💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟
خسته شدم انقدر زنگ زد و
تو جواب ندادي .
من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم .
مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه .
شونه اي بالا انداختم .
من – خودش خسته می شه .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد و بلند شد رفت .
صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد .
از طرف پویا بود . " فردا شب مهمونیه . میاي ؟ " .............
زیر لب گفتم .
من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه .
و براش پیام دادم " تو خواب ببینی "
خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت "
عمرا اگه حاضر میشدم برم و بذارم خوابی که برام دیده بود احرا کنه
پوزخندي زدم .
حق دست درازي نداشت .
به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین
می کردملکه هستم یا نه .
ارزشم بالا بود .
براي پویا زیادي بودم .
کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو
براش نوشتم " مرداي خونواده م انقدر بی غیرت نشدن که بذارن
هر غلطی می خواي بکنی " و براش ارسال کردم .
زنگ زد . و می دونستم احتمالا عصبیه .
پویا زود از کوره در میرفت.
طاقت نداشت بشنوه بالاي چشمش ابروئه .
کاملا قطب مخالف امیر مهدی بود
امیرمهدي همیشه مهربون بود .
اینبار جواب دادم .
من – بله ؟
پویا – زراي اضافی می زنی !
من – چیه ؟
به اسب شا.ه گفتن یابو ؟
پویا – نه .
خره داره زیادي عرعر می کنه .
تو دلم به اون همه ادب ، پوزخند زدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
من –با اینكه با هم زندگي نكردیم اما ميدونم مهریه م بر گردنته . مهرم حلالت امیرمهدی . مهرم حلالت . بي قید و شرط برو .
برو و آروم شو.
و این کلمه ی "برو "عجیب آتیشم مي زد.
دوباره هق هقم اوج گرفت.
سر به آسمون بلند کردم.
من –خدایا راضیم به رضای خودت . بهترینا رو برای امیرمهدیم بخواه . دیگه چیزی برای خودم نمي خوام.
نگاه آخرم رو به امیرمهدی انداختم و موهاش رو نوازش
کردم . این آخرین ارتباط جسمي ما بود . آخرین حس با هم بودن .
اروم زمزمه کردم.
من –خدایا زودتر راحتش کن . دیگه نذار بین این دنیا و اون دنیا سرگردون بمونه . به حق خداییت نذار بیشتر ازاین اذیت بشه.
ببین احساس دیروز من و تو....
چه احساس قشنگي داره مي شه....
من –مرسي امیرمهدی . مرسي که اومدی تو زندگیم .
مرسي که خدا رو بهم هدیه دادی . مرسي بهترین لحظاتم رو برام درست کردی . مرسي که انقدر خوب بودی.
با حسرت ازش دور شدم.
من –سفر به سلامت امیرم.
لبخند پر دردی زدم و رو به آسمون گفتم:
-خدایا راضیم به رضای تو.
و از اتاقش خارج شدم.
و از همون لحظه چشمه ی اشكم خشكید.
خودم رفتنش رو خواسته بودم . خدا کاری کرده بود که با طیب خاطر راضي بشم به رفتنش . پس جای گریه نبود
وقتی خودم رضایت دادم به رفتنش.
خونه که رسیدم هیچ رمقي نداشتم . مسخ بودم و بي حس . بي وزن و بي حال.
مامان و بابا رفته بودن خونه ی عزیز و به گوشیم که یادم
رفته بود با خودم ببرم پیام داده بودن که منم برم اونجا.
اما من هیچ حسي به رفتن نداشتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem