💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_یکم
امیرمهدی به آسمون بلند شد و مقابل پاهای من روی زمین افتاد.
نگاهم به این قرمز رنگی که زمین رو فرش میکرد ثابت موند.
ویکی انگار میون نفس های تندم تو گوشم نجوا کرد"سادهی ساده از دست میروند همهی آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند."
وقتی دنیات جلوی چشمات رو به پایان باشه ، نفس کشیدن سخت مي شه.
انگار حجم عظیمي از هوا تو گلوت گیر کرده و بالا نمیاد .
بعد تو هي تلاش مي کني تا اون حجم رو یا به ریه بكشي و یا به بیرون پرت کني تا بتوني امیدی به زندگي داشته باشي .
اما به جای اینكه تلاشت به جایي برسه اوضاع بدتر مي شه .
اون حجم بزرگ و بزرگتر مي شه و مي فهمي
لحظه به لحظه داری ناتوان تر مي شي.
من اینجوری بودم .
همین حال رو داشتم .
داشتم جون مي دادم.
همون موقع که امیرمهدی پرت شد جلوی پاهام و نیمي از صورتش مماس شد با اسفالت خیابون .
همون موقع که لبخند روی لبهاش به خاطر کوبیده شدن به
زمین کج و کوله شد .
همون لحظه که سفیدی
چشماش بي فروغ شد و پلكاش بسته.
همون موقع که صدای جیغي شبیه به صدای نرگس از کنار گوشم بلند شد .
همون موقع که آدم های داخل خیابون به سمتمون هجوم آوردن و ماشین های عبوری ایستادن و سرنشینانشون
پیاده شدن .
همون موقع که لبخند پیروزمند پویا از داخل ماشینش سر
احساسم رو گوش تا گوش برید و چشم من ناباور به گوشه ی ماشینش که چند قطره خون بهش پاشیده بود مات موند.
همون موقع که خوني که از زیر بدن امیرمهدی روون بود ،
تا کنار کفش های پاشنه دارم رسید .
کفش هایي که با دیدنش صدای امیرمهدی تو گوشم اکو شد که "من نمي دونم چرا شما خانوما انقدر به کفش پاشنه بلند علاقه
دارین ! بقیه ی کفشا کفش نیست ؟ "
صداهای گنگي میون بهت به گوشم مي رسید ولي هیچکدوم رو واضح نمي شنیدم . چشمام مي دید و من
تمرکزی روی دیدم نداشتم.
مي دیدم افرادی به سمت پویا هجوم بردن و دیدم که کسي با مشت به صورتش ميکوبید .
و چقدر اون شخص شبیه مهرداد بود.
مي دیدم که رضا کنار امیرمهدی نشسته .
و نمي فهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خورد و به رضا نخورد!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دوم
و نمیفهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خوردو به رضا نخورد!
مي دیدم که نرگس داره خودکشي مي کنه و رضوان از استیصال دور خودش مي چرخه و من هنوز روی پاهام ایستاده بودم.
تنها چیزی که به خوبي حس مي کردم ، سرمایي بود که از
نوك انگشتام وارد بدنم شده بود و به سرعت به داخل بدنم رسوخ مي کرد.
و من تو آخرین روز مرداد حس مي کردم چقدر زمستون زود به شهرمون رسیده .
و بعد فهمیدم زمستون به زندگي من زده که مردم این شهر بزرگ هنوز هم با گرمای
تابستون دست و پنجه نرم مي کنن.
وقتي با فشار دست هایي به زور سوار ماشین شدم و پشت
آمبولانس فوریت های پزشكي راه افتادیم هیچ حسي نداشتم .
انگار در عین بیدار بودن به خواب عمیقي فرو
رفته بودم که من رو از دنیای اطرافم جدا کرده بود.
وقتي باز هم به زور از ماشین پیاده شدم ، نیروی جاذبه ی شخص خوابیده روی تخت متحرك ، من رو به دنبالش کشید .
پاهام به هوای اون نیرو شروع کرد به حرکت .
اما اون تخت سریع تر پیش مي رفت و بقیه هم دنبالش ميدویدن .
روپوش های سرمه ای ، روپوش های سفید برای دقایقي تخت رو نگه داشتن ، چیزی رو تو چشما و بدن امیرمهدی
چك مي کردن و من به دنبال اون نیرو پیش مي رفتم که شاید بهش برسم .
اما باز هم قبل از رسیدن من تخت با سرعت بیشتری روون شد و من باز هم عقب موندم.
زودتر از من درهایي رو به کنار زد و وارد جایي شد که روی درهاش علامت ورود ممنوع اعصاب آدم رو متشنج ميکرد.
بچه ها خیره به درهای بسته شده پشت سر تخت ، همونجا ایستادن و من خیلي عقب تر نیروم تحلیل رفت.
هیچ کس حواسش به من نبود که داشتم جون مي دادم
وقتي دیدم دنیام رو روی اون تخت بردن و نمي دونستم قراره چه بلایي سرش بیارن .
تمرکز نداشتم . توان فكریم به شدت پایین اومده بود . و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد!
فقط نظاره گر آدم ها بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سوم
تمرکز نداشتم .
توان فكریم به شدت پایین اومده بود .
و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد!
فقط نظاره گر آدم ها بودم.
یكي با لباس سفید به سمت اون در ميدوید ، سراسیمه و نگران .
و دیگری از اون درها بیرون مي زد در حالي که اخمي روی پیشونیش بود.
یکی عكس بزرگي به دست به حالت دو ، از درها عبور مي کرد و یكي دیگه حین رفت و آمد به افراد دیگه
دستوراتي مي داد ، با صدای بلند.
و من همچنان کنار دیواری زانو به بغل گرفته فقط نگاه مي کردم.
هیچكس جواب درستي به سوال های مهرداد و رضا نمي داد . همه پاسخ رو موکول ميکردن به زمان اومدن دکتر .دکتری که نمي دونم کي وارد اتاق عمل شده بود!
من تو اون لحظات هیچي نمي فهمیدم .
تنها چیزی که مي شنیدم صدای جیغ لاستیك های ماشین بود .
شده بودم مثل همون شبي که پویا قصد جون من رو کرده بود .
همون شبي که صدا و نور ماشین ، من رو برده بود به لحظه ی سقوط هواپیما .
همون غرش ... همون اضطراب ...
همون ناامیدی....
نفهمیدم کي به مادر و پدر امیرمهدی خبر داد . که نیم ساعت بعد تو بیمارستان بودن . البته همراه حاج عموش...
همون عمویي که امیرمهدی خیلي قبولش داشت.
و چه جالب که از کنارم گذشتن اما من رو ندیدن .
نمي فهمیدم من نامرئي شدم یا انقدر کم اهمیت شدم که نه کسي سراغم رو مي گرفت و نه دنبالم مي گشت!
درد داره بین جمع باشي و تنها...
درد داره کسي حالت رو نفهمه ....
درد داره کسي یادش نباشه تویي هم وجود داشتي ....
درد داره....
طاهره خانوم شل و وارفته ، به کمك نرگس روی نیمكتي نشست و نرگس هم کنارش
رضوان براشون یه لیوان آب آورد .
چرا کسي دست من یه لیوان آب نمي داد ؟
پدر امیرمهدی تسبیح به دست عرض راهرو رو باال و پایین مي کرد .
مهره های تسبیح سفیدش دونه به دونه زیر
انگشتاش رد مي شد و ذکری زیر لب ميگفت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارم
مهره های تسبیح سفیدش دونه به دونه زیر
انگشتاش رد مي شد و ذکری زیر لب ميگفت.
حاج عمو هم با رضا و مهرداد حرف مي زد . حرفي بینشون رد و بدل شد که باعث شد حاج عمو ، پدر امیرمهدی رو صدا کنه و با پیوستنش همهمه ای شكل گرفت.
اخمای حاج عمو بدجور تو ذوق مي زد .
گره بین ابروهاش
بیشتر از یه اخم ساده ی از روی نگراني بود.
با اومدن مامان و بابا ، همهمه ی به وجود اومده بالا گرفت .
و من اینبار حرف ها رو به وضوح مي شنیدم.
صدای بابا بلند بود و واضح.
بابا –تو خودت پویا رو دیدی ؟
مخاطبش مهرداد بود ... ولي خان عمو مداخله کرد.
عمو –داره مي گه گرفته پسره رو زده . بعد شما مي گي خودش پویا رو دیده ؟
چقدر عصبي حرف مي زد .
و تازه این جور حرفش درباره ی مهرداد بود "داره مي گه "یعني برادرم شایسته ی
احترام نبود ؟
صدای اعتراض پدر امیرمهدی خیلي پایین بود.
-آقا داداش!
عمو –نه بذار بگم .
زدن پسرمون رو ناکار کردن . من که روز اول بهت گفتم داداش اینا وصله ی تن شما نیستن!
نگفتم ؟
نگفتم دخترشون به درد امیرمهدی نميخوره ؟
معلوم نیست بین این خانوم و اون به اصطلاح نامزد قبلیش چي بوده که اومده این بچه رو به این روز انداخته!
بابا سعي داشت با بهترین لحن جواب خان عمو رو بده.
بابا –آقای درستكار !
پویا فقط خواستگاری کرده بود و یه
مدت اجازه گرفته بودن برای اشنایي بیشتر . چرا این حرفا رو مي زنین ؟
عمو –اِ ؟ از کجا معلوم که دخترت فیلش یاد هندوستان نكرده باشه ؟
دیده امیرمهدی دست بردار نیست با یه
نقشه ی حساب شده از سر راه برداشتنش.
بابا –این حرفا چیه ؟
مامان با چشمای گریون به طرف طاهره خانوم رفت . و کنارش نشست .
نرگس از کنارشون بلند شد و رفت طرف
دیگه . انگار از بودن مامان ناراحت بود . شاید هم نخواست بشینه و به حرفاشون گوش بده.
نمي فهمیدم مامان چي مي گه ولي طاهره خانوم فقط دست هاش رو گرفت .
بدون اینكه نگاهش کنه.
و این رو گرفتن در عین لمس دست ها یعني چي ؟
چرا مغزم کمك نمي کرد تا تعبیر کنم این حرکات رو ؟
باز صدای داد خان عمو بالا رفت.
عمو –به خداوندی خدا یه مو از سر این بچه کم بشه
دخترت رو به عزا مي شونم!
و بابا فقط نگاهش کرد.
هیچي نگفت .
و من نفهمیدم از سر احترام جواب نداد یا
اینكه مثل خان عمو من رو مقصر ميدونست.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
راه
برگشتی
وجود
نداره
قدر
همه
چیز
و
همون
موقع
بدونید :)
#انگیزشی
🤍https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🤍
میدونی اگه همه هم برن،تنهات بزارن ولی تو خدا رو داری ولی یادت باشه وقتی دورت شلوغه هم خدا یادت نره 🦋💙
#انگیزشی
#خدا
🌺https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🌺
دنبال یه دلیل برای پرواز باش
حتی اگه صد تا دلیل برای سقوط داری...😉
#انگیزشی
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤