eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| خالکوب باز هم تکان نمی‌خورد. وقتی از مقابلم رد می‌شوند بوی عطرشان و صدای خندۀ مرد به خودم می‌آوردم که سلما را دیده بودم جای زن. سر پایین می‌اندازم. دستانم را به صورتم می‌کشم. فعلا چیزی که نیاز ندارم خیال سلما است. بوی شیرینی تمام دماغم را پر می‌کند. نگاه می‌کنم به دستانم. شیرینی دستم نیست اما دهانم پر از مزه‌اش است. کی خورده بودم؟ آب دهانم را با لذت قورت می‌دهم و نگاهم مات بقیۀ شیرینی‌های روی قبر می‌ماند. گرسنه‌ام است اما بیشتر از آن دلم جایی می‌خواهد که چند ساعت، فارغ از همۀ دنیایی که دارد لهم می‌کند بخوابم. یک خواب بی‌دغدغه. فکرم آنقدر در هم است که اختیار کارهایم را از دست داده‌ام. زندگی بعضی زیر است، بعضی هم رو. من اما کل زندگیم زیر و رو شده است. نه اینکه از اول هم خیلی درست و با قاعده جلو برود، نه. اما خب این همه در هم پیچیده نشده بود. یعنی آدم تا بچه است و خیلی سرش به سرد و گرم زندگی نیست، همه چیز را خوب و خوش می‌بیند. به خاطر همین هم هست که اگر امروز دعوا کند، فردا راحت آشتی می‌کند. بعد هم که نوجوان می‌شود، باز هم خیلی حالی‌اش نیست دور و اطراف چه می‌گذرد، فقط یک چیز را می‌فهمد، آن هم خواسته‌های تازه سر زدۀ هوسش را. وقتی هم که به خواسته‌اش می‌رسد، تمام زندگی برایش رنگی و شهرفرنگی می‌شود. کلی هم خیالات می‌چیند و حالش را هم می‌برد. اما، امان از جوانی که تازه عقلت می‌فهمد دنیا یک خبرهایی دارد و تو هم باید شناگر ماهری باشی تا خبرهای خوب را از دریای دنیا برای خودت جمع کنی و اگر کمی وِل بچرخی و بی‌فکری کنی، مدام سرت می‌خورد به در و دیوار و درب و داغان می‌شوی. من الان زندگی‌ام دقیقاً رسیده است به همینجا! از تمام زیروبم‌های زندگی اگر کمی، فقط کمی حواسم جمعش بود، کار به دادگاه و حکم نمی‌رسید. آن هم برای من که تازه می‌خواهم عقد کنم... ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین تا برادر عظیمی بره گلها بخره بیاره چندساعت طول کشید منم تمام اون چندساعت فکرم درگیر این بود که بااین همه عبای فنقلی چی کنیم أه انقدر فکر کردم مخم هنگید الله اکبر -سارا سارا سارا:بله چی خواهر؟ -کدوم ائمه تو سن کودکی ب امامت رسیدن؟ مخم هنگ به خدا سارا: آقاامام جواد و آقا حضرت صاحب الزمان -ایول سارا پاشدم رفتم سمت بیرون هئیت و پسرخاله ام پیدا کردم چون پیش چندتا آقا بود فامیلیش صدا کردم -برادر جوادی فامیلی وحید ، جوادی بود وحید:بله -پسرخاله فهمیدم این عباهارو نگهداریم برای نیمه شعبان به پسر بچه ها میدیم وحید:یعنی برنامه شاخه گل لغو میشه ؟ -نه اون سرجاشه اینم اضافه میشه وحید :باشه ممنون ساعت ۴بعدازظهر که برادر عظیمی از تهران برگشت همه نشستیم به قیچی خارهای گلا تا ساعت ۹شب طول کشید ساعت ۹گلا گذاشتیم تو ماشین من چون ما یه بهار خواب خیلی بزرگ داشتیم وقتی رسیدم خونه ب کمک مامان و بابا گلهارو تو بهار خواب جا دادیم تا خشک بشه https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 شیرینی های باقی مونده از عروسی بود مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت . مامان – یه وقت کمک نکنیا ! سري تکون دادم . من – چاییم رو بخورم میام کمک . مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد . نگاهش کردم . من – چرا آه می کشی ؟ نگو دلت براي پسرت تنگ شده . مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم . لبخندي زدم و بلند شدم رفتم طرفش . بغلش کردم . من – اخی ! بغض نکن مامانی . سرش رو روي سینه م گذاشت . مامان – مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . هم خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگمی شه . شروع کردم به مالیدن شونه هاش . من – نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر بشم . با این حرفم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد . مامان – یعنی چی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خان عمو به زور و فشار پسرش از پله ها بالا رفت در حالي که تا لحظه ی آخر نگاه پر خشمش هم صورتم و هم دلم رو نشونه گرفته بود. مثل شیشه ای که با یه لمس سطح ناصاف خراش بر مي داره ، دلم خراش خورده بود . شاید عمیق نبود ولي سوزشش رو به راحتي حس مي کردم. زخم های عمیق قبلي هم انگار با این خراش ، سر باز کرده بودن و مثل دمل ؛ چرك رو به قلبم سرازیر مي کردن . کارها و حرفای خان عمو چیزی نبود که بتونم به راحتي فراموششون کنم. به قلبم نهیب زدم: -بسه .. بسه ... چیزی نیست . یه کم طاقت بیار . امیرمهدی که خوب شد خودش جوابش رو مي ده . مطمئن باش بي تفاوت از این حرفا نمي گذره . کافیه صبر کني تا امیرمهدی چشم باز کنه و همه چي رو براش تعریف کني. نفس عمیقي کشیدم و آروم راه افتادم . به پشت سرم هم نگاهي نكردم تا اون خراش کوچیك دلم بیشتر بهم دهن کجي کنه. لبخند پر تمسخری به خودم زدم. دو نفر تو کل زندگیم دیده بودم که با کارها و رفتارشون به شدت روح و جسمم رو به زوال مي کشیدن . یكي پویاو یكي خان عمو . و چه تفاوت فاحشي در ظاهر داشتن و چقدر جالب که با دو نوع نگرش مختلف ، هم جهت با هم رفتار مي کردن . یعني خدا اون دنیا چه جوری مي خواست با این دو نفر شبیه به هم در عین حال متفاوت ، رفتار کنه ؟ یه لحظه فكر کردم اگر من جای خدا بودم به طور حتم هر دو رو زیر تیغ گیوتین مي ذاشتم و تیكه تیكه شون مي کردم . لبخند تلخي زدم .... همون بهتر که جای خدا نبودم که از نظر من ته جهنم هم برای اون دوتا زیادی بود. سعی کردم با یادآوری نگاه مهربون امیرمهدی ، کمي خودم رو اروم کنم . که من دل بسته بودم به باز شدن دوباره ی اون چشم ها . چشم هایي که رویای شب و روز من بود . چشمایي که من در عمق مهربونیش غرق ميشدم. چقدر از این غرق شدن رضایت داشتم و ترجیح مي دادم تا اخر دنیا نجات پیدا نكنم. یادمه رنگِ نگاهت ... رنگِ رویاهای من بود سبزه زارانِ تو چشمات ... تنها جای گم شدن بود همونجور که اهسته آهسته از بیمارستان دور مي شدم حس کردم کسي صدام مي زنه. -خانوم صداقت پیشه ؟ ... خانوم صداقت پیشه... با تردید ایستادم و به طرف صدا برگشتم. پسرعموی امیرمهدی با قدم های بلند در حال نزدیك شدن بود. نگاهش کردم . چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem