eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
708 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
‹معرفـے‌آپ‌های‌خفن‌ن‌ن‌👐🏼💗›‌ ⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰ ـ Hidden eye:Catch your friends هرکسی یواشکی بیاد سرگوشیت ازش🙊😳. عکس میگیره📸🔖. ـ Photo retouch اجسام اضافه داخل عکسو بھ راحتی پاک میکنی🐣💋. ـ Photoal :al photo enhancer هم‌ میتونی کیفیت عکسو بالاببرۍ هم کارتونیش کنی ♥️. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
چہ‌ڪارهایےبراۍرفع‌استرس‌انجام‌بدیم꧇)!🌸'✉️ ⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰ 𝟷- دوش‌ آب‌ سرد🧷🚿 𝟸- نوشیدن‌ قہوه🌸😻 𝟹- نفس‌ عمیق✨🪶 𝟺- نقاشے بڪش💆🏻🌱 𝟻- مثبت‌فڪرڪردن💚➕ ⥂ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هر دفعه میام بگم سخته و نمیشه، یادم میاد که سخت تر از ایناشم رد کردم و شده...🪂🌲🩵 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem😎
باحال ترین لطیفه دنیا خیلی قشنگه...😂😂😂 سؤال و جواب در كلاس درس.😃 استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)، دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟 استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊 دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄 استاد: ان شاء الله! 😕 به نظر شما چرا حضرت محمد… دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆 استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐 دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻‍♀ استاد: حضرت محمد!😊 دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!! حال كردين؟؟؟ اصلأ حواستون بود؟4 تا صلوات فرستادین؟؟ ثواب این صلوات ها 90تاش مال خودتون ده تاش هم براي من و اموات .😂 میتونید به نیت ظهور آقامون برای دیگران بفرستید https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem😎♥
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – آدم با اطرافیانش بنا بر شرایط هم صحبت می شه و تو بیشتر مواقع کاري به عقاید طرف مقابل نداره . من تو محیط کارم ناچارم از صبح تا عصر با افرادي حرف بزنم که هیچ نقطه ي مشترکی باهاشون ندارم سري تکون دادم . من – حرفات درسته . ولی من نمی تونم به کسی که این چیزها رو قبول نداره بفهمونم که داره اشتباه می کنه. کمی به سمتم چرخید . امیرمهدي – کسی که از عادي ترین قواعد اجتماعی بودن اطلاعی نداره و نمی خواد اطلاع پیدا کنه ، همصحبت خوبی نیست . من – به آدم عزت نفس میدي . دوباره طرز نشستنش رو مثل قبل کرد . امیرمهدي – آدما ارزششون خیلی بالاست . نباید به بهاي اندك این ارزش ها رو نادیده بگیرن . نفس عمیقی کشید . امیرمهدی – برسیم به بحث خودمون . به خصوص رفت و امد با خونواده ها ..... ببینین به صله ي رحم خیلی سفارش شده و من به هیچ عنوان قطع ارتباط با خونواده ها رو قبول ندارم . ولی میشه رفت و آمد به خونه اي که صاحب خونه ش تمایل چندانی به دیدنمون نداره رو کم کرد . فقط براي احترام و صله ي رحم سالی یکی دوبار به دیدنشون رفت و در طول سال هم با تلفن جویاي حالشون بود . فکر می کنم این بهترین و منطقی ترین راه ممکنه باشه . کمی به سمتش خم شدم . من – تو هم در مورد خونواده ت این کار رو می کنی ؟ امیرمهدي – برام سخته ولی باید این کار رو بکنم . گاهی اوقات براي حفظ بنیان خونواده و آرامشش باید روي خیلی چیزها پا گذاشت . قرار نیست قطع ارتباط کنیم که قطع صله ي رحم برکت رو از زندگی آدم می بره . قراره رفت و آمد ها حساب شده باشه . که نه آرامش ما از بین بره و نه آرامش اقوام . من – من قبول دارم . ولی تو واقعاً می تونی همچین کاري بکنی ؟ می خواست چیزي بگه که زنگ گوشیم مانع شد . اشاره کرد . امیرمهدی – جواب بدین . و من دست بردم داخل کیفم و گوشی رو بیرون آوردم . اسم پویا روي صفحه بهم دهن کجی میکرد . چرا اسم این نامرد رو از تو گوشیم پاك نکرده بودم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . و من دست بردم داخل کیفم و گوشی رو بیرون آوردم . اسم پویا روي صفحه بهم دهن کجی میکرد . چرا اسم این نامرد رو از تو گوشیم پاك نکرده بودم ؟ نمی خواستم جوابش رو بدم . ولی با فکر به اینکه شاید بتونم از زیر زبونش بکشم که کجاست و به بابا بگم ؛ می شه با یه گوشمالی حسابی حالش رو گرفت . " با اجازه " اي به امیرمهدي گفتم و بلند شدم و بعد از دو سه قدم فاصله گرفتن ؛ گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و یه نفس شروع کردم به حرف زدن . من – چی شده زنگ زدي به من ؟ مگه نمی خواستی بکشیم ؟ چی شد ؟ عرضه ش رو نداشتی ؟ براي همین در رفتی ؟ در رفتی چون حتی عرضه نداري پاي کاري که می خواستی انجام بدي وایسی ؟ ادعاي عاشقیت همین قدر بود ؟ اینکه با یه جواب نه شنیدن قصد جونم رو بکنی ؟ پرید وسط حرفم . پویا – صبر کن صبر کن ... تند نرو مارال خانوم . اون کار رو کردم تا بدونی هر کاري ازم ساخته ست . بهت یه فرصت دوباره دادم . اینکه بفهمی نمی ذارم زن اون حاج آقاي بو گندو شی ! معلوم نیست چه وردي بهت خونده که اینجوري عبد و عبیدش شدي ! دارم اخطار اخر رو می کنم بهت . همین امشب همه چی رو بهم بزن من می خوامت . من – آخه بدبخت . تو حتی عاشقی درست و حسابی هم بلد نیستی. دلم رو به چیت خوش کنم ؟ همین حاج آقا همچین من رو غرق کرده تو محبتش و چنان عشقی بهم می ده که حاضر نیستم یه موي گندیده ش رو با صدتاي مثل تو عوض کنم . پویا – ببین من هر کاري از دستم بر میاد . می تونم یه شبی مثل امشب که با نامزد املتت زیر درخت ، روي نیمکت و جلوي حوض نشستی بیام و بی حی.ثیتت کنم . اونوقت دیگه مال منی . از زور عصبانیت نفس نفس زدم . بی اختیار شروع کردم به راه رفتن . بی همه چیز آبروم رو نشونه گرفته بود . چه جوري روش می شد این حرف رو بزنه . کجا بود که داشت ما رو دید می زد و می دونست ما داریم چیکار میکنیم ! احساس خفگی می کردم . دست بردم و دو طرف شالم رو آزاد کردم و پایین انداختم . من – ما رو تعقیب می کنی عوضی ؟ چشم چرخوندم تا پیداش کنم . صداي گوش خراش خنده ش ، سوهان روحم شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . من – ما رو تعقیب می کنی عوضی ؟ چشم چرخوندم تا پیداش کنم . صداي گوش خراش خنده ش ، سوهان روحم شد . پویا – نگرد دنبالم که پیدام نمی کنی ! انقدر خر نیستم که بیام جلو چشمت وایسم تا باباجونت رو بفرستی سراغم . باباجونت ترسیده ؟ بهش بگو تازه کار من می خواد شروع شه . نه مثل اینکه واقعا دنبالجون اومده بود و می دونست با خونواده هامون هستیم . حرصی دست بردم داخل موهام و انگشتام رو مشت کردم . من – تو غلط می کنی نزدیک من بشی . ازت شکایت می کنم . پویا _حتما این کار رو بکن . البته مطمئن باش قبلش من تموم آبرو و حیثیتت رو به باد می دم . من – تا بخواد دستت به من برسه ، من زنش شدم . تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی . اون موقع دستت به من بخوره حکمت سنگساره . می فهمی سنگسار . پویا – مطمئن باش راهی پیدا می کنم که اون ریشوي اُمل تف بندازه تو صورتت . قسم می خورم که اگر زنش بشی این کار رو می کنم . کاش تواناییش رو داشتم تا پیداش کنم و انقدر بزنمش تا عصبانیتم فروکش کنه . عصبانیت که چه عرض کنم، تمام وجودم رو به لرزش انداخته بود . من – هیچ غلطی نمی تونی بکنی . تو که عرضه نداري بمونی و کاري که می خواستی انجام بدي رو به گردن بگیري ، پاي قانون که وسط بیاد خودتو خیس می کنی . پس حرف مفت نزن . و قطع کردم . گنجایش ادامه دادن ؛ نداشتم . خیره بودم به گوشی تو دستم و سعی داشتم با نفس هاي عمیق پیاپی ، کمی آروم بشم . - ببخشید . ساعت چنده ؟ با ترس سربلند کردم . فکر کردم پویاست . ولی دوتا پسر جوون غریبه جلوم بودن . پیرهن مردونه هاي آستین کوتاهی به تن داشتن که یقه ش رو تا وسطاي سینه باز گذاشته بودن . لبخند رو لباشون همراه با نگاه خاصشون خیلی تو چشم بود . براي یه لحظه دست بردم سمت شالم که ازحجابم مطمئن بشم که ...... یه لحظه دنیا برام ایستاد شالم کامل باز بود و کل گردنم پیدا . و موهاي بیرون ریخته از شالم ..... و امیرمهدي که کمی اون طرف ترروي نیمکت نشسته بود . یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توي پاساژ ؟ هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توي پاساژ ؟ هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود ! قرار بود دوباره ازم ایراد بگیره ؟ دوباره اخم کنه ؟ دوباره بگه که وارد بحث با هر کسی نشم ؟ ... بحث با هرکسی ؟ ... بحث .......... این بار صد در صد اشتباه از من بود . من که می دونستم اخلاق امیرمهدي چه جوریه ؟ من که گفتم می تونم تحمل کنم این شال روي سرم رو ! من که می خواستم زنش باشم ، همراهش باشم ! از ترس رو به رو شدن با اخمش ، نگاهم رو کنترل کردم که به طرفش کشیده نشه . شاید هم مثل دفعه ي قبل می اومد پشت سرم . باید چیکار می کردم که اتفاق قبل تکرار نشه ؟ تکرار اتفاق قبل یعنی به هم ریختن همه چی . یعنی ایجاد فاصله ي بیشتر بینمون . باید درستش می کردم . هر جور که بشه . سریع موهام رو داخل شال پنهون کردم و حین به زیر انداختن نگاهم ، دو طرف شالم رو با دست زیر چونه‌م محکم کردم . دستپاچه جواب دادم . من – شارژ گوشیم تموم شده . از همسرم بپرسین . و با دست به سمت جایی که امیرمهدي نشسته بود اشاره کردم . هر دو پسر به طرف امیرمهدي برگشتن و به سمتش رفتن . آروم آروم نگاهم رو بالا بردم و دوختم به مرد متعصب دوست داشتنیم . اخم داشت . زیاد ...... به حدي که ته دلم خالی شد . نه ! من طاقت اخم و تشرش رو نداشتم ! زیر لب زمزمه کردم . من – خدایا به دادم برس . با رفتن پسرا ، با قدم هاي نا مطمئن به سمتش رفتم . باید براش توضیح می دادم که انقدر اعصابم خرد شده که حواسم نبوده وضع ظاهریم چطوریه ! باید براش می گفتم . کنارش نشستم . نگاهش به رو به رو بود و هنوز اخم داشت . نفس هاش تند بود و حس عصبانی بودن رو به آدم القا می کرد . با هول گفتم من _امیرمهدی من اصلا.... بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت طرفم . امیرمهدي – الان نه . بلند شد . و شروع کرد قدم زدن . ازم دور شد . می فهمیدم کلافه ست . می فهمیدم عصبیه . میفهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمیده به راحتی از کنار این موضوع بگذره . اما نمی دونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو ، سرم خالی نکنه . که چیزي نگه که ناراحت بشم . که نشکنم . که خودش رو کنترل کنه . که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد . رفت که آروم بشه . که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل . شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه . که به خصلت هاي خوبش این کارش رو هم اضافه کنم . که یادم باشه اگر از دستش بدم ؛ ضرر کردم . ضرري که جبران شدنی نیست . رفت که باور کنم اگر می خوامش ، با این همه خوبی ، باید حواسم به خواسته هاش باشه . که اگر چادر سرم نمی کنم حداقل حواسم به شال روي سرم باشه که نگاه کسی به سمتم کشیده نشه . رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش می پگم موضوع پویا رو " وقتی برگشت ، وقتی با قدم هاي اهسته به طرفم اومد ، دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود . عادي بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . اروم نشست کنارم و خیلی عادي تر گفت . امیرمهدي – خب داشتیم درباره ي چی حرف می زدیم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 عادي بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . اروم نشست کنارم و خیلی عادي تر گفت . امیرمهدي – خب داشتیم درباره ي چی حرف می زدیم ؟ می خواست با سکوت درباره ي موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دواي درد من نبود . باید میگفتم . براي همین با هر سختی اي بود دهن باز کردم . من – باید یه چیزي رو توضیح بدم ! امیرمهدي –بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم . من – نه . باید بگم . مهمه . خیلی مهمه . ممکنه بعدش نیاز باشه به جاي حرف زدن ، براي ادامه ي این فرصت فکر کنی . باید زودتر می گفتم . تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده‌ي شنیدنه . کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم . تا زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدي چیه . تا اون ترس نشسته تو تنم میل رفتن پیدا کنه . میگن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن . چون ترس از دست دادن امیرمهدي ، خود خود مرگ بود . و من داشتم با تک تک سلولاي بدنم تجربه‌ش می کردم . وقتی میدونستم احساسمون دو طرفه ست ، وقتی محبت عاشقانه ش رو تجربه کرده بودم ، نداشتنش مساوي می شد با مرگ . نفس عمیقی کشیدم . من – قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم . البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم می شه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاح دید بابام براي آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم . از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون هم شد رفتن به همون مهمونیا . بی حجاب .... با لباساي ..... چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که میدونستم امیرمهدي به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون هم یکی بشه از اعتقادش بر نمی گرده . سخت بود گفتن از اینکه پویا من رو با چه لباس هایی دیده . حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " ي به پویا فرستادم . بدترین قسمت ماجراي ما گفتن همین ارتباط بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " ي به پویا فرستادم . بدترین قسمت ماجراي ما گفتن همین ارتباط بود . نفس عمیقی کشیدم . من – دستمم گرفته . نه یه بار . چند بار . ولی باور کن همیشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث می شد آشناییمون اینجوري پیش بره . می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت نامزد ش بهش بله بگم و رسما نامزد شیم . و بریم دنبال کاراي عروسیمون . ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت . گره اي بین ابروهاش افتاده بود . گره اي که بند دلم رو پاره میکرد . چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد . من – نمی دونم چی شد ؟ اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد . به دلم نشستین . هم تو و هم حرفات . معلق شدم بین چیزي که بودم و چیزي که میشنیدم . اثر خودت رو گذاشتی . طوري که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم . دیگه نمی دونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو می گفتی رو وارد زندگیم کنم . چشم باز کردم . کاش اخماش رو باز می کرد . اون اخما نشون می داد تو ذهنش ، هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچارا ادامه دادم . من – به قول خودت شاید حکمت خدا بود . چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم . میخواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم ، بعد تصمیم بگیرم که میتونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه . از همون اول شروع کرد بدخلقی . یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد . می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونیا همراهیش نمی کنم یکی رو جایگزینم کرده . نمی دونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده ؛ هر چی بود من نتونستم با اینکارش کنار بیام . دعوامون شد . نه یه بار که چند بار . هر دفعه هم تهدید کرد . چرخیدم به سمتش . من – اون ماشینی که اون شب می خواست بزنه بهم پویا بود . میخواست زهر چشم بگیره به قول خودش . الانم باز اون بود که زنگ زد . بازم تهدید کرد . همه جا داره تعقیبمون می کنه . می گه نمی ذاره اب خوش ازگلومون پایین بره . انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوي پاش نگاه میکرد . سکوتش رو دوست نداشتم . ترجیح میدادم سرم داد بزنه . بگه من به دردش نمی خورم . بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوي پاش نگاه می کرد . سکوتش رو دوست نداشتم . ترجیح میدادم سرم داد بزنه . بگه من به دردش نمی خورم . بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه . گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل می شه . چقدر دلت می خواد یه چیزي به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه . هر سکوت رو می شه به چند هزار حرف تعبیر کرد . و من مونده بودم سکوت امیرمهدي رو به چی تعبیر کنم ! چشمم خشک شد به صورتش و اخمش . ولی تغییري نکرد . چشمم خشک شد به نفس هاي پر حرصش ، ولی قطع نشد . چشمم خشک شد به انگشت هاي مشت شده ش و باز نشد . چشمم خشک شد به تکون هاي پاش که ، ساکن نشد . به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟ باز هم ولوله اي تو دلم به راه افتاد . چه جوري من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟ مطمئنا دیگه من رو نمی خواست ! مگه می شد مردي مثل امیرمهدي به این راحتی از این موضوع بگذره ؟ مگه می شد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه . باید از اول می گفتم و نه وقتی که داشتیم همه ي موانع رو هموار می کردیم ! نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده . نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می‌شدیم . من به خودم ، به امیرمهدي ، به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم . با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش . دست هاش رو روي صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد . و آروم گفت . امیرمهدي – نچ . لعنت خدا بر دل سیاه شیطون . شیطون داشت با ذهنش چیکار می کرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد ؟ بلند شد ایستاد . امیرمهدي – بلند شین کمی قدم بزنیم . مات نگاهش کردم . نگاهش به رو به روش بود . باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن . مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن . پاهام یاراي همراهیش رو نداشت . میترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم . برگشت به سمتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن . پاهام یاراي همراهیش رو نداشت . میترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم . برگشت به سمتم . امیرمهدي – بلند شین . من – نمی تونم . امیرمهدي – باید حرف بزنیم . انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم . من – نمیام . هر چی می خواي بگی نشنیده قبول دارم . می خواي تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم . عصبی شد . امیرمهدي – اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ي همه چی رو باید بخونیم. بلند شین . همونجور که پاي اشتباهتون وایسادین پاي قول و قرارمون هم وایسین . من_ الان همه ي دنیا رو هم به هم بریزیم نه چیزي عوض می شه و نه گذشته پاك می شه . اخمش بیشتر شد . امیرمهدي – من نمی فهمم چرا هر مسئله اي پیش میاد شما سریع جا می زنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم میخواین اینجوري باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمی تونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوي باشه ،باید پشت مرد باشه . اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی می تونم گره هاي زندگیمون رو بازکنم ؟ بلند شدم ایستادم . من – خب .. من باید زودتر حرف می زدم . زودتر می گفتم .... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد . امیرمهدي – چرا فکر می کنین به این چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم . اون شبم گفتم ، می خوام با عقل جلو برم . پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم . من – تو که از چیزي خبر نداشتی ! نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به این آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون می خواسته لباس نمی‌پوشیدین؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمی کردین؟ ناباور نگاش می کردم . از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟ امیرمهدي – چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد ، بارها به خودم گفتم این چیزا رو . به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد ، بارها به خودم گفتم این چیزا رو . به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو . ولی هربار چیزاي دیگه هم می دیدم . مثل حجابتون ، که لحظه به لحظه بهتر از قبل میشد . نماز خوندنتون . روزه گرفتنتون . دعا کردنتون . مثل کودك نوپا ، قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم . پس سعی کردم راهنماي خوبی باشم نه اینکه سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افته . هیچوقت بچه اي رو به صرف اینکه بلد نیست راه بره دعوا نمی کنن یا اگر زمین خورد طردش نمی کنن . در مقابلش صبر میکنن و آروم آروم باهاش پیش میرن تا دیگه نیازي به کمک نداشته باشه . اروم پلک رو هم گذاشت . امیرمهدي – من خدا نیستم که به خاطر گذشته بازخواستتون کنم چشماش رو باز کرد . امیرمهدي – وقتی خدا می دونه چه کارهایی کردین و باز هم با این اشتیاق شما رو به طرف خودش میکشونه ، من چیکاره م که به این بنده اي که خدا مشتاقشه پشت کنم ؟ هر روز باید صدبار خدا رو شکر کنم که مهر بنده اي که دوسش داره رو انداخته تو دلم . و به قدري ریشه اش رو تو دلم محکم کرده که با هر باد ناموافق ، کوچکترین تکونی نخوره . شروع کرد آروم قدم بر داشتن . امیرمهدي – به جاي اینکه بذارین شیطون از رحمت خدا مایوستون کنه ، مطمئن تر به خدا اعتماد کنین و محکم تر از قبل باشین . جایگاه شما با شنیدن چندباره ي این چیزا نه پیش خدا و نه پیش بنده ش ، تغییر نمیکنه . آروم قدم برداشتم و پشت سرش راه افتادم . امیرمهدي – به شیطونی هم که می خواد با یادآوري این چیزا ، نذاره یه پیوند مقدس شکل بگیره باید لعنت فرستاد . باید چی می گفتم ؟ چیکار می کردم ؟ هر واژه و حرفی پیش این همه خوبی امیرمهدي کم می اومد. این آدم احسن الخالقین خدا نبود ؟ اگر بود ، پس من کی بودم ؟ من در مقابل این آدم باید چیکار می کردم ؟ به خدا که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود . منی که همیشه عجولانه قضاوت می کردم . دارم امید عاطفتی از جناب دوست کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گرچه پري‌وش است ولیکن فرشته خوست .. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ....... بی خود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور میخواست خودش رو عروس خونواده ي درستکار کنه . اون بهتر از من می دونست چه گوهري تو وجود امیرمهدي هست و باید براي به دست آوردنش تلاش کرد . نه ! من این گوهر رو از دست نمی دادم . هر بهایی که لازم بود ؛ می دادم . صداش کردم . من – امیرمهدي ؟ همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد . امیرمهدي – بله ؟ یه قدم بیشتر بر نداشتم . من – امیرمهدي ؟ در حال قدم برداشتن به جلو ، کمی به سمت عقب چرخید . امیرمهدي – بله ؟ نه .... من دلم یه جانم از ته دل می خواست تا جونم رو فداش کنم ایستادم . من – امیرمهدي ؟ ایستاد و چرخید به طرفم . امیرمهدي – اونی که می خواین رو تا محرم نشیم ، نمی شنوین . از کجا فهمید ؟ اعتراض کردم . من – امیرمهدي ! خندید . امیرمهدي – تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمی دارین . سري تکون داد . امیرمهدي – لا اله الا الله از دست این دختر . لبش رو گاز گرفت . و بعد لبخندي زد آرامش بخش . امیرمهدي – بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون ، باید محرم بشیم که من نمی تونم این شیطنتاي شما روکنترل کنم ! آخ که اسم محرم شدن اومد ، نیش منم شل شد . با محرم شدن این همه دوري دیگه وجود نداشت . این همه کنترل نگاه ، این همه سردي دستاي من و له له زدن براي یه نفس ؛ داشتن ذره اي از هرم گرماي دستاش... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 🍀 انتظار می‌کشیم آن‌چنان که پرنده پرواز را شب روز را و سکوت فریاد را ... انتظار می‌کشیم آنچنان که خفتگان‌بیداری را و بیداران ظهور را ... پدر مهربانمان تو را چون جان خسته به خواب چون کام تشنه به آب انتظار می‌کشیم ای وعده‌ی تضمین شده‌ی خدا السَّلامُ عَلَیک َ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام دوستان خوبم🤚صبحتون بخیر روزتون مهدوی الهی حال دلتون قشنگ روزهای عمرتون شادو خوشرنگ ساعتهای شادیتون طولانی و زندگیتون پر ازعطر خداوندی ان شاءالله ☺️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاقیت دانش‌آموزان مشهدی 💢 نامه به سه زبان، خطاب به 🔰 دانش‌آموزان مشهدی به نمایندگی‌ از همه‌ی دانش‌آموزان ایرانی در نامه‌ای خطاب به جوانان غزه به سه زبان زنده‌ی دنیا اعلام کردند تا روز رهایی در کنار شما هستیم. 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ممنون از اونایی که جواب دادن خب دخترا سعی میکنم تا فردا حتما پیام هاتون رو داخل کانال بزارم شماها یکم انرژی بدین به ما ☺️ ما تعداد پارت ها رو زیاد کنیم💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . با محرم شدن این همه دوري دیگه وجود نداشت . این همه کنترل نگاه ، این همه سردي دستاي من و له له زدن براي یه نفس ؛ داشتن ذره اي از هرم گرماي دستاش . برام مثل خواب بود محرم بودن با امیرمهدي . محرمیتی که دل هر دومون قبولش داشت و بی تابش بود . محرمیتی که با رضایت خونواده هامون بود . محرمیتی که نشون دهنده ي تعلق ما به هم بود نه از سر اجبار وبراي زنده موندن . مثل محرمیتمون تو کوه . اون لحظه براي من بهترین چیز ، محرم بودن با مردي بود که از مهرش لبریز بودم . چقدر براي این لحظه ها من دعا کرده بودم . چقدر حسرت داشتن چنین روزایی رو خورده بودم . چقدر دل بریده بودم و چقدر با امید دل بسته بودم ! و نمی دونستم محرم بودن با امیرمهدي یعنی چی ، که اگر میدونستم ؛ یه لحظه رو هم از دست نمی دادم . قدمی جلو رفتم . و حرف دلم رو زدم . من – چرا انقدر دیر ؟ چنان با حسرت گفتم که براي لحظه اي ، باز هم نسیم نگاهش ؛ گذرا ، صورتم رو نوازش کرد . نفس عمیقش رو آروم و با طمأنینه بیرون داد . امیرمهدي – این هفته که شهادته و شباي احیا . هفته ي دیگه هم من تو بانک خیلی سرم شلوغه و نمی تونم با خیال راحت به این مراسما برسم . روز عید هم اسباب کشی داریم . می مونه براي بعد از اسباب کشی . متعجب پرسیدم . من – اسباب کشی ؟ سري تکون داد و لبخندي زد . امیرمهدي – خونه رو فروختیم . من – چرا ؟ بعد از مکث چند ثانیه اي جواب داد . امیرمهدي – وام گرفته بودم که اگر بشه با فروش ماشینم و یه مقدار پولی که دارم یه خونه ي نقلی بخرم که بابا پیشنهاد دادن با فروش خونه و گذاشتن همون وام ، یه خونه ي دو طبقه بخریم که طبقه ي دومش مال ما باشه . اینجوري دیگه ماشین رو نمی فروشم . و با پولی که دارم می تونیم یه عروسی جمع و جور بگیریم . با تردید پرسید . امیرمهدي – مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار مادر شوهر و پدر شوهر ؟ نمی دونست که جهنمم با حضورش براي من بهشته و پر از دلخوشی . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . امیرمهدي – مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار مادر شوهر و پدر شوهر ؟ نمی دونست که جهنمم با حضورش براي من بهشته و پر از دلخوشی . نمی دونست که من به خاطرش حاضرم هر چیزي رو تحمل کنم . نمی دونست من رو چنان بنده ي محبتش کرده که حاضر نیستم این بندگی رو رها کنم . نمی دونست که این سوال رو پرسید . قدمی به طرفش برداشتم . براي قرص شدن دلش با اطمینان گفتم . من – با تو حاضرم ته دنیا هم زندگی کنم . گاهی وقتا واژه ها هم کم هستن براي بیان احساسات آدم . حتی اگر دست و پا و نگاه آدم هم بیان کمک ، بازهم حق مطلب ادا نمی شه گاهی باید با زبونی غیر از زبون واژه ها حرف زد . گاهی باید به جاي حرف زدن ، عمل کرد . و من به خودم قول دادم عمل کنم به چیزي که گفتم ، به چیزي که تو اندیشه م جولان می داد . حتی اگر سخت بود ، و گاهی خارج از حد توانم . شاید اینجوري می تونستم جواب این همه خوبی امیرمهدي رو بدم . اما حرفی که زد باعث شد بفهمم ، هر کاري هم بکنم باز هم چند پله ازش عقب ترم . لبخندي زد و گفت . امیرمهدي – ممنونم بابت این همه خوبی . و من رو گذاشت تو بهت اینکه اگر من خوب بودم پس امیرمهدي چی بود ؟ حیف نبود اگر به خودم لقب خوب بودن رو می دادم ؟ قطعا بی انصافی بود وقتی کسی مثل امیرمهدي تو دنیا وجود داشت ، آدماي دیگه " خوب بودن " رو دنبال خودشون یدك میکشیدن . کاش خدا آدمایی مثل امیرمهدي رو از ادماي دیگه جدا و بالا ي تپه اي قرار می داد ، و خوبیشون رو براي همه عیان می کرد تا ادماي دیگه یاد بگیرن خوب بودن رو . اروم من رو از دنیاي تفکر جدا کرد . امیرمهدي – حالا حرف بزنیم ؟ چشم رو هم گذاشتم . من – بزنیم . دوباره به سمت نیمکت دیگه اي رفتیم و نشستیم . ولی اینبار هر دو بیش از اندازه مصمم بودیم و محکم. محکم براي ایستادن روي حرفامون . خیلی جدي شروع کرد به گفتن . و لحنش باعث شد خوب گوش کنم . امیرمهدي – من حرفام رو می زنم . هر جا که موافق نبودین ؛ بگین تا یه فکر دیگه بکنیم . باشه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem