eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
می خواهم بگویم دوستت دارم جمله ای که هیچوقت کهنه نمی شود مانند زیباییِ لبخندت مانند رنگ چشمانت که هیچوقت از مد نمی افتد می خواهم بگویم دوستت دارم لحظه به لحظه🌱 ~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~- https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-
❤️یادته کلاس اول که بودی از املا میترسیدی؟ نگذشت؟ رد نشد؟ ❤️یادته واسه ریاضی راهنمایی ترس داشتی؟ الان چی؟ اصلا یادت میاد امتحانش رو؟ نمیدونم الان تو چه مرحله ای هستی و داری چه فشاری رو تحمل میکنی ولی همش رد میشه... الکی خودتو اذیت نکن رفیق و به خودت استرس نده.. ❤️👌 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه. بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این دفعه هم خونه ي ما . بابا با خوشرویی جواب داد . بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم . انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند . صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد . و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد . فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو نظاره می کردیم . حس کردم می خواد بره . نگاهم به سمت پاهاش رفت . پاي راستش رو یک قدم جلو برد . و پاي چپش رو نیم قدم. در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم . دوباره یک قدم به جلو و تردید . و یک قدم به عقب و تردید . یک قدم به جلو و نفس هاي تند . و یک قدم به عقب و کلافگی . باز یک قدم به طرف خونواده هامون . و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم . و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه . انگار پاي رفتن نداشت . و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار دل بود یا چیز دیگه . آخر سر کمی به سمتم چرخید . امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟ البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم . چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟ آروم گفتم . من – ان شاءالله سالم بر می گردین . و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد . به خاطر این دل بی قرارم . که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه . اصلا اسمش عشق بود ؟ زود عاشق شده بودم ؟ آرومتر زمزمه کرد . امیر مهدي – حلالم کنین . و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت . آروم زمزمه کردم . من - دعام کن . و این باعث شد کامل به سمتم برگرده . امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین . فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه . جوابش فقط سکوت بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من - دعام کن . و این باعث شد کامل به سمتم برگرده . امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین . فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه . جوابش فقط سکوت بود . تو دلم گفتم " تو هم همه ي معادلات من رو به هم زدي . کی فکر می کرد مارال به خاطر یه پسر نماز بخونه وقتی رفتن ، وقتی همه با هم پا گذاشتیم تو حیاط ، وقتی همه یه جورایی سکوت کرده و تو فکر بودن ، وقتی در رو بستم ؛ تو دلم به خدا التماس کردم که سهم نگاهش رو ازم نگیره . که من از نگاه امیرمهدي به عرشش دل بستم . مثل ملکوتی که سوار بر بالش عرش رو به لرزه در اورده بود . راست می گفت . من از آیتی که در امیرمهدي دیده بودم به خدا رسیدم . براي من شناخت امیرمهدي و درك حرفاش همون خداشناسی بود . چقدر هنرمندانه من رو از این رو به اون رو کرد . چقدر زیبا دریچه ي غبار گرفته ي دلم رو پاك و به سمت خورشید باز کرد .............. وارد خونه که شدیم همه در سکوت شروع کردن به جمع کردن ظرفا و وسائل باقی مونده . هم وسائل سفره باقی مونده بود و هم ظرفاي شام روي میز . گهگاهی کسی چیزي می پرسید که " این رو کجا بذارم " یا " جاي این کجاست " ولی حرف دیگه اي در میون نبود . معنی سکوت هیچ کس رو نمی فهمیدم . ولی سکوت خودم ناشی از تفکر درباره ي حرفاي امیرمهدي بود . راجع به " خداشناسیش " ، " به هم خوردن معادلاتش " ، " با عقل " انتخاب کردن و با دل جلو رفتنش " و با دل انتخاب کردن و با عقل جلو رفتنش " که این آخري بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود . از این آدم با دل انتخاب کردن بعید بود ! خیلی دلم می خواست بدونم چی رو با دل انتخاب کرده و حالا ناچاره با عقل جلو بره . و وقتی خوب فکر کردم دیدم راست می گه که سخته با عقل جلو رفتن . چرا که من هم به همین درد مبتلا شدم. . یکیش انتخاب پویا بود که وقتی حرفاي منطقی امیرمهدي رو شنیدم و با عقل بهش فکر کردم ، تردید رو به جونم انداخت . و یکی هم انتخاب امیرمهدي بود که به قول مهرداد هیچ وجه تشابهی با من نداشت . و این با عقل جلو رفتن آدم رو بیچاره می کرد . ..... سرم تو کاسه ي پر از گوجه سبزم بود . بی نفس دونه به دونه ش رو می خوردم . با نمک فراوون . بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود . معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می افتاد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود . معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می افتاد . به ظاهر اخبار گوش می کردیم . ولی هر سه در حال خوردن به آخرین چیزي که توجه می کردیم اخبار بود . ولی یه دفعه با چیزي که گوینده ي اخبار گفت ، گوجه سبز تو دهنم همراه با هسته ش له شد . و من محو تصاویر تو تلویزیون شدم . گوینده : به گزارش رسانه هاي عراق ، امروز دو دستگاه اتوبوس و یک دستگاه خودروي سواري بمبگذاري شده در شمال کربلا منفجر شد که تاکنون هشتاد نفر شهید و زخمی شده اند که به گفته یک منبع عراقی ، یکی از این اتوبوس ها از کاروانهاي سازمان حج و زیارت ایران بوده و چند زائر ایرانی نیز در این جنایت تروریستی تکفیریها شهید و زخمی شده اند . هویت این شهدا هنوز مشخص نشده است. حس بدي تو تنم پیچید . مخصوصاً وقتی تصاویر آتیش گرفته ي ماشین و اتوبوس هاي جزغاله رو نشون می داد . و من فقط و فقط به این فکر می کردم که امیرمهدي هم رفته کربلا . بی اختیار با نگرانی نگاهم رو به مامان و بابام دوختم که داشتن با ابروهاي بالا رفته تصاویر رو نگاه می کردن . مامان برگشت و نگاه نگرانش رو بهم دوخت . اونا هم می دونستن امیرمهدي رفته کربلا . همون شب که شام خونه مون بودن ، جلوي در مادرش به مامان گفته بود . دستم رو جلوي دهنم گرفتم . قلبم بدجور بی تاب بود . بی تاب یه خبر . خبر سالمتی امیرمهدي . کاش نرفته بود . کاش به حرف دلش گوش نکرده بود . کاش عاقلانه ، رفتن به جایی که هنوز جنگ بود رو کنار میذاشت . و چقدر دیر بود براي این حرفا . بی اختیار اشک تو چشمم حلقه زد . اگر بلای سرش اومده باشه چی ؟ مامان آروم گفت . مامان – بد به دلت راه نده . هزارتا کاروان می ره اونجا . از کجا معلوم کاروان اونا باشه ؟ با این حرفش بابا برگشت و نگاهم کرد . نگاه بابا هم پر بود از نگرانی که نفهمیدم براي من بی تاب و در حال گریه بود یا براي امیرمهدي . با صداي زنگ تلفن ، مامان بلند شد و رفت به سمتش . و من چشم دوختم بهش تا بفهمم کی زنگ زده . شایدحامل خبري باشه . مامان – بله ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با صداي زنگ تلفن ، مامان بلند شد و رفت به سمتش . و من چشم دوختم بهش تا بفهمم کی زنگ زده . شایدحامل خبري باشه . مامان – بله ؟ - ... مامان – سلام مادر . خوبی ؟ مهرداد خوبه ؟ رضوان بود ... مامان – آره ما هم شنیدیم . - ....... مامان – کار خوبی کردي . چی شد ؟ - ..... مامان – خدا خودش نگهدارش باشه . مرسی مادر که زنگ زدي . -........ مامان – باشه بهش می گم . خدا خودش به خیر بگذرونه . وقتی خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت ، سریع پرسیدم . من – چی گفت ؟ با این حرفم مامان که تو فکر بود ، برگشت سمتم و با درموندگی نگاهم کرد . مامان – رضوان زنگ زده به نرگس تا خبر بگیره . مثل اینکه اونا دو ساعت پیش فهمیدن چی شده . نرگس گفته هنوز ازش خبري ندارن . گوشیش رو هم جواب نمی ده . خودم فردا به طاهره خانوم زنگ می زنم . و دل من بی تاب تر شد و اشکام روون تر . بابا سري تکون داد و در حال بلند شدن گفت . بابا – خدا به جوونیش و پدر مادرش رحم کنه . ان شاءالله که سالمه . و من نفهمیدم کی بابا ان شاءالله گفتن رو شروع کرده که انقدر بااطمینان به زبون آورد . و کی مامان انقدرباهاشون احساس نزدیکی کرد که به جاي خانوم درستکار گفت طاهره و کی از دخترشون رسید به نرگس گفتن ومن چقدر دلم بی تاب بود . بی تاب خبر سالمتیش . و من چقدر بی طاقت بودم وچقدر شب طولانی بود وقتی من درگیر با افکارم و امیر مهدي نشسته تو ذهنم ، دعا می کردم زودتر صبح بشه و مامان بهشون زنگ بزنه . و چقدر بد بود شب تاریکی که می تونست در انتهاش خبر خوبی براي من نداشته باشه . و چقدر بده که حوا باشی و دلت بی تاب آدمت . و چقدر بده که حوا باشی و مجنون وار تمام شب راه بري از بی تابی . و من دلم می خواست چشم ببندم و باز کنم و ببینم امیرمهدي هنوز نرفته . تا بتونم از رفتن منصرفش کنم . تموم طول شب با امیرمهدي ذهنم حرف زدم و شماتتش کردم به خاطر رفتن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem