؟
سری تكون دادم:
-آره.
-زود میای ؟
-کاری داری ؟
خیلي بي حوصله ازش پرسیدم .
نگاهي بهم انداخت . آروم
پرسید:
-عصر میای بریم خرید ؟
-نه . امروز و فردا آخرین جلسه ی درس بچه هاست . پس
فردا امتحان دارن .
سرش رو کج کرد:
-پس یه روز دیگه مي ریم.
حس کردم فقط برای پر کردن وقت من پیشنهاد خرید داده . حرفش رو تأیید کردم.
_یه روز دیگه مي ریم.
مامان ظرف مرغ رو روی میز گذاشت و همزمان صدای
زنگ در بلند شد.
هر سه نگاهي به سمت در انداختیم .
با حرف مامان که
گفت "اومدن "بلند شدم و به سمت در رفتم . طاقت نداشتم صبر کنم تا وارد بشن.
رفتم و در خونه رو براشون باز کردم .
بابا بهم کمك کرد و
مهرداد هم ماشین رو آرود داخل حیاط . از
همون اولم شروع کردم به پرسیدن اینكه "چي شد ؟ "
..ولي جوابي نگرفتم . نگاه مهرداد عصبي بود و نگاه بابا خسته.
و همین باعث شد صبر کنم تا وارد خونه بشن . معلوم بود
اتفاقات اونجوری که فكر مي کردن پیش نرفته . صورت هیچكدوم نشون نمي داد که همه چیز طبیعي و نرمال
بوده.
وارد خونه که شدیم ، مهرداد شروع کرد قدم زدن تو خونه
. کلافه بود . این رو از قدم های بي هدفش و چرخیدن دور خودش فهمیدم.
بابا هم یه راست رفت نشست روی مبل و در سكوت خیره شد به فرش.
اعصابم خرد شد .
مي دونستن ما منتظریم بشنویم چي
شده و سكوت کرده بودن .
نگاهي بین ما سه زن رد و بدل شد . مامان برگشت و مردد
نگاهش رو بین بابا و مهرداد حرکت داد . دهن باز کرد
حرفي بزنه که انگار صداش قبل از آزادی به بند کشیده
شد . دست رو لبش گذاشت و باز هم نگاهش رو روونه ی
صورت های منتظر من و رضوان کرد.
رضوان هم با سر کج شده به سمت من برگشت و فهمیدم
اونم ترجیح مي ده تا مردا لب باز نكردن حرفي نزنه.
من اما طاقت نداشتم . برای همین برگشتم سمت بابا و مهرداد و آروم گفتم:
-چي شد ؟
با این حرفم ، مهرداد ایستاد و نگاهي بهم انداخت . بابا هم
سر بلند کرد و دردمند نگاهم کرد.
نگاهم رو از صورت مهرداد به بابا و بالعكس حرکت دادم و
در اخر رو صورت مهرداد مكث کردم .
فهمید که منتظرم خودش توضیح بده.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem