💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سه
مامان– اگه نبود ؟
با تردید نگاهش کردم .
من – اگه بود ؟
مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاری!
با تصور این کار زدم زیر خنده .
مامان هم خندید .
مامان – یه نگاه به خودت بنداز .
می تونی ایده آل اون پسر باشی؟
فکر کردم .
می تونستم ؟
الان نمی دونم چی می خوام .
من – نمی دونم . اصلا
و بعد با لحن ناله مانندي گفتم .
من – من نمی تونم چادر سرم کنم !
مامان سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟
من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم !
مامان – اون همه ؟
چند تاش رو اسم ببر !
با دست شروع کردم به شمردن .
من – یک . احترام گذاره .
دو . هیز نیست .
سه . بچه ننه نیست .
چهار . می گفت دوست نداره زنش ازآرزوهاش دست بکشه .
پنج . مهربونه .
شیش . زود عصبانی نمی شه .
هفت ....
مامان – بسه .
همچین میگی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه .
لحنش کمی طعنه داشت .
من – باور کن اگر همون باشه که گفت فرشته ست .
مامان متفکر گفت .
مامان – پویا چی ؟
نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم .
من – فعلا نمی دونم .
بعد هم ملتمسانه گفتم .
من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن .
شاید تکلیفم رو با خودم
بدونم .
متفکر گفت .
مامان - قول نمی دم بهت .
ولی با بابات حرف می زنم .
اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم .
از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت
.
مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه .
خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم .
ماه بود مامانم .
ماه .
با خوشحالی بقیه ي ساالد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم
به مامان تا توش سس بریزه .
اگر پیداش می کردم ...!
واي ...
دلم می خواست تو خونه بدوم و
از خوشی بزنم زیر آواز .
در غم هجر روي تو رفته ز کف قرار دل
گر ننماییم تو رخ واي به حال زار دل ............
ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم .
مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از
اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه .
نگاهی به ساعت انداختم .
چرا نمی گذشت ؟
چرا تموم نمی شد این
شبی که براي من فقط و فقط اعصاب
خردي داشت ؟
کاش زودتر این شب تموم می شد .
روز بعد میومد تا من با زنگ
زدن به سمیرا بفهمم ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سه
صدای فین فین مامان طاهره نگاهم رو به سمت خودش کشوند.
دونه دونه قطره های اشك روی صورتش روون بود.
یه بغضي ناخودآگاه اومد و میون سینه م جا خوش کرد .
ملتمس رو به باباجون گفتم:
-این حرفا برای چیه ؟ چیزی شده ؟
سری به علامت "نه "تكون داد.
-نه بابا .. فقط مي خوام مطمئنت کنم که هر حرفي مي زنم
برای خودته . به صلاحته.
خیره نگاهش کردم . حرفي برای گفتن نداشتم.
سكوت کردم که ادامه بده و من رو از اون برزخ ندونستن بیرون بیاره .
اما کي فكر مي کرد برزخ اصلي تو راه باشه؟
سكوتم که دید خودش رو مشغول دونه های تسبیحش کرد
و گفت:
-اومدیم ازت بخوایم زندگي کني.
گریه ی طاهره خانوم صدادار شد . گوشه ی چادرش رو بالا
آورد و رو صورتش کشید.
رو به باباجون گفتم:
-خب دارم زندگي مي کنم دیگه . چرا کامل نمي گین منظورتون چیه ؟
گرمای دستي انگشتام رو شكار کرد . مطمئناً نرگس بود.
باباجون کمي به جلو خم شد:
-ببین باباجان . امیرمهدی معلوم نیست تا کي تو این وضع بمونه . باید تكلیف تو مشخص بشه یا نه ؟
سری تكون دادم:
-تكلیف من مشخصه!
منظورش رو تازه داشتم مي فهمیدم.
ابرویي بالا انداخت:
-نه بابا . مشخص نیست.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem