eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🌸🍃 --- هیچ گلی به فکر رقابت با گل‌های دیگر نیست فقط شکفته می شود ... در پیمودن راه؛ بر دستاوردهای دیگران تمرکز نکنید، به مقصد و راه خود بیندیشید! روزتون پر از رزق و روزی ❤️ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تغییر از اونجایی شروع میشه که دیگه نمیگی: زندگی با من مشکل داره که این اتفاق‌ها برام میفته بلکه میگی: زندگی همینه اما من باید بهترین ورژن خودم باشم. رشد از اونجایی شروع میشه که دیگه نمیگی: من قربانی رنج‌هام شدم بلکه میگی: درد وجود داره اما من میتونم یا راه حلی پیدا کنم یا به پذیرش برسم. •رشد و تغییر هیچوقت آسون نبوده چون تو نمیتونی کل دنيات رو تغيير بدی اما میتونی بارها و بارها، باورهات رو به چالش بکشونی!🌱 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‍ وضعیت ما سر امتحان ریاضی جوریه ک عصب بینایی ب مغز پیام میفرسته مغز سین میزنه جواب نمیده 😐😂 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 آه پر حسرتي کشیدم و سیني رو برداشتم و به طرف هال رفتم . بعد از اینكه به همه چای تعارف کردم ، فنجون خودم رو هم برداشتم و رفتم کنار مائده نشستم. دختر خوب و خوش برخوردی بود . که از همون بدو ورود به دلم نشست . و شاید هم چون محمدمهدی شبیه به امیرمهدی خودم بود دلم خواست که از همسرش هم خوشم بیاد. جمع شاد هرازگاهي به بهونه ی حرفي یا تعریف ماجرایي ، خنده کنان انرژی مثبت به فضا تزریق مي کرد و بقیه هم مثل معتادهای دور مونده از اون مواد ، با ولع ، اون انرژی رو مي بلعیدن و سلول های بدنشون رو به ادامه ی راه امیدوار. جنگ سختي در گرفته بود بین خبر خوش همراه با امید ، و اندوه و غم نبود امیرمهدی . گویي تضاد خیر و شر به راه افتاده بود که یكي در میون آه های جانسوز میون خنده ها به رقص در مي اومد . و چقدر همه تلاش داشتن بي توجه باشن به اون آه ها و عاملشون . بعد از خوردن چای و میوه با اصرار پدر امیرمهدی همه برای شام موندگار شدیم. شام از بیرون گرفتن و سفره ای مثل همون سفره ای که روز اسباب کشي انداخته بودن ؛ پهن شد . غذا هم کباب بود و مثل همون روز دوغ ، همپای کباب ها. با دیدن سفره حالم یه جوری شد . جعبه ی دستمال کاغذی به دست ، دو سه قدم مونده به سفره ، ایستاده بودم و خیره خیره نگاه مي کردم آدم هایي رو که به هم دیگه نشستن رو تعارف مي کردن . هیچكس حواسش به من نبود . هیچكس نمي دونست چه حالیم. حق هم داشتن . اون سفره و در اصل ، اون روز اسباب کشي فقط برای من پر از خاطره بود . خاطره‌ی یه عالمه حس . حس های خوب و حس های بد. حس پس زده شدن و بي تفاوتي ، و بعد حس خواسته شدن و عشق. اخم های امیرمهدی حین اسباب کشي ... و بعد اون حس آرامشي که گفته بود از بودن من در کنارش سرچشمه می گرفت بي تفاوتیش در عین توجه شش دونگ ... و بعد اون کشیدن کیفم و مانع شدن برای ترك خونه.... همه نشستن سر سفره . ولي من مات و مبهوت ، در پي دوره کردن لحظه های اون روز بودم . چقدر جاش خالي بود ! چقدر نبودنش سنگین بود برام. چقدر محتاج بودنش بودم و تازه داشتم مي فهمیدم که عمق فاجعه اون چیزی نبود که تا حالا حس مي کردم . که وقتي بین جمع شامل چند زوج عاشق حضور دارم ، نبود امیرمهدی بیچاره م مي کنه ، فلجم مي کنه ! که من عشق رو با امیرمهدی شناخته بودم. یاد نگاه های اون روزش شد تصویری که جلوی دیدم به سفره رو مي گرفت ، عمق نگاهش وقتي تو حیاط بهم گفته بود "دلتنگتون بودم . "وسط بگومگو حرف از دلتنگي زده بود. مثل یه دریا هنوزم ... غرقِ طوفانِ نگاتم خیلي وقته عاشقم من ... عاشق سادگیاتم غم نبودش تو گلوم گیر کرد و برای به رخ کشیدن درد جانكاهش ، اشك رو تا پشت پلكم هدایت کرد. بقه مشغول تعارف بودن برای خوردن و من هنوز ایستاده بودم که صدایي همه رو متوجه من کرد. -چرا ایستادی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 که صدایي همه رو متوجه من کرد. -چرا ایستادی ؟ به جانب صدا نگاه کردم . با اینكه یواش گفته بود ولي انگار بار معنایي حرفش زیاد بود که باعث شد بقیه برگردن و نگاهم کنن. صدای مهرداد برادرم بود ... کسي که سعي داشت به هر نحوی شده هوام رو داشته باشه . ولو با همین پرسش به ظاهر ساده! در جواب فقط نگاهش کردم و انگار ميخواستم همونجوری به یادش بیارم اون روز رو. نگاهی به کباب ها انداختم و دوباره نگاهم رو به مهرداد دادم. اونم نیم نگاهي به کباب ها انداخت . و خوب متوجه شد منظورم رو! غیر از مامان و بابا ، و محمدمهدی و مائده ؛ بقیه هم کم و بیش متوجه موضوع شدن ! مگه چقدر از روز عید و اسباب کشي گذشته بود ؟ باباجون نفس عمیقي کشید و بازدمش رو مثل آه بیرون داد . رو کردم بهم و با مهربوني لبخندی زد. -بیا باباجون . بیا پیش خودم بشین ، ميخوام خودت برام دوغ بریزی. و اینجوری انگار سعي داشت هم بگه اون روز رو خوب به خاطر داره و هم حواسم رو کمي پرت کنه. لبخند لرزون و بي ثباتي بهش زدم و اروم کنارش جا گرفتم . نرگس که طرف دیگه م نشسته بود جعبه ی دستمال رو ازم گرفت و کناری گذاشت. با تعارف باباجون همه مشغول شدن و خودش هم بعد از گذاشتن کباب تو بشقاب من ، آروم "نوش جان "ی گفت و شروع کرد به خوردن غذاش. چطوری مي تونستم بخورم ؟ وقتي "نوش جان "باباجون یاد "نوش جان "امیرمهدی رو برام زنده کرد و داغ نبودنش رو تازه تر ؟ چطور از گلوم پایین مي رفت وقتي امیرمهدی نبود که وقتي مي گفتم "سیر شدم "نازم رو بكشه و بگه "چندتا قاشق دیگه هم بخور ، ضعیف شدی "؟ بي تو ، با تو بودن ؛ شده شب و روزم ..... بي تو ام و یادت با منه هنوزم تویي توی حرفام تویي تو نفسهام .... ولي جای دستات خالیه تو دستام با اصرار پدرش که آروم کنار گوشم گفت "بخور باباجان . این روزای تلخ مي گذره "و به خاطر مهربونیش ، یه مقدار خوردم . که طعمش تلخ تر از شرنگ بود برام. اون شب با اون حالم و به خاطر حضور دیگران نتونستم با محمدمهدی حرفي بزنم و فقط مائده آدرس موسسه ی برادرش رو داد که بعداً برای تعیین روزهای کلاسم برم. *** منتظر بودیم دادگاه شروع بشه. انقدر اصرار کردم تا من رو هم با خودشون بیارن . و البته به خاطر من بقیه ی خانوما هم همراهمون شدن . نه مامان و نه مامان طاهره راضي نشدن من به تنهایي با آقایون برای دادگاه برم. مامان مي ترسید حالم بد بشه . تموم روز قبل برای دیدن پویا خط و نشون کشیده بودم . انقدر گاهي بلند و گاهي زیر لب گفته بودم "مي کشمش "که مامان فكر مي کرد حتماً با دیدنش نمي تونم خودم رو کنترل کنم! اولش خودم هم همین تصور رو داشتم ، اما وقتي با لباس زندان دیدمش و اون دستبند دور دستهاش که از فاصله ی دور هم به خاطر برقش خودنمایي ميکرد ، حس کردم به اندازه ی کافي ، غرق شده تو مرداب ندونم کاریش هست و به زودی با مجرم شناخته شدنش ، کابوس هاش هم شروع مي شه. برای همین وقتي به نزدیكش رسیدیم ، سعي کردم بي توجه رد بشم. نیم نگاهي به طرفش انداختم که با دیدن لبخندش و حرفي که زد کامل به سمتش چرخیدم. -چطوری مارال ؟ لبخندش مثل لبخند آدمي بود که با حقه و کلك کسي رو به دام مي ندازه و مي خواد بهش بفهمونه راه فراری نداره. که در هر صورت گرفتاره و هیچ فریادرسي نیست. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 که در هر صورت گرفتاره و هیچ فریادرسي نیست. که صیادش برنده ست. به واقع هم پویا صیادی بود که خوشبختیم رو شكار کرده بود! حس بدی بهم دست داد و ناخودآگاه زیر لب ، پر حرص و با تأکید گفتم: -عوضي! لبخندش کج شد . چشماش رو تنگ کرد وبا حالت خاصي گفت: -هستم در خدمتتون ! فقط یه گردان نیاز بود تا بتونه من رو منصرف کنه بهش نتازم. حق نبود اون زنده باشه و به راحتي آب خوردن نفس بكشه و امیرمهدی من زیر اون همه دستگاه برای زندگي کردن بجنگه! حق نبود پویا اونجوری وسط یه مكان عمومي به راحتي با روح و روان من بازی کنه و من برای شنیدن یك کلمه.. فقط یك کلمه از دهن امیرمهدی جون بدم! با دستای مشت کرده ، به طرفش قدم برداشتم تا تموم حرصي که تو اون مدت خورده بودم ، روی سرش خالي کنم! مطمئن بودم از نگاهم مي فهمه که تموم وجودم شده نفرت و آماده ی فوران ! که آماده م آتیش بزنم همه ی وجودش رو. و شاید برای همین با اولین قدم من به طرفش ، کمي خودش رو عقب کشید. ولي دست هایي که به دورم حلقه شد مانع بزرگي برای برداشتن قدم بعدیم بود. سرباز همراهش جلوش رو سد کرد و به کسي که من رو به آغوش مي کشید تشر زد: -ببرینش.. و با دست بهش اشاره مي کرد و صدای التماس مهرداد از پشت سرم و بي نهایت نزدیك ، من رو به آرامش دعوت مي کرد. ولي مگه مي شد آروم بود و در مقابل رفتار پویا کاری نكرد ؟ نه .. این از من بر نمي اومد ! پس تقلا کردم برای رهایي از دست های مهرداد . و در عین حال به طرف جلو خم شده بودم. با انگشتام سعي داشتم حلقه ی دست های مهرداد رو از دورم بردارم و رو به پویا با صدای بلند و محكمي ، هوار کشیدم: -پست فطرت عوضي ! مي کش.... اما با قرار گرفتن کسي مقابلم و صدای فریادش ، ادامه ی حرف تو گلوم یخ زد: -ساکت باشین ! چیزی که مقابل چشمام بود ، یك کت شلوار تیره و پیراهني مردونه به رنگ سفید بود. خشك شده از تن صدای بلندش و فریادی که مطمئناً سر من زده بود ، نگاه بالا بردم و خیره‌ی پسر جووني شدم که اگر از امیرمهدی کوچكتر نبود بي شك بزرگتر هم نبود! مرد جووني که اصلا ً نمي شناختمش و دلیل فریادش رو نمي دونستم. وقتي دید با بهت نگاهش مي کنم ، ابروهای گره خورده ش بیشتر تو هم رفت و آروم گفت : -هر چي بگین ممكنه به نفعش تو دادگاه استفاده بشه . هیچي نگین! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -هر چي بگین ممكنه به نفعش تو دادگاه استفاده بشه . هیچي نگین! مبهوت تر از قبل نگاهش کردم . نميفهمیدم ربطش رو به خودمون و پرونده ی پویا. اما این بهت زیاد طول نكشید چرا که قامت محمدمهدی تازه رسیده ، کنارش قرار گرفت و با نگاهي به جمع ما ، بلند گفت: -سلام . وکیل پرونده مون هستن . آقای بابایي از دوستانم صدای سلام حاصل از آشنایي بقیه بلند شد. و بعد محمدمهدی ، من رو که در حال صاف ایستادن بودم تا از شر دستای مهرداد راحت بشم ، مخاطب قرار داد: -آرامشتون رو حفظ کنین. بدون کلمه ای حرف ، سر تكون دادم و چشم هام رو بستم تا کمي آروم بشم. چندتا نفس عمیق کشیدم ، تا ده شمردم و بعد چشم باز کردم. آقای بابایي هنوز رو به روی من ایستاده بود و مانع مي شد از اینكه نگاهم حتي به صورت گذری هم بر پویا بیفته. اخماش باز شده بود . نگاهش که کردم آروم گفت: -آروم شدین ؟ "بله "ی آرومي گفتم . با دست من رو به سمت مخالف راهنمایی کرد . به جایي که خونواده ی من و امیرمهدی کنار هم ایستاده بودن . مهرداد هنوز پشت سرم بود . کمي خودم رو بیشتر به سمتش کشیدم و با هم به طرف بقیه و دست های کمي گشوده ی مامان راه افتادیم. توی آ.غوش مامان جا گرفتم که البته به لطف حضور تو اون مكان شلوغ ؛ فقط کمي ازش نصیبم شده بود! آقای بابایي تا شروع زمان دادگاه شرایط و مسائل پرونده رو برای بابا و آقای درستكار و مهرداد و محمدمهدی توضیح مي داد. و من تموم مدت سعي داشتم نگاهم به سمت پویا کشیده نشه که نكنه باز کنترلم رو از دست بدم . مامان و مامان طاهره هم دائم در حال نصیحت من بودن . که آروم باشم . که کنترل رفتارم و حرفم رو داشته باشم. و من ذهنم به جای حرفای اونا درگیر نیومدن خان عمو بود گرچه که مي دونستم از طریق محمدمهدی از همه چي با خبر مي شه . البته از اینكه حضور نداشت و من نگاه خصمانه ش رو نمي دیدم بي نهایت راضي بودم چون به اندازه ی کافي حضور پویا برای به هم ریختنم کافي بود . ولي بعدها بارها حسرت خوردم که کاش حضور داشت و مي دید حمله ی من به سمت پویا رو! دادگاه تشكیل شد . تو یه اتاق کوچیك با چند ردیف صندلي. اتاقي که با همه ی کوچیكیش برای من بزرگ بود و جنجالي ، مثل حرفای تلمبار شده روی قلب و توی ذهنم. بي حس روی یكي از صندلي ها ، کنار مهرداد نشستم . بي قرار اتمام دادگاه بودم . دلم ميخواست زودتر تموم شه و پویا جرمش ثابت شه. پویا که وارد شد نگاهي بهم انداخت . لبخندی زد . و انگشت اشاره ش رو به بینیش کشید و شیطنت تو لبخندش بیشتر شد.اخم کردم . دستای مهرداد دور شونه م جا گرفت و انگار مي خواست به پویا نشون بده اگر شوهرم نیست ولي مردای خونواده م تا پای جونشون هوام رو دارن . هر دو پرونده چون به هم ربط داشت تو یه دادگاه پیگیری مي شد . هم پرونده ی تصادف و هم پرونده ی اتهام به قتل. ولي کي گفته که همیشه حق پیروز مي شه ؟ که شیطان قسم خورده کي مي تونه خودنمایي کنه ؟ که وقتي آدمي بنده ی شیطان مي شه و دنباله روش ، از هیچ حیله ای گذشت نميکنه. چیزی نگذشت که احساس کردم سقف اون اتاق کوچیك با سرعت به طرفم هجوم میاره و هوای اطرافم سنگین شده. چیزی که فكرش رو هم نمي کردیم به وقوع پیوست و وکیل پویا حضورش تو اون خیابون کذایي رو به خاطر سر زدن به یكي از دوستاش تفسیر کرد . دوستي که همون اطراف خونه داره و دیدار ما با پویا و اون تصادف رو اتفاقي جلوه داد . اولش فكر کردم خزعبالتشون فاقد اعتباره برای دادگاه . اما وقتي دوست پویا ، محمود ، کسي که من هم به خوبي مي شناختمش اومد و شهادت داد به این حرف ، ماهیچه های بدنم شل شد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه روز متوجه می‌شی که چرا خدا منتظرت گذاشت.