eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
941 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان– اگه نبود ؟ با تردید نگاهش کردم . من – اگه بود ؟ مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاری! با تصور این کار زدم زیر خنده . مامان هم خندید . مامان – یه نگاه به خودت بنداز . می تونی ایده آل اون پسر باشی؟ فکر کردم . می تونستم ؟ الان نمی دونم چی می خوام . من – نمی دونم . اصلا و بعد با لحن ناله مانندي گفتم . من – من نمی تونم چادر سرم کنم ! مامان سري به حالت تأسف تکون داد . مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟ من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم ! مامان – اون همه ؟ چند تاش رو اسم ببر ! با دست شروع کردم به شمردن . من – یک . احترام گذاره . دو . هیز نیست . سه . بچه ننه نیست . چهار . می گفت دوست نداره زنش ازآرزوهاش دست بکشه . پنج . مهربونه . شیش . زود عصبانی نمی شه . هفت .... مامان – بسه . همچین میگی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه . لحنش کمی طعنه داشت . من – باور کن اگر همون باشه که گفت فرشته ست . مامان متفکر گفت . مامان – پویا چی ؟ نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم . من – فعلا نمی دونم . بعد هم ملتمسانه گفتم . من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن . شاید تکلیفم رو با خودم بدونم . متفکر گفت . مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم . از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت . مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه . خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم . ماه . با خوشحالی بقیه ي ساالد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه . اگر پیداش می کردم ...! واي ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز . در غم هجر روي تو رفته ز کف قرار دل گر ننماییم تو رخ واي به حال زار دل ............ ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه . نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟ کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 صدای فین فین مامان طاهره نگاهم رو به سمت خودش کشوند. دونه دونه قطره های اشك روی صورتش روون بود. یه بغضي ناخودآگاه اومد و میون سینه م جا خوش کرد . ملتمس رو به باباجون گفتم: -این حرفا برای چیه ؟ چیزی شده ؟ سری به علامت "نه "تكون داد. -نه بابا .. فقط مي خوام مطمئنت کنم که هر حرفي مي زنم برای خودته . به صلاحته. خیره نگاهش کردم . حرفي برای گفتن نداشتم. سكوت کردم که ادامه بده و من رو از اون برزخ ندونستن بیرون بیاره . اما کي فكر مي کرد برزخ اصلي تو راه باشه؟ سكوتم که دید خودش رو مشغول دونه های تسبیحش کرد و گفت: -اومدیم ازت بخوایم زندگي کني. گریه ی طاهره خانوم صدادار شد . گوشه ی چادرش رو بالا آورد و رو صورتش کشید. رو به باباجون گفتم: -خب دارم زندگي مي کنم دیگه . چرا کامل نمي گین منظورتون چیه ؟ گرمای دستي انگشتام رو شكار کرد . مطمئناً نرگس بود. باباجون کمي به جلو خم شد: -ببین باباجان . امیرمهدی معلوم نیست تا کي تو این وضع بمونه . باید تكلیف تو مشخص بشه یا نه ؟ سری تكون دادم: -تكلیف من مشخصه! منظورش رو تازه داشتم مي فهمیدم. ابرویي بالا انداخت: -نه بابا . مشخص نیست. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem