💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سی_و_یکم
اگر آتیش میگرفت و من قبلش نمیتونستم خودم رو از اون بین بیرون بکشم حتما میسوختم.
تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناك رو تو یه قدمیم می دیدم .
باید خودم رو نجات می دادم .
لرز بدي تو جونم نشست .
نمی خواستم اونجوري بمیرم .
بایدخودم رو نجات می دادم .
به هر نحوي که شده .
دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاري به صندلی دادم .
اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به صندلی فشار بیارم شاید
زودتر نجات پیدا می کردم .
ولی افسوس که این کار شدنی نبود .
دوباره و دوباره فشار دادم .
نه .
نمی شد .
براي لحظه اي بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاري یاد خدا می افتن و زمان خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم .
من – خدایا . به دادم برس . آه . ه . ه . ه ..........
و فشار دیگه اي به صندلی دادم .
در همون حین تو فضاي آهنی باقی مونده از اون غول آهنی صداي مردونه اي پیچید .
- کسی زنده ست ؟ ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سی_و_یکم
یكي از بزرگترین آرزوهام این بود که خانوم خونه ت باشم.
خونه رو تمیز کنم ، با عشق غذایي که دوست داری رو درست کنم .
یه دستم به گردگیری باشه و یه دستم به
جارو برقي .
وسطش با دلهره برم سمت گاز و در قابلمه رو بردارم که مبادا غذا بسوزه و تو گرسنه بموني . خسته شم ، کوفته بشم ولي باز لبخند بزنم که فقط به عشق تو خونه مون رو تمیز ميکنم .
بعد ببینم نزدیك اومدنته و
به سرعت برم دوش بگیرم که وقتي میای تو خونه بوی پیاز داغ ندم که بوی عطر لباسم گیجت کنه نه بوی روغن و پیاز داغ.
برات آرایش کنم و وقتي از در میای تو ، وقتي نگاهت به منه ، کیفت رو از دستت بگیرم و یه "خسته نباشي "پر از عشق مهمونت کنم و تو با خستگي لبخند بزني و بگي
"غذات حاضره خانوم ؟ "و من با خوشحالي از اینكه دست پخت من رو با دنیا هم عوض نمي کني پر شوق بگم
"تا دستات رو بشوری میز رو مي چینم . "برات سبزی ای که خودم صبح خریدم رو بذارم روی میز و ماست و
سالاد تا تو هر کدوم رو که دوست داشتي همراه غذات کني .
حرف بزنیم و بعد از غذا با استراحت کني تا
خستگي کار از صبح ، از تنت بیرون بیاد .
من عصرا برات عصرونه درست کنم و بعد از خودن یه عصرونه ی مختصر بریم بیرون و با هم قدم بزنیم .
برگردیم و هر کدوم به کارامون برسیم و من دلم قنج بره از
کنار تو بودن.
من میخوام مال تو باشم
شب با عشق تو بخوابم
صبح به امید تو پاشم
دستم رو روی دستش گذاشتم و سرم رو خم کردم.
بو.سه ای روش نواختم و عشقم رو مثل یه جریان سیال به
طرف قلبش فرستادم ، و دعا دعا کردم تا عصب های زیر پوستش به درستي عمل کنه و حس من تو سلول به
سلول بدنش جای گیر شه.
من بودم و همین یه سلاح برای هر کاری ... سلاح عشق...
سلاحي که موقع دعا کردنش ، موقع دیدنش ، موقع حرف زدن باهاش ؛ از دلم شروع مي کرد به شلیك .
و من آرزومند برای به سیبل نشستن تیرهای
پرتاب شده.
لبخندی به صورت بي رنگش انداختم ، انگار فروغ زندگي از صورتش رخت بسته بود ، گویي خودش هم به پرواز
بیشتر ایمان داشت تا به موندن .
صندلي م که برای حضور هر روزم اونجا گذاشته شده بود
رو به سمتش بیشتر پیش بردم و با رنگ امیدی که به
صدام دادم گفتم:
-اگه بدوني برات چي آوردم ؟ یه چیزی که خیلي دوست داری دست بردم داخل جیبم و قرآن کوچیكم رو در اوردم.
مي دونم نمي توني بخوني .. عوضش من برات میخونم
فقط از همین اولش بگم که اصلا روخوني قرآنم
خوب نیست ... وقتي چشمات رو باز کردی مسخره م نكنیا
...
با یادآوری اخلاقش که مي دونستم تمسخر توش جایي
نداشته ، آهي کشیدم و ادامه دادم:
-گرچه که مي دونم تو این کار رو نمي کني . مثل قبل که
از کارام خوشحال مي شدی بازم خوشحال ميشي.
قرآن رو باز کردم و سوره یاسین که اولینش بود رو انتخاب
کردم و شروع کردم به خوندن .
که شاید با شنیدن کلماتي که عاشقش بود جون به بدنش
برگرده و واکنشي نشون بده به دنیای اطرافش . که مطمئناً اون کلمات معجزه ميکرد ... معجزه...
مثل همون روزایي که رفته بود کربلا و ازش خبری نداشتیم
... همون روزایي که برای آروم شدن خودم ، برای
اومدن خبری ازش ؛ دست به دامن کتاب خدا شده بودم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem