💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن .
کامران برگشت سمت من و دستش رو به طرفم گرفت .
کامران – خداحافظ .
باهاش دست دادم .
من – خداحافظ .
و رفت .
لبخندي زدم .
و به رفتنش نگاه کردم .
وقتی رفتن ، برگشتم که دیدم امیرمهدي هنوز همونجا ایستاده و خیره ي به جاییه که چند دقیقه قبلش دست من و کامران تو هم قفل شده بود .
خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم فکر کردم چی باعث شده امیرمهدي اینجوري بشه .
فقط دست داده بودم دیگه .
کار خاصی نکرده بودم که . که ، که ،
واي تازه یادم افتاد چیکار کردم !
با نا محرم دست دادم .
امیرمهدي روي این چیزا حساس بود .
لبم رو به دندون گرفتم .
این چه کاري بود کرده بودم ؟
اونم جلوي امیرمهدي .
یه لحظه دلم خواست مثل فیلم همه چی رو به چند دقیقه پیش برگردونم و کار اشتباهم رو درست کنم .
ولی کار از کار گذشته بود و دیگه جایی براي درست کردنش نبود .
شروع کردم دنبال واژه ها گشتن براي توجیه کارم .
باید یه چیزي می گفتم .
انگار بدجور بهت زده بود .
با دست دست کردن من براي ردیف کردن واژه ها ، برگشت و با
قدم هاي اروم پشت سر مردا راه افتاد .
بی اختیار دنبالش کشیده شدم .
سرش پایین بود و انگار داشت کارم رو تو ذهنش حلاجی می کرد .
قدم هاش با طمأنینه بود ؛ مثل آدمی که درحال فکر کردنه .
چرا حس کردم شونه هاش افتاده ست ؟
قدم رو مخصوصا بلند برداشتم تا بتونم کمی
نزدیک بهش راه برم .
باید یه کاري می کردم .
حداقل عذرخواهی .
نمی خواستم ملامتم کنه .
نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه .
نه حالا که می خواستم
بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم !
الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم .
اینجوري فاصله مون بیشتر می شد .
واین اصلا به نفعم نبود
دهن باز کردم حرفی بزنم که با صداي آرومش لب فرو بستم .
امیرمهدي - یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانوماي سرزمین شما با مرداتون دست نمیدن !؟
یعنی اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟ ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟
انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمیده ! ایرانیه می گه : زن هاي سرزمین من همه ملکه اند !
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
طعنه زد یا خواست قدر خودم رو بدونم ؟
چرا انقدر آروم و با طمأنینه ؟
چرا لحنش بد نبود ؟
چرا هزار تا حرف ناجور بهم نزد ؟
کاش یه چیزي می گفت تابهم بربخوره و گریه م بگیره .
کاش یه حرفی می زد که دلم آتیش
بگیره ولی این همه ساکت و آروم نبود !
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم داخلش .
بغض کردم .
دلم نمی خواست ازم ناراحت باشه و لحنش این حس رو بهم منتقل کرد .
وقتی ادم کسی رو دوست داشته باشه هیچوقت دلش نمیاد ناراحتش کنه !
و من نا خواسته این کار رو کردم .
حالا چه طوري می تونستم از دلش در بیارم ؟
دوست داشتم لب باز کنم و بگم " ازم شاکی نباش .
در موردم بد فکر نکن .
که به خاطرت روي خیلی چیزها دارم پا
می ذارم امیرمهدي .
تو و خدات بدجور تو دلم ریشه کردین .
بهم سخت نگیرین .
گاهی یادم میره باید چیکار کنم .
اینجوري راه نرو .
اینجوري با دلگیري ازم رو نگیر.
نگاهت رو بهم قرض بده .
بذار با تکیه بهت راه درست رو یاد بگیرم "
انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم تو خونه !
کی اون رفت و کنار پدرش نشست !
کی من رفتم تو آشپزخونه و به مامان و رضوان ، بی صدا خیره شدم !
هر دو پشتشون بهم بود .
وقتی مامان برگشت تا دیس رو برداره و
عدس پلو بکشه ، نگاهی به صورتم انداخت .
مامان – چی شده مارال ؟
چرا اینجوري شدي ؟
با این حرفش رضوان هم برگشت و نگاهم کرد .
نالیدم .
من – گند زدم .
مامان – چیکار کردي ؟
من – حواسم نبود ، جلوي امیرمهدي با کامران دست دادم .
دستاي مامان شل شد و افتاد کنار بدنش . وا رفته نگاهم کرد . مثل
کسی بود که منتظر چیز با ارزشی باشه و
بهش بگن اون چیز با ارزش دزدیده شده .
چشماش پر از ملامت بود .
رضوان هم دست کمی ازش نداشت .
با دستی که جلوي دهنش گرفته بود با
چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم .
لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد .
مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي . بی فکر عمل می کنی. حق داره .
مهرداد هم حق داره که دائم میگه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین .
من اشتباه کردم .
نباید دعوتشون می کردم .
اشکم چکید .
این همه ملامت ؟
انگار حقم بود !
مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید .
مامان – شما دو تا غذا رو بکشین .
من میرم با مهرداد میز رو بچینم .
و رو بهم تشر زد .
مامان – تو هم اشکات رو پاك کن .
زشته .
فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن .
و رفت بیرون .
با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت
.
واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود .
رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد .
دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت .
رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟
من – آبروم رفت رضوان .
رضوان_فعلا بهش فکر نکن .
الان اونا مهمونن و ما باید به
بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم .
بیا غذا رو بکشیم .
سرد میشه و از دهن میوفته .
سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم .
قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه .
بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن .
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي .
گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ،
ولی دید خوبی به هم داشتیم .
وقتی نشستم نگاه گذرایی بهم انداخت .
و انگار فهمید گریه کردم .
چون وقتی نگاه ازم گرفت سرش رو زیر
انداخت و تکون داد و کلافه دستی به سرش کشید .
با تعارف مهرداد بهش لبخند زد و کفگیر رو از مهرداد گرفت .
همه مشغول خوردن بودن .
بابا و آقاي درستکار گهگاهی حرف
میزدن و همه به حرفاشون تو سکوت گوش میدادن .
ولی من داشتم با غذام بازي می کردم .
میل نداشتم .
فقط قاشقم رو تو ظرف تکون می دادم که کسی متوجه نشه نمی خورم .
بی اختیار خیره شدم به ظرف غذاش . داشت قاشقش رو پر میکرد .
با چنگال برنج هاي آویزون از قاشق رو
جدا کرد .
منتظر بودم تا قاشق رو به سمت دهنش ببره که دیدم
قاشق دوباره تو ظرفش خالی شد .
متعجب نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صورتش .
کمی اخم داشت و انگار تو فکر بود .
کارش رو دوبار دیگه هم تکرار کرد .
قاشقی که پر می شد و
دوباره تو ظرف خالی می شد .
کمی سرش رو به سمت بابا و اقاي درستکار چرخوند .
مثلا میخواست نشون بده داره گوش می کنه .
اما نگاه آشفته ش که هر دو سه ثانیه یه بار جهتش عوض می شد ، به آدم
می فهموند خیلی هم حواسش نیست
یه لحظه نیم نگاهی به من و ظرف غذام انداخت .
و سري تکون داد .
که نفهمیدم از چی متأسف بود !
بعد از شام نیم ساعتی نشستن .
و من بیشترش رو به بهونه ي دم
کردن چایی خودم رو تو آشپزخونه حبس
کردم .
چایی رو تو لیوان هاي کریستال مامان ریختم و تو سینی گذاشتم و دادم دست مهرداد تا ببره .
بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
آقاجانم یا صاحبالزمان
سلام بر شما
و بر شادی گردآمدن قلبهای ما
در سایهی دستان مبارک شما
سلام بر آن لحظهای که
پراکندگیهای هوا و هوس را
به نگاهی آرام میکنید
▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقای همیشه همراه ✋️
صبحتون بخیر☺
روزتون متبرک به نور خدا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_ای_روشنی_تر_از_هر_روشنی🤚
#صبحتبخیرمولایمن
خوش آن دمی که
در هوای شما گذشت...
خوش آن اوقاتی که
معطر به نام و یادتان بود...
خوش آن لحظههایی که
بیقرارتان بودیم...
باقی همه بیحاصلی و
بیخبری بود...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
↫ سلااام و درود همراهان جان ❣
آدینه زیباتون گرم به آفتاب پرمهر عالمتاب و سرشاااار از آسایش خیال و روزتون غرق در پرتو لطف الهی ان شاءالله🌺
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem