eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت . و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت . امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن . کامران برگشت سمت من و دستش رو به طرفم گرفت . کامران – خداحافظ . باهاش دست دادم . من – خداحافظ . و رفت . لبخندي زدم . و به رفتنش نگاه کردم . وقتی رفتن ، برگشتم که دیدم امیرمهدي هنوز همونجا ایستاده و خیره ي به جاییه که چند دقیقه قبلش دست من و کامران تو هم قفل شده بود . خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم فکر کردم چی باعث شده امیرمهدي اینجوري بشه . فقط دست داده بودم دیگه . کار خاصی نکرده بودم که . که ، که ، واي تازه یادم افتاد چیکار کردم ! با نا محرم دست دادم . امیرمهدي روي این چیزا حساس بود . لبم رو به دندون گرفتم . این چه کاري بود کرده بودم ؟ اونم جلوي امیرمهدي . یه لحظه دلم خواست مثل فیلم همه چی رو به چند دقیقه پیش برگردونم و کار اشتباهم رو درست کنم . ولی کار از کار گذشته بود و دیگه جایی براي درست کردنش نبود . شروع کردم دنبال واژه ها گشتن براي توجیه کارم . باید یه چیزي می گفتم . انگار بدجور بهت زده بود . با دست دست کردن من براي ردیف کردن واژه ها ، برگشت و با قدم هاي اروم پشت سر مردا راه افتاد . بی اختیار دنبالش کشیده شدم . سرش پایین بود و انگار داشت کارم رو تو ذهنش حلاجی می کرد . قدم هاش با طمأنینه بود ؛ مثل آدمی که درحال فکر کردنه . چرا حس کردم شونه هاش افتاده ست ؟ قدم رو مخصوصا بلند برداشتم تا بتونم کمی نزدیک بهش راه برم . باید یه کاري می کردم . حداقل عذرخواهی . نمی خواستم ملامتم کنه . نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه . نه حالا که می خواستم بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم ! الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم . اینجوري فاصله مون بیشتر می شد . واین اصلا به نفعم نبود دهن باز کردم حرفی بزنم که با صداي آرومش لب فرو بستم . امیرمهدي - یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانوماي سرزمین شما با مرداتون دست نمیدن !؟ یعنی اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟ ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟ انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمیده ! ایرانیه می گه : زن هاي سرزمین من همه ملکه اند ! نگاهش کردم . چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟ منظورش چی بود ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نگاهش کردم . چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟ منظورش چی بود ؟ طعنه زد یا خواست قدر خودم رو بدونم ؟ چرا انقدر آروم و با طمأنینه ؟ چرا لحنش بد نبود ؟ چرا هزار تا حرف ناجور بهم نزد ؟ کاش یه چیزي می گفت تابهم بربخوره و گریه م بگیره . کاش یه حرفی می زد که دلم آتیش بگیره ولی این همه ساکت و آروم نبود ! دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم داخلش . بغض کردم . دلم نمی خواست ازم ناراحت باشه و لحنش این حس رو بهم منتقل کرد . وقتی ادم کسی رو دوست داشته باشه هیچوقت دلش نمیاد ناراحتش کنه ! و من نا خواسته این کار رو کردم . حالا چه طوري می تونستم از دلش در بیارم ؟ دوست داشتم لب باز کنم و بگم " ازم شاکی نباش . در موردم بد فکر نکن . که به خاطرت روي خیلی چیزها دارم پا می ذارم امیرمهدي . تو و خدات بدجور تو دلم ریشه کردین . بهم سخت نگیرین . گاهی یادم میره باید چیکار کنم . اینجوري راه نرو . اینجوري با دلگیري ازم رو نگیر. نگاهت رو بهم قرض بده . بذار با تکیه بهت راه درست رو یاد بگیرم " انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم تو خونه ! کی اون رفت و کنار پدرش نشست ! کی من رفتم تو آشپزخونه و به مامان و رضوان ، بی صدا خیره شدم ! هر دو پشتشون بهم بود . وقتی مامان برگشت تا دیس رو برداره و عدس پلو بکشه ، نگاهی به صورتم انداخت . مامان – چی شده مارال ؟ چرا اینجوري شدي ؟ با این حرفش رضوان هم برگشت و نگاهم کرد . نالیدم . من – گند زدم . مامان – چیکار کردي ؟ من – حواسم نبود ، جلوي امیرمهدي با کامران دست دادم . دستاي مامان شل شد و افتاد کنار بدنش . وا رفته نگاهم کرد . مثل کسی بود که منتظر چیز با ارزشی باشه و بهش بگن اون چیز با ارزش دزدیده شده . چشماش پر از ملامت بود . رضوان هم دست کمی ازش نداشت . با دستی که جلوي دهنش گرفته بود با چشماي گشاد شده نگاهم می کرد . حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید . من – حالا چیکار کنم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید . من – حالا چیکار کنم ؟ مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد . مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي . بی فکر عمل می کنی. حق داره . مهرداد هم حق داره که دائم میگه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین . من اشتباه کردم . نباید دعوتشون می کردم . اشکم چکید . این همه ملامت ؟ انگار حقم بود ! مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید . مامان – شما دو تا غذا رو بکشین . من میرم با مهرداد میز رو بچینم . و رو بهم تشر زد . مامان – تو هم اشکات رو پاك کن . زشته . فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن . و رفت بیرون . با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت . واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود . رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد . دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت . رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟ من – آبروم رفت رضوان . رضوان_فعلا بهش فکر نکن . الان اونا مهمونن و ما باید به بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم . بیا غذا رو بکشیم . سرد میشه و از دهن میوفته . سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم . قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه . بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن . کنار رضوان نشستم . و بدبختانه رو به روي امیرمهدي. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کنار رضوان نشستم . و بدبختانه رو به روي امیرمهدي . گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ، ولی دید خوبی به هم داشتیم . وقتی نشستم نگاه گذرایی بهم انداخت . و انگار فهمید گریه کردم . چون وقتی نگاه ازم گرفت سرش رو زیر انداخت و تکون داد و کلافه دستی به سرش کشید . با تعارف مهرداد بهش لبخند زد و کفگیر رو از مهرداد گرفت . همه مشغول خوردن بودن . بابا و آقاي درستکار گه‌گاهی حرف میزدن و همه به حرفاشون تو سکوت گوش میدادن . ولی من داشتم با غذام بازي می کردم . میل نداشتم . فقط قاشقم رو تو ظرف تکون می دادم که کسی متوجه نشه نمی خورم . بی اختیار خیره شدم به ظرف غذاش . داشت قاشقش رو پر میکرد . با چنگال برنج هاي آویزون از قاشق رو جدا کرد . منتظر بودم تا قاشق رو به سمت دهنش ببره که دیدم قاشق دوباره تو ظرفش خالی شد . متعجب نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صورتش . کمی اخم داشت و انگار تو فکر بود . کارش رو دوبار دیگه هم تکرار کرد . قاشقی که پر می شد و دوباره تو ظرف خالی می شد . کمی سرش رو به سمت بابا و اقاي درستکار چرخوند . مثلا میخواست نشون بده داره گوش می کنه . اما نگاه آشفته ش که هر دو سه ثانیه یه بار جهتش عوض می شد ، به آدم می فهموند خیلی هم حواسش نیست یه لحظه نیم نگاهی به من و ظرف غذام انداخت . و سري تکون داد . که نفهمیدم از چی متأسف بود ! بعد از شام نیم ساعتی نشستن . و من بیشترش رو به بهونه ي دم کردن چایی خودم رو تو آشپزخونه حبس کردم . چایی رو تو لیوان هاي کریستال مامان ریختم و تو سینی گذاشتم و دادم دست مهرداد تا ببره . بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاجانم یا صاحب‌الزمان سلام بر شما و بر شادی گردآمدن قلبهای ما در سایه‌ی دستان مبارک شما سلام بر آن لحظه‌ای که پراکندگی‌های هوا و هوس را به نگاهی آرام می‌کنید ▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام رفقای همیشه همراه ✋️ صبحتون بخیر☺ روزتون متبرک به نور خدا 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 خوش آن دمی که در هوای شما گذشت... خوش آن اوقاتی که معطر به نام و یادتان بود... خوش آن لحظه‌هایی که بی‌قرارتان بودیم... باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ↫ سلااام و درود همراهان جان ❣ آدینه زیباتون گرم به آفتاب پرمهر عالمتاب و سرشاااار از آسایش خیال و روزتون غرق در پرتو لطف الهی ان شاءالله🌺 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem