💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – چه فرقی می کنه ؟
رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟ اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم عیادتش .
خودت نیومدي .
اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی !
من – دیدنش بدتره رضوان .
دلم کم طاقت تر می شه .
رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه دیدیش چی ؟
کلافه از روي تخت بلند شدم .
من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم .
اگر یه دفعه اي دیدمش هم
اون کار خداست .
من توش هیچ نقشی نداشتم چشمام رو بستم .
من – قول دادم راضی باشم به رضاش .
من قول داده بودم و به هیچ عنوان
نمی خواستم زیر قولم بزنم .
مگه خدا به همین قول و همین راضی به
رضاش بودنم امیرمهدي رو بر نگردونده بود ؟
با ضربه اي که به شونه م خورد چشم باز کردم .
رضوان با لبخند گفت .
رضوان – حالا نمی خواد به داداش من راضی باشی .
منظورش رضاشون بود .
سري تکون دادم .
من – منظورم رضاي شما نبود .
خندید . و چشمکی زد .
رضوان – ولی خواست خدا رو دست کم نگیر .
خواست خدا ؟
یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟ در چه شرایطی ؟
کی ؟ .
نگاهش بدجور مشکوك بود .
طوري که حس کردم شاید رضوان
می خواد خواست خدا باشه .
من – من هیچوقت خدا رو دست کم
نمی گیرم .
و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم .
هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می ریخت .
وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به هم می ریخت و بغض می کردم .
چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟
مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون .
منم به اتاقم و تختم پناه بردم .
دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي .
یعنی در چه حالی بود ؟
چیکار می کرد ؟
دستش بهتر بود ؟
مشکلی نداشت ؟
شبا می تونست راحت بخوابه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
با تكون سرش سریع به سمت اتاق پرواز کردم . با عجله در رو باز کردم و وارد شدم .
خط نگاهم رو بیني ش بهانتها رسید.
خداروشكر هنوز نفس مي کشید . هنوز وقت داشتم . شاید هم منتظر بود تا از قید و بند رهاش کنم.
جلو رفتم و کنارش ایستادم . دستي داخل موهاش کشیدم
مَرد مهربون من آماده ی سفر شده بود ؟
لبم رو گزیدم.
من –مي خوای بری امیرمهدی ؟ مي خوای تنهام بذاری ؟
بغض چنگ انداخت به تار و پود حلقم.
من –باشه . مي خوای تو اوج بری ؟ .. باشه...
روی زمین زانو زدم
من –بین تو و خدات نمي ایستم.
هجوم بغض به پلكم ثانیه ای بیش طول نكشید.
من –تو نمي میری . تو همیشه تو دل ما زنده مي موني .
اوني که با نبودنت مي میره منم . من نابود مي شم . اما مهم نیست تو خوشحال باشي کافیه.
اشكم سرازیر شد.
من –من با یادت زندگي مي کنم . با اون قسمت از رویات که مال منه . هر شب تو حصارم مي گیرمت و مي خوابم.
تو نزدیكي که دنیا دور مي شه ...
آدم با عشق تو مغرور مي شه...
خیالم راحته هستي و هر شب ...
کنار خودم خوابي همیشه....
سر رو دستش گذاشتم.
من –امیرم ! بعد تو آرامش از کجا بیارم ؟ نفس از کجا بیارم ؟ کاش رفتنت مرهم داشت.
هق زدم.
من –نمي گم بمونا ... نه ... برو اونجایي که آرامش مي گیری . برو اونجا راحت بخواب.
از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظه م کنارت خوشه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem