eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم. بلند گفتم من– چی شد ؟ . تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟ صداي آخش بلند شد . - آخ . خ . خ . خ ........ با ترس صداش کردم . - آقا ! چی شد ؟ با مکث جوابم رو داد . با صدایی که پر از ناله بود . - چیزي نیست . پام زخمی شده . چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون . خیالم بابت خودش راحت شد . البته بیشتر از این جهت که میاد کمکم . باز با یادآوري هواپیما با التماس گفتم . من – عجله کنید . ممکنه هواپیما منفجر بشه . با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه جوابم رو داد . - منفجر ؟ نترسین . چیزی اتفاق نمی افته . حرصم گرفت . از کجا انقدر مطمئن بود ؟ . انگار از همه چیزخبر داشت . پر حرص گفتم . - جناب پیشگو ! مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط میکنه منفجر می شه . انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفت که با حرص گفت .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 وارد آشپزخونه شدیم و اینبار ، لبخند مزخرفم رو به مامان تحویل دادم. با مهر لبخندی زد و من دیدم چشمای به اشك نشسته ش رو که سر سختي مانع چكیدنشون ميشد .گفت: اینجوری پیش بری جون تو تنت نمیمونه ها ... فكر اون پسر باش که وقتي چشم باز میکنه زنش رو میخواد نه یه تیكه پوست و استخون . لبخندم بي اراده جمع شد: -دعا کن چشماش رو باز کنه .. نهایتش بهم مي گه زشت شدی. اشكي از گوشه ی چشمای خیره ش به من ، راه گرفت و آروم آروم و قدم زنون به سمت پایین کشیده شد برای کي داشت گریه مي کرد ؟ برای من و حال و روزم ؟ یا امیرمهدی رو تخت افتاده و چشم بسته رو دنیا ؟ سری تكون داد: -امیدت به خدا . بشین مادر .. بشین دو تا لقمه بخور. آروم صندلي رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم. -خیلي میل ندارم. در حالي که داشت میز رو با کمك رضوان ميچید سری تكون داد: -ما شروع مي کنیم ... الان بابات و مهرداد هم مي رسن. و انگار با این حرف مي خواست بهم بفهمونه حق ندارم زود از غذا خوردن دست بكشم. زیر نگاه های بي حوصله و منتظرم ، میز چیده شد . مامان دیس برنج رو داد دست رضوان و مشغول کشیدن مرغ ها داخل ظرف پیرکس شد. رضوان دیس رو روی میز گذاشت و من رو مخاطب قرار داد -وقت ملاقاتم مي ری بیمارستان ؟ سری تكون دادم: -آره. -زود میای ؟ -کاری داری ؟ خیلي بي حوصله ازش پرسیدم . نگاهي بهم انداخت . آروم پرسید: -عصر میای بریم خرید ؟ -نه . امروز و فردا آخرین جلسه ی درس بچه هاست . پس فردا امتحان دارن . سرش رو کج کرد: -پس یه روز دیگه مي ریم. حس کردم فقط برای پر کردن وقت من پیشنهاد خرید داده . حرفش رو تأیید کردم. _یه روز دیگه مي ریم. مامان ظرف مرغ رو روی میز گذاشت و همزمان صدای زنگ در بلند شد. هر سه نگاهي به سمت در انداختیم . با حرف مامان که گفت "اومدن "بلند شدم و به سمت در رفتم . طاقت نداشتم صبر کنم تا وارد بشن. رفتم و در خونه رو براشون باز کردم . بابا بهم کمك کرد و مهرداد هم ماشین رو آرود داخل حیاط . از همون اولم شروع کردم به پرسیدن اینكه "چي شد ؟ " ..ولي جوابي نگرفتم . نگاه مهرداد عصبي بود و نگاه بابا خسته. و همین باعث شد صبر کنم تا وارد خونه بشن . معلوم بود اتفاقات اونجوری که فكر مي کردن پیش نرفته . صورت هیچكدوم نشون نمي داد که همه چیز طبیعي و نرمال بوده. وارد خونه که شدیم ، مهرداد شروع کرد قدم زدن تو خونه . کلافه بود . این رو از قدم های بي هدفش و چرخیدن دور خودش فهمیدم. بابا هم یه راست رفت نشست روی مبل و در سكوت خیره شد به فرش. اعصابم خرد شد . مي دونستن ما منتظریم بشنویم چي شده و سكوت کرده بودن . نگاهي بین ما سه زن رد و بدل شد . مامان برگشت و مردد نگاهش رو بین بابا و مهرداد حرکت داد . دهن باز کرد حرفي بزنه که انگار صداش قبل از آزادی به بند کشیده شد . دست رو لبش گذاشت و باز هم نگاهش رو روونه ی صورت های منتظر من و رضوان کرد. رضوان هم با سر کج شده به سمت من برگشت و فهمیدم اونم ترجیح مي ده تا مردا لب باز نكردن حرفي نزنه. من اما طاقت نداشتم . برای همین برگشتم سمت بابا و مهرداد و آروم گفتم: -چي شد ؟ با این حرفم ، مهرداد ایستاد و نگاهي بهم انداخت . بابا هم سر بلند کرد و دردمند نگاهم کرد. نگاهم رو از صورت مهرداد به بابا و بالعكس حرکت دادم و در اخر رو صورت مهرداد مكث کردم . فهمید که منتظرم خودش توضیح بده. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem