eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
یا قدر چیزی که داریم نمیدونیم یا داریم حسرت چیزی که از دست دادیم رو می خوریم ... زندگیتو بکن عزیزم ! زندگی تکرار نداره !🌸☁️🍓 💜https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem💜
از تو فقط یکی تو دنیا هست؛ پس خیلی مواظب خودت باش 😇 ❤️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem❤️
بزار قضاوت کنن مهم تویی و هدفت👧🏻🤎☕ 💛https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem💛
از هیچکس توقع چیزی رو نداشته باش اتفاقات قشنگ همیشه از سوی خدا می آید🌸 💗https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem💗
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خان عمو به زور و فشار پسرش از پله ها بالا رفت در حالي که تا لحظه ی آخر نگاه پر خشمش هم صورتم و هم دلم رو نشونه گرفته بود. مثل شیشه ای که با یه لمس سطح ناصاف خراش بر مي داره ، دلم خراش خورده بود . شاید عمیق نبود ولي سوزشش رو به راحتي حس مي کردم. زخم های عمیق قبلي هم انگار با این خراش ، سر باز کرده بودن و مثل دمل ؛ چرك رو به قلبم سرازیر مي کردن . کارها و حرفای خان عمو چیزی نبود که بتونم به راحتي فراموششون کنم. به قلبم نهیب زدم: -بسه .. بسه ... چیزی نیست . یه کم طاقت بیار . امیرمهدی که خوب شد خودش جوابش رو مي ده . مطمئن باش بي تفاوت از این حرفا نمي گذره . کافیه صبر کني تا امیرمهدی چشم باز کنه و همه چي رو براش تعریف کني. نفس عمیقي کشیدم و آروم راه افتادم . به پشت سرم هم نگاهي نكردم تا اون خراش کوچیك دلم بیشتر بهم دهن کجي کنه. لبخند پر تمسخری به خودم زدم. دو نفر تو کل زندگیم دیده بودم که با کارها و رفتارشون به شدت روح و جسمم رو به زوال مي کشیدن . یكي پویاو یكي خان عمو . و چه تفاوت فاحشي در ظاهر داشتن و چقدر جالب که با دو نوع نگرش مختلف ، هم جهت با هم رفتار مي کردن . یعني خدا اون دنیا چه جوری مي خواست با این دو نفر شبیه به هم در عین حال متفاوت ، رفتار کنه ؟ یه لحظه فكر کردم اگر من جای خدا بودم به طور حتم هر دو رو زیر تیغ گیوتین مي ذاشتم و تیكه تیكه شون مي کردم . لبخند تلخي زدم .... همون بهتر که جای خدا نبودم که از نظر من ته جهنم هم برای اون دوتا زیادی بود. سعی کردم با یادآوری نگاه مهربون امیرمهدی ، کمي خودم رو اروم کنم . که من دل بسته بودم به باز شدن دوباره ی اون چشم ها . چشم هایي که رویای شب و روز من بود . چشمایي که من در عمق مهربونیش غرق ميشدم. چقدر از این غرق شدن رضایت داشتم و ترجیح مي دادم تا اخر دنیا نجات پیدا نكنم. یادمه رنگِ نگاهت ... رنگِ رویاهای من بود سبزه زارانِ تو چشمات ... تنها جای گم شدن بود همونجور که اهسته آهسته از بیمارستان دور مي شدم حس کردم کسي صدام مي زنه. -خانوم صداقت پیشه ؟ ... خانوم صداقت پیشه... با تردید ایستادم و به طرف صدا برگشتم. پسرعموی امیرمهدی با قدم های بلند در حال نزدیك شدن بود. نگاهش کردم . چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نگاهش کردم . چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود! همون محاسن ... همون مدل مو ..... همون نگاهي که اصلا مخاطبش رو کنكاش نميکرد ... همون هیكل .. و شاید کمي بلند تر از امیرمهدی. عمو و زن عموی امیرمهدی هم هر دو بلند قد بودن . بر خلاف مادر امیرمهدی . پدرش هم از خان عمو کمي کوتاه تر بود. چیكارم داشت ؟ مي خواست مثل پدرش رو سرم آوار بشه ؟ مي خواست حرف ناتموم پدرش رو به شكل دیگه ای تموم کنه ؟ یا اونم مي خواست به نوع دیگه ای بهم بفهمونه که من رو مقصر مي دونه ؟ آهي از سینه کشیدم . و زیر لب "خدایا به امید تویی" گفتم. دو قدم مونده به جایي که ایستاده بودم ، ایستاد و در حالي که سرش کاملا ً پایین بود لب باز کرد: -سلام . ببخشد .. من جای پدرم عذرخواهي مي کنم! چشمام تا سر حد ممكن باز شد چي مي گفت ! عذرخواهي ؟؟؟ پسرِ اون پدر ، از من ، عذرخواهي کرده بود ؟ به قدری متعجب بودم که تنها تونستم بگم: -مشكلي نیست. اما اون پسر قانع نشد. -واقعاً عذر مي خوام . مي دونم که پدرم کم زخم زبون نزدن ! به خدا شرمنده م. هنوز متعجب ایستاده بودم! دهنم باز مونده بود . تن صداش مثل صدای امیرمهدی مهربون بود. حالت صورتش شرمندگي رو داد مي زد . برای اینكه به خاطر حرفای پدرش شرمنده نباشه باز گفتم: -باور کنید مشكلي نیست. سری تكون داد. -شما بزرگوارید ... من پسر عموی امیرمهدی هستم ، محمدمهدی. از تكه ی اخر اسمش حس کردم جریان برق از بدنم رد شد . اسمش هم شبیه اسم ِ ... اسم ......... دوباره آهي از میون سینه م راه به بیرون گرفت.آروم گفت: -من و خانومم دیشب برگشتیم . رفته بودیم زیارت خونه ی خدا . سعادت نداشتیم تو مجلس عقدتون باشیم. لبخند کم رنگي روی لبام نشست . عقد من و امیرمهدی واقعاً سعادتي بود . یا بهتر بود بگم برای من سعادتي بود. سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم. به رسم ادب در مقابل اون همه تواضع محمدمهدی ، " زیارت قبول "ی گفتم. همونجور که سرش پایین بود ، همراه با اخم ظریفي ، محزون گفت: -من نمي دونم الان باید تبریك بگم بهتون بابت عقد یا با این وضع.... بقیه ی حرفش رو خورد و نگاه ي به بیمارستان انداخت. مي تونسم بقیه ی جمله ش رو حدس بزنم " . یا متأسف باشه "برای وضع امیرمهدی! تأسف مي تونست حق مطلب رو ادا کنه برای وضع ما ؟ سری تكون دادم و گفتم. -خودش یادم داده بود که باید هر اتفاقي رو حكمت خدا بدونم. اونم سری تكون داد. -صد در صد .... لبخند غمگیني زد. _فقط دو سال ازش بزرگترم ولي مثل برادر تنیم دوسش دارم . دوستي بین ما فراتر از این چیزا بود! ابرویي بالا انداختم. -من خبر نداشتم. -مي دونم . ولي من از خیلي چیزها خبر داشتم . از همون روزی که برگشت و از سقوط هواپیما برام گفت. مبهوت نگاهش کردم. یعني از عاشقي ما دوتا خبر داشت ؟ بي اختیار دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خیره موندم بهش . یعني همه چي رو مي دونست ؟ سكوتم رو که دید دوباره به حرف اومد. هم حرف زدیم . آخرش هم بهش پیشنهاد دادم بره باپدرش مشورت کنه .با اینکه پدرمنو خیلی دوست داشت اما با توجه به اعتقادات پدرم مطمئن بودم نمیتونن مشاور خوبي برای امیرمهدی باشن. در مقابل حرفش سكوت کردم. وقتي خودش مي دونست پدرش چه جور آدمیه دیگه نیاز نبود منم زخم بزنم و یا رفتار زشت پدرش رو به روش بیارم . امیرمهدی اینجور رفتار رو یاد من نداده بود . مگر نه اینكه مثل یه معلم هر چیزی رو با صبر بهم یاد داده بود ؟ پس این شاگرد عجول باید نشون مي داد کمي از اون درس ها رو یاد گرفته. و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست. خیلي دلم مي خواست ازش بپرسم دقیقاً چه چیزهایي رو مي دونه و امیرمهدی چه تعریفي از شروع مون داشته ! در عوض خود محمدمهدی به حرف اومد. -پدرم فعلا داره با دکتر امیرمهدی حرف ميزنه . تو این فاصله منم شما رو مي رسونم. ابروهام بالا رفت . من رو مي رسوند ؟ دست از جلوی دهنم برداشتم. چقدر خوب بود که من رو نمي دید . سرش مثل اون وقتای امیرمهدی ، همون روزای پر خاطره ، پایین بود. نباید مزاحمش مي شدم . ممكن بود خان عمو با فهمیدن همین موضوع بخواد دوباره یه حرف نون و آب دار بارم کنه! -مزاحمتون نمي شم. گفتم و خودم رو آماده کردم برای خداحافظي که سریع گفت -اگر من جای امیرمهدی روی اون تخت خوابیده بودم ، اون هیچوقت نمي ذاشت خانوم من تنها برگرده خونه. با حزن ادامه داد: -عزیز امیرمهدی روی چشم ما جا داره . هر کاری بكنم وظیفه ست. سرم رو پایین انداختم . این مرد مگه پسر اون آدمي نبود که من رو ناپاك مي دونست ؟ که مي گفت هر بلایي سر امیرمهدی اومده تقصیر منه ؟ به راستي تقصیر من بود یا نبود ؟ بازم برای اینكه جلوی هر گونه حرفي از طرف خان عمو رو بگیرم گفتم: -راهي تا خونه نیست . هنوزم که هوا روشنه. سری به چپ و راست تكون داد. -ناموس برادرم ، ناموسه منه و در حالي که با دست به رو به رو اشاره ميکرد و در حقیقت هدایتم مي کرد به سمت ماشینش پرسید: -منزل پدرتون مي رین ؟ منزل پدرم ؟ ... اومدم بگم مگه جای دیگه ای هم دارم برم که یادم افتاد از روزی که به امیرمهدی "بله "گفتم خونه ی اونا هم مي تونه مقصدی باشه برای بیتوته کردن و آرامش گرفتن. سری تكون دادم ؛ "بله "ای گفتم و پشت سرش راه افتادم. این مرد چقدر فرق داشت با خان عمو . مونده بودم به راستي امیرمهدی تحت تأثیر تربیت خان عمو بزرگ شده بود یا این مردی که جلوتر از من مثل امیرمهدی آروم گام بر مي داشت تحت تأثیر طاهره خانوم و آقای درستكار شبیه به امیرمهدی بار اومده بود ؟ شاید هم انقدر خان عمو با خونواده ی امیرمهدی تفاوت داشت که من هرکس رو مي دیدم مثل اون نیست ، تصور مي کردم شبیه به امیرمهدی و خونوادشه! با "ببخشیدی "که گفت دست از فكر برداشتم. نگاهش کردم و گفتم: -بله ؟ -مي شه بپرسم درس بچه ها رو از کي شروع مي کنین ؟ نگاهي به ماشین پژویي انداختم که رفت به سمتش و گفتم: -کدوم بچه ها ؟ بدون اینكه نگاهم کنه ، در عقب ماشین رو برام باز کرد و گفت: -همون بچه های کار ! یكي دو هفته ی دیگه امتحان شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا