💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_یک
مامان – رفت ؟
به این زودي ؟
سري به عالمت مثبت تکون دادم .
و راه اتاق رو در پیش گرفتم
.
مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه !
برگشتم و فقط نگاهش کردم .
اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي
من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر
رو نمی کرد !
بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي
ذهنم غرق کردم .
***
در حالی که براي ناهار سالاد درست
می کردم نیم نگاهی هم به
تلویزیون داشتم .
از پشت میز ناهارخوري
آشپزخونه، تلویزیون دید خوبی داشت .
آروم آروم خیارها رو خرد می کردم .
تو فکر بودم .
تو فکر پویا و اینکه بدون من میره مهمونی ؟ دلم میخواست نره .
به خاطر نبود من ، پا تو مهمونی نذاره .
شاید زیادي ازش توقع داشتم .
من که هنوز بهش جواب درستی نداده بودم !
با صداي بلند " الله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم
بهش .
وقت اذان بود .
وقت نماز .
محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم .
مسجد .
آدم هایی که در حال وضو بودن .
یکی لباسش سفید بود و دیگري شلوار طوسی به پا داشت .
یکی ریش داشت و اون یکی موهاي کوتاه .
یکی هم قد امیرمهدي بود و یکی دیگه تقریبا هم هیکلش.
اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد یه امیرمهدي ازشون ساخت .
نشون دادن نماز خوندن یه عده ادم پشت سر امام جماعت تو مشهد
اوج محو شدن من بود .
البته نه محو شدن تو تلویزیون .
بلکه محو شدن تو خاطرات روزهاي گذشته . و نماز خوندن امیرمهدي .
نمازي که آروم خونده می شد .
با آرامش خم و راست می شد .
_کجایی ؟
با صداي مامان تصویر امیرمهدي مات شد و از بین رفت .
من – همینجام .
مامان – معلومه .
یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی معلوم
نیست کی حاضر بشه .
نگاهی به ظرف سالاد انداختم .
دو تا خیار رو خرد کرده بودم و
دو تا دیگه مونده بود .
به اضافه ي اونی که تو دستم بود و گوجه
فرنگی ها و کاهو .
مامان صتدلی کناري رو کشید و نشست روش .
مامان – چی شده مارال ؟
چند روزه خودت نیستی !
نفس عمیقی کشیدم .
سري تکون دادم .
من – چیزي نیست .
فقط یه کم فکرم مشغوله .
مامان – چرا ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – خودم هم نمی دونم مامان .
دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم
. باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی
ذهنیم رو .
و چه کسی بهتر از مامان !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_یک
خودشون به اندازه ی کافي غم داشتن.
بعد از احوالپرسي و روبوسي با یه "ببخشید "به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم . یكي از مانتوهای کوتاهم که بیشتر به تونیك کوتاه و مدل داری شبیه بود با یه شلوار
انتخاب کردم .
موهام رو هم شونه ای کردم و رژ لب
خوشرنگي هم شد زینت لب هام.
رنگ اندکي از آرایش ملایمم که صبح برای بیرون رفتن رو صورتم نقاشي کرده بودم ، مونده بود .
و به مدد رژ لب
رنگ دارم کمي به چشم میومد.
لبخند به لب از اتاق بیرون زدم و رو به مامان طاهره و باباجون و نرگس ، برای بار دوم خوشامد گفتم.
رفتم کنار نرگس نشستم و رو به مامان طاهره که حس مي کردم کمي چشماش به قرمزی مي زنه گفتم:
-وای چقدر خوشحالم اینجایین.
باباجون تسبیح تو دستش رو بین مشت هاش پنهون کرد و
لبخند ملایمي زد:
-تو که نمیای یه سر بهمون بزني باباجان .
شرمنده از اینكه به روم آورد کم مهریم رو گفتم:
-به خدا خیلي سرم شلوغه . بعدم وقتي میام اونجا..و حرفم رو خوردم.
روم نشد بگم جای خالي امیرمهدی بدجور آزارم مي ده و ترجیح مي دم برم بیمارستان ببینمش تا بیام اونجا و
جای خالیش سوهان روحم بشه.
با درموندگي نگاهش کردم که سرش رو تكون داد و گفت:
_ميدونم باباجان . مي دونم . حق داری .. ما هم امشب مزاحم شدیم که هم با جناب صداقت پیشه حرف بزنیم هم با شما
با من کار داشتن ؟ یه حسي به دلم چنگ انداخت.
چه کاری بود که وادارشون کرده بود با هم بیان خونه مون ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem