آمریکا در چه فکریه؟!
لندن پر از بسیجیه 👊🏻🇮🇷
#رهبر
#طنز
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرمان و روح الله رفتند تا آرمانِ روح الله باقی بماند... 🥀
#شهدایامنیت
#شهیدانه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتم
سرش رو به آسمون بود .
از حرفم درد می کشید ؟
چشمام رو بستم از کنارش رد شدم .... چشماشو بسته تا نبینه بد شدم .............
از حس دردي که داشت بغضم بیشتر شد . من عامل این حسش بودم ؟
این درد کشیدنش ؟
چرا این تفاوت ها رو مثل پتک کوبیدم رو سرش ؟
کاش بهتر حرف می زدم !
کاش!
اشک تو چشمام جمع شد .
" خدا لعنتت کنه اي " به خودم گفتم .
چونه م لرزید .
باهاش چیکار کردم !
اوج دردم زمانی بود که چشم باز کرد و من خیسی اطراف مژه هاش رو دیدم .
اشکام بی اختیار رو گونه م راه گرفت .
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و دستاش رو گذاشت رو صورتش .
قلبم به درد اومد .
انگار منم باهاش درد می کشیدم .
با درد گفتم .
من – امیرمهدي !
مثل برق گرفته ها برگشت به سمتم .
نگاهش رو رد اشکم ثابت شد .
دستش رو به طرفم دراز کرد انگار بخواد رد اشکم رو پاك کنه که یه دفعه انگشتاش رو مشت کرد و به سمت مخالف چرخید .
یه قدم به طرفش برداشتم .
من – امیر ؟
حس کردم تند تند نفس عمیق می کشه .
آروم گفت .
امیرمهدي – تو رو خدا گریه نکنین .
قسمش ، التماس نشسته تو لحنش ، گریه م رو بیشتر کرد .
چشمامو بستم از کنارش رد شدم ..... چشماش رو بسته تا نبینه بد شدم ....................
سرش رو به سمت آسمون بالا برد .
امیرمهدي – به اون خدایی که براش روزه میگیرین قسمتون میدم گریه نکنین .
با درد گفتم .
من – نمی تونم .
وقتی حالت اینجوریه !
وقتی می دونم براي خوشبختیت باید ازت بگذرم !
ازم فاصله گرفت و سکوت کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتم
من – نمی تونم .
وقتی حالت اینجوریه !
وقتی می دونم براي
خوشبختیت باید ازت بگذرم !
ازم فاصله گرفت و سکوت کرد .
چرا سکوت کرد ؟
چرا ازم فاصله گرفت ؟
روي پا به سمتم چرخید .
امیرمهدي – یعنی اگر کراوات بزنم ، تو مهمونیاتون بیام ، بذارم هر مدل لباسی و رنگی که دوست دارین بپوشین فقط زیاد قالب بدنتون نباشه ، هر آهنگی دوست دارین گوش کنین ، می تونین یه عمر ، زندگی با من رو تحمل کنین ؟
نامهربونی با دلم نمی کنه .......
به هیچ قیمتی ولم نمی کنه .....
یه قطره اشکمو که می درخشه باز ....
بهونه می کنه منو ببخشه باز .......
دریا که چیزي نیست ، عجب دلی داره ...
مبهوت نگاهش کردم .
درست شنیدم ؟
می خواست باهام راه بیاد ؟
با شگفتی گفتم .
من _واقعا این کارا رو انجام می دي ؟
کلافه دستی به پیشونیش کشید .
امیرمهدي – نمی دونم . واقعا نمیدونم .
دستش رو به سمت موهاش برد و از روي موهاش تا پشت گردنش کشید .
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بی تاب گفت .
امیرمهدي – باید فکر کنم . باید بیشتر فکر کنم .
سریع برگشت به سمتم .
امیرمهدي – چند روز بهم مهلت بدین .
شاید بتونم راهی پیدا کنم !
سري تکون دادم .
من – هیچ راهی نیست امیرمهدي .
خودت گفتی نمی خواي یه عمر کنارت زجر بکشم .
منم نمی خوام تو رو اذیت کنم .
شاید اگر این جمله رو نمی گفتی به این همه اختلاف ، جدي فکر نمی کردم .
ناچار شدم همه چیز
رو براي خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه .
امیرمهدي – منم مهلت می خوام تا حرفاتون رو سبک سنگین کنم
من – دیشب به این نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن عاقلانه به هم ربط داره .
انگار خدا می دونه چطوري باید جلو
پامون سنگ بندازه .
امیرمهدي – اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد .
ما لیاقت تندیس شدن رو داریم .
سکوت کردم .
اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نهم
امیرمهدي – اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد .
ما لیاقت تندیس شدن رو داریم .
سکوت کردم .
اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون .
نمی دونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه !
شاید این اصرارش پاداش اون صبر و نذر من بود .
پاداش گذشتن از امیرمهدي .
آروم گفت .
امیرمهدي – بریم ؟
سري تکون دادم .
من – بریم .
در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفر منتظر ، ملحق شدیم .
از سکوت من و امیرمهدي دائم تو فکر ، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم . براي همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم
خونه .
اون شب و شهربازي رفتنمون اگر به ظاهر براي من شادي و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ي عطف زندگی من شد .
و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد ، خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم .
****
از همون جلوي شهربازي از هم جدا شدیم .
من و رضا سوار ماشین مهرداد شدیم . نرگس و امیرمهدي هم با هم رفتن .
از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزي ازم نپرسیدن .
چون اصلا حال و حوصله ي توضیح دادن رو نداشتم .
به اندازه ي کافی اعصابم به هم ریخته بود . و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش می داد
وسطاي راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت .
رضوان – ا .. مهرداد ! این مانتو فروشیه بازه .
مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ي خیابون کشید .
برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم .
مهرداد – می خواي بري یه نگاه کنی ؟
رضوان – آره .
شاید مانتویی که می خوام رو بتونم پیدا کنم .
مهردادسري تکون داد و ماشین رو کامل پارك کرد .
رضوان دستم رو کشید .
رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – من چیزي احتیاج ندارم .
خودت برو دیگه !
اخمی کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دهم
رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – من چیزي احتیاج ندارم .
خودت برو دیگه !
اخمی کرد .
رضوان – بلند شد بریم .
با غصه خوردن چیزي درست نمی شه .
من – به خدا رضوان حال ندارم .
رضوان – ببینم اصلا تو براي شباي احیا مانتوي مشکی بلند داري ؟
ابرویی بالا انداختم .
من – حالا نداشته باشم چیزي می شه ؟
رضوان – پس با کدوم مانتو می خواي بري احیا اونم مسجدي که خونواده ي درستکار میرن؟
آخ ...
اصلا یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدي دادم !
حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم می شد هم به هیچ عنوان زیر قولم
نمی زدم .
سریع در ماشین رو باز کردم .
لبخندي روي لباي رضوان نقش
بست .
داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتري داشت .
با رضوان بین رگال ها راه افتادیم .
مانتو فروشی بزرگی بود و
تا جایی هم که فضا داشت ، مانتوهاي مختلف رو به معرض دید گذاشته بود .
رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد .
رضوان – اون قسمت مانتوهاي ساده ي مشکی گذاشته .
بریم ببینیم .
نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود .
من – بریم .
مانتوها رو با دقت نگاه می کردم .
بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روي هر مانتو بود .
از بعضی طرح ها خوشم اومد .
دو تا طرحی که قد بلندي داشتن رو انتخاب
کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان ،
شروع کردیم به دید زدن مانتوهاي دیگه تا اگر باز هم چیزي پسندیدم برداریم و همه رو یکجا براي پرو ببریم .
رضوان به سمت مانتوي کرم رنگی رفت . شروع کرد برانداز کردنش .
منم از رگال کنارش مانتو شلوار س تی برداشتم و نگاه کردم .
خیلی شیک و قشنگ بود .
بین بقیه ي مانتو
شلوارهاي با همون طرح گشتم و بلاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد .
براي جایی که آدم می خواست
با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد .
بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰مطالعه درس آموز اسناد لانه جاسوسی آمریکا
💢 تاکید رهبر معظم انقلاب در دیدار روز ۱۲ آبان سال ۹۵ به دانشآموزان و دانشجویان مبنی بر مطالعه درس آموز اسناد لانه جاسوسی آمریکا
🔹دانلود مجموعۀ ۱۱ جلدی اسناد لانه جاسوسی به صورت رایگان، از لینکهای زیر امکان پذیر است:
📂 | جلد اول:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/1.pdf
📂 | جلد دوم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/2.pdf
📂 | جلد سوم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/3.pdf
📂 | جلد چهارم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/4.pdf
📂 | جلد پنجم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/5.pdf
📂 | جلد ششم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/6.pdf
📂 | جلد هفتم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/7.pdf
📂 | جلد هشتم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/8.pdf
📂 | جلد نهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/9.pdf
📂 | جلد دهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/10.pdf
📂 | جلد یازدهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/11.pdf
#کتاب
#مطالعه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem