( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_چهاردهم
با صدای خشخش جارو چشم باز میکنم و تازه متوجه میشوم که چند لحظهای چرت زدهام.
مرد جارو به دست کنار قبر ساکت میایستد و لبانش تندتند تکان میخورد.
خالکوب هنوز هم نشسته است.
دیگر حوصله نمیکنم بقیهای که حتی در تاریکی آسمان و این سرمای پاییز میآیند بالای قبر را بشمارم.
غلبۀ شب تعداد افراد را کم میکند جز
خالکوب که کم نمیشود و اضافۀ همۀ افراد وصل شده است به قبر.
خسته از سماجت خالکوب نگاهم را در طول و عرض محوطه میچرخانم؛ قبرها شب که میشود مظلومتر میشوند انگار یا حال گرفتۀ من، شبِ قبرها را ساکتتر میبیند.
در
همین حال و فکرم که دستی مینشیند روی پایم و از جا میپراندم.
دو ساعته زل زدی به من و رفیقم.
نگاهم از خالکوبی دستی که روی پایم است میرود روی چشمانی که در سایۀ ابروها به سیاهی میزند. چیزی را مقابل صورتم بالا میآورد و میگوید:
بیا این شیرینی هم روزی تو بود.
شیرینی؟ این آمد و رفت ذهن و شکم را دوست دارم. دستش را مقابلم تکان میدهد.
شیرینی را میگیرم و لب باز نمیکنم به تشکر. دیگر نگاهش هم نمیکنم. اما او مینشیند
کنارم. حرفی برای گفتن ندارم و ساکت به قبر تنها نگاه میکنم که میگوید:
- جدید میبینمت! شبای اینجا به من عادت داره، منم عادت دارم، اما تو نه!
سر میچرخانم سمتش و میگویم:
- من به قبرستون علاقهای ندارم که بخوام عادت کنم.
ابروهایش با هم بالا میروند و همانجا میمانند. سر میاندازم پایین و شیرینی را داخل دهانم میگذارم.
- منم علاقه ندارم به قبرستون. اما اینجا رو ناچاراً دوست دارم.
ناچاراً! من نمیخواهم و نباید به این ناچاری برسم.
میخواهم بروم پی درس و زندگیم.
این ترم که تمام بشود باید آماده شوم برای دکترا.
باید یک کاری دستوپا کنم.
باید سلما را عقد کنم. من باید زیاد دارم که نباید خراب بشود! میگوید:
- بچه کجایی؟
از میان تمام بایدهایی که برای خودم چیدهام مایوسانه میگویم:
- همین جا!
- قبرستون؟
خندهام میگیرد از لحن سوال کردنش. نگاهش که میکنم میبینم دست به سینه زل زده است به صورت من.
چه حال خوشی دارد این! کاش کمی از حال او را هم من داشتم...
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهاردهم
#ازدواجصوری
هر چقدر به روز اول محرم نزدیک میشیدم
استرسمون بیشتر بیشتر میشد
سه سالی بود پدرامون فقط نظارت میکردن به کار هئیت و تمام امور اجرایی سپرده بودن به بچه هاشون
پدرمن (کربلایی پرویز احمدی)
پدر وحید یا به عبارت دیگر شوهر خالم ( حاج محسن جوادی)
و پدر آقای عظیمی (حاج مهدی عظیمی )
سه تا رفیق جون درجونی بودن که این هئیت میزنن
سال ۶۰سال تاسیس هئیت بوده
اول یه هئیت کوچلو بوده
اما با جانبازیت شوهر خالم و حاج مهدی هئیت بزرگتر میشه
اون موقعه ها پدرم راننده جبهه بود و فقط یه رزمنده قدیمی هست
اما گویا از لحاظ مالی وضع پدر بزرگم خیلی خوبه بوده
وقتی پدراین سه تا جوان هئیت پسرشون میبنن
باکمک هم این حسینه میسازن
بابابزرگم تمام ثروتش میذاره برای این حسینه
و ما چیزی از اون ثروت ندیدیم
در حال حاضر الحمدالله از طبقه متوسط جامعه هستیم
اما به واسطه حاج مهدی و شوهر خالم هئیت ما خیرهای زیادی داره
با کهولت سن این سه تا رفیق هر کدومشون تصمیم میگرن پسراشون بذارن به جای خودش
اما بابای من وقتی دید پوریا متاهله وروزی حلال واجبتره
این وظیفه به من داد،
من که عاشق این کارا
پس فردا شب اول محرمه و امروز ساعت ۵بعدازظهر تو دفتر وحید جلسه داریم
من ،وحید و آقای عظیمی
وحید دفتر مهندسی داره
قراره بریم اونجا
درمورد نذری شب روز تاسوعا و عاشورا صحبت کنیم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهاردهم
مامان_ یعنی چی؟
وقت مناسبی بود . هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم .
از طرفی فکر مامان رو میتونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم .
لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم .
من – می خوام به پویا جواب مثبت بدم .
مامان صاف نشست و خیلی جدي پرسید .
مامان – مطمئنی ؟ فکرات رو کردي ؟
با همون لبخند سرم رو به علامت مثبت بالا پایین کردم .
ابرویی باال انداخت و بلند شد . منم ایستادم و نگاهش کردم .سرش
رو کمی کج کرد .
مامان – خوب پس باید به بابات بگم .
بعد هم متفکر زیر لب گفت .
مامان – انگار یه عروسی دیگه در پیش داریم .
می دونستم نگرانه .
هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در
نیومده باید براي یه عروسی دیگه خودمون رواماده می کردیم که
از قضا من عروسش بودم .
واقعا خرید براي من اعصاب فولادی میخواست .
هم دیر پسند
بودم و هم سخت پسند .
و این براي خریدعروسی فاجعه بود .
دستی زدم به پشتش .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهاردهم
نگاهش کردم .
چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود!
همون محاسن ... همون مدل مو ..... همون نگاهي که اصلا مخاطبش رو کنكاش نميکرد ... همون هیكل .. و شاید
کمي بلند تر از امیرمهدی.
عمو و زن عموی امیرمهدی هم هر دو بلند قد بودن . بر خلاف مادر امیرمهدی .
پدرش هم از خان عمو کمي کوتاه
تر بود.
چیكارم داشت ؟
مي خواست مثل پدرش رو سرم آوار بشه ؟
مي خواست حرف ناتموم پدرش رو به شكل دیگه ای تموم کنه ؟
یا اونم مي خواست به نوع دیگه ای بهم بفهمونه که من رو مقصر مي دونه ؟
آهي از سینه کشیدم . و زیر لب "خدایا به امید تویی" گفتم.
دو قدم مونده به جایي که ایستاده بودم ، ایستاد و در حالي که سرش کاملا ً پایین بود لب باز کرد:
-سلام . ببخشد .. من جای پدرم عذرخواهي مي کنم!
چشمام تا سر حد ممكن باز شد
چي مي گفت ! عذرخواهي ؟؟؟
پسرِ اون پدر ، از من ، عذرخواهي کرده بود ؟
به قدری متعجب بودم که تنها تونستم بگم:
-مشكلي نیست.
اما اون پسر قانع نشد.
-واقعاً عذر مي خوام . مي دونم که پدرم کم زخم زبون نزدن ! به خدا شرمنده م.
هنوز متعجب ایستاده بودم!
دهنم باز مونده بود .
تن صداش مثل صدای امیرمهدی
مهربون بود.
حالت صورتش شرمندگي رو داد مي زد .
برای اینكه به خاطر حرفای پدرش شرمنده نباشه باز گفتم:
-باور کنید مشكلي نیست.
سری تكون داد.
-شما بزرگوارید ... من پسر عموی امیرمهدی هستم ، محمدمهدی.
از تكه ی اخر اسمش حس کردم جریان برق از بدنم رد شد
. اسمش هم شبیه اسم ِ ... اسم .........
دوباره آهي از میون سینه م راه به بیرون گرفت.آروم گفت:
-من و خانومم دیشب برگشتیم . رفته بودیم زیارت خونه ی خدا .
سعادت نداشتیم تو مجلس عقدتون باشیم.
لبخند کم رنگي روی لبام نشست . عقد من و امیرمهدی
واقعاً سعادتي بود . یا بهتر بود بگم برای من سعادتي بود.
سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem