( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_سی_و_یکم
این را مادر بار دیگر که به آشپزخانه آمد تا میوه ببرد گفت و رفت.
چرخی دور خودم زدم و وقتی مقابل سلما نشستم که مادر برایش میوه پوست کنده بود و سلما برای من میوة پوست کنده را در بشقاب چیده بود و من هم طبیعتاً در چرخش محبت باید دست به چاقو میشدم و منت مادر را میکشیدم که سلما نگذاشت و خودش این کار را انجام داد.
البته داشت فرار میکرد از بالا آوردن سرش!
مادر با چشم تشویقم کرد به حرف زدن.
لیوان دم نوش را دادم دست سلما و گلویی تازه کردم و گفتم:
- سلما جان! شام چی دوست داری بخرم!
مادر وا رفت، سلما متعجب نگاهم کرد، خودم خندیدم.
رو به مادر گفتم:
- خب چی بگم؟ یعنی منظورم اینه که امشب مهمون من، شما استراحت کنید. این خوبه؟ هان نه؟ اینم نگم؟
خندهام به هر دوتایشان سرایت کرد و فضا از سنگینی درآمد.
سلما خودش مدیریت کرد و گفت:
- مامان شما میدونید من تک دختر خانوادهمون هستم. نمیگم توی رفاه بودم اما پدر و مادرم برای من کم نگذاشتند.
وقتی شما آمدید، من به خوبی شما جواب مثبت دادم، راستش اینکه آقا فرهاد و شما رک و راست وضعیت رو گفتید، خب ما همدیگه رو هم میشناختیم، من قبول کردم.
مادر از مکث سلما استفاده کرد و گفت:
- خودت هم مثل گلی مادرجان!
- نه مامان اینا رو تعارفی نگفتم. اما همش دارن منو میترسونند.
اخم در هم کشیدم:
- برای چی؟
- من خودم خرید بازار نخواستم، حلقة ساده برداشتم و یه سرویس ظریف. یعنی همینا بسم بود چون بقیه چیزا رو داشتم. آقا فرهاد گفت بردارم اما من خودم گفتم به مرور هرچی نیاز داشتم میخرم.
کمی به رگ غیرتم برخورد. بخاطر چند تکه پارچه اشک دختر من را درآوردهاند، فردا به زور هم که شده میبرمش تا بخرد.
⏳ادامه دارد... ⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
راهي شدیم که هنوز پام رو
پله ی آخر نذاشته مامان طاهره صدام کرد . برگشتم به سمتش.
با چند ثانیه مكث گفت:
-همیشه یادت باشه که معجزات خدا تو مكان و زماني دور از انتظار و به دست آدم هایي که تو باورت هم نمي گنجه انجام مي شه . خدای دیروزت خدای امروز و فردات
هم هست نگران هیچي نباش.
لبخندی به روش زدم . دلواپسي های مادرانهش رو به خوبی حس مي کردم .
حالا چه اهمیتي داشت که اون
دلواپسي ها تماماً برای من بود یا امیرمهدی و زندگیش دلیل اونها !
مهم این بود که حرفاش حس خوبي بهم ميداد.
قدم به کوچه که گذاشتیم نرگس نفس عمیقي کشید:
-هوم .. بوی بارون میاد.
نگاهي به آسمون گرفته انداختم:
-آسمون دلش پره!
-مثل تو.
-و مثل تو!
سوالي نگاهم کرد . گفتم:
-چرا عقدتون رو رسمي نمي کنین ؟
خندید:
-پس یادت افتاد!
-به روم نیار.
لبخندش جمع شد:
-به روت نمیارم . حق داشتي . منم دست و دلم نمي ره بدون امیرمهدی برم تو محضر.
-قرار بود زود رسمیش کنین . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدین ؟
سرش رو به زیر انداخت:
_قول دادم اگر تا عید امیرمهدی به هوش نیاد بریم محضر .تا قبل از تابستون هم عروسی. ولی هر روز دعا میکنم که زودتر امیرمهدی به هوش بیاد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem