eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
991 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟ شونه اي بالا انداختم . من – چه فرقی می کنه ؟ رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟ اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم عیادتش . خودت نیومدي . اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی ! من – دیدنش بدتره رضوان . دلم کم طاقت تر می شه . رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه دیدیش چی ؟ کلافه از روي تخت بلند شدم . من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم . اگر یه دفعه اي دیدمش هم اون کار خداست . من توش هیچ نقشی نداشتم چشمام رو بستم . من – قول دادم راضی باشم به رضاش . من قول داده بودم و به هیچ عنوان نمی خواستم زیر قولم بزنم . مگه خدا به همین قول و همین راضی به رضاش بودنم امیرمهدي رو بر نگردونده بود ؟ با ضربه اي که به شونه م خورد چشم باز کردم . رضوان با لبخند گفت . رضوان – حالا نمی خواد به داداش من راضی باشی . منظورش رضاشون بود . سري تکون دادم . من – منظورم رضاي شما نبود . خندید . و چشمکی زد . رضوان – ولی خواست خدا رو دست کم نگیر . خواست خدا ؟ یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟ در چه شرایطی ؟ کی ؟ . نگاهش بدجور مشکوك بود . طوري که حس کردم شاید رضوان می خواد خواست خدا باشه . من – من هیچوقت خدا رو دست کم نمی گیرم . و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم . هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می ریخت . وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به هم می ریخت و بغض می کردم . چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟ مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون . منم به اتاقم و تختم پناه بردم . دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي . یعنی در چه حالی بود ؟ چیکار می کرد ؟ دستش بهتر بود ؟ مشکلی نداشت ؟ شبا می تونست راحت بخوابه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 با تكون سرش سریع به سمت اتاق پرواز کردم . با عجله در رو باز کردم و وارد شدم . خط نگاهم رو بیني ش بهانتها رسید. خداروشكر هنوز نفس مي کشید . هنوز وقت داشتم . شاید هم منتظر بود تا از قید و بند رهاش کنم. جلو رفتم و کنارش ایستادم . دستي داخل موهاش کشیدم مَرد مهربون من آماده ی سفر شده بود ؟ لبم رو گزیدم. من –مي خوای بری امیرمهدی ؟ مي خوای تنهام بذاری ؟ بغض چنگ انداخت به تار و پود حلقم. من –باشه . مي خوای تو اوج بری ؟ .. باشه... روی زمین زانو زدم من –بین تو و خدات نمي ایستم. هجوم بغض به پلكم ثانیه ای بیش طول نكشید. من –تو نمي میری . تو همیشه تو دل ما زنده مي موني . اوني که با نبودنت مي میره منم . من نابود مي شم . اما مهم نیست تو خوشحال باشي کافیه. اشكم سرازیر شد. من –من با یادت زندگي مي کنم . با اون قسمت از رویات که مال منه . هر شب تو حصارم مي گیرمت و مي خوابم. تو نزدیكي که دنیا دور مي شه ... آدم با عشق تو مغرور مي شه... خیالم راحته هستي و هر شب ... کنار خودم خوابي همیشه.... سر رو دستش گذاشتم. من –امیرم ! بعد تو آرامش از کجا بیارم ؟ نفس از کجا بیارم ؟ کاش رفتنت مرهم داشت. هق زدم. من –نمي گم بمونا ... نه ... برو اونجایي که آرامش مي گیری . برو اونجا راحت بخواب. از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظه م کنارت خوشه 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem