🍃🌸🌸🍃
---
هیچ گلی به فکر رقابت
با گلهای دیگر نیست
فقط شکفته می شود ...
در پیمودن راه؛
بر دستاوردهای دیگران تمرکز نکنید،
به مقصد و راه خود بیندیشید!
روزتون پر از رزق و روزی ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تغییر از اونجایی شروع میشه که دیگه نمیگی:
زندگی با من مشکل داره که این اتفاقها برام میفته
بلکه میگی:
زندگی همینه اما من باید بهترین ورژن خودم باشم.
رشد از اونجایی شروع میشه که دیگه نمیگی:
من قربانی رنجهام شدم
بلکه میگی: درد وجود داره اما من میتونم یا راه حلی پیدا کنم یا به پذیرش برسم.
•رشد و تغییر هیچوقت آسون نبوده چون تو نمیتونی کل دنيات رو تغيير بدی اما میتونی بارها و بارها، باورهات رو به چالش بکشونی!🌱
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وضعیت ما سر امتحان ریاضی جوریه ک
عصب بینایی ب مغز پیام میفرسته
مغز سین میزنه جواب نمیده 😐😂
#خنده
#جوک
#طنز
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_یکم
آه پر حسرتي کشیدم و سیني رو برداشتم و به طرف هال رفتم .
بعد از اینكه به همه چای تعارف کردم ، فنجون خودم رو هم برداشتم و رفتم کنار مائده نشستم.
دختر خوب و خوش برخوردی بود .
که از همون بدو ورود
به دلم نشست . و شاید هم چون محمدمهدی شبیه به
امیرمهدی خودم بود دلم خواست که از همسرش هم خوشم بیاد.
جمع شاد هرازگاهي به بهونه ی حرفي یا تعریف ماجرایي ، خنده کنان انرژی مثبت به فضا تزریق مي کرد و بقیه
هم مثل معتادهای دور مونده از اون مواد ، با ولع ، اون انرژی رو مي بلعیدن و سلول های بدنشون رو به ادامه ی راه امیدوار.
جنگ سختي در گرفته بود بین خبر خوش همراه با امید ، و اندوه و غم نبود امیرمهدی . گویي تضاد خیر و شر به
راه افتاده بود که یكي در میون آه های جانسوز میون خنده
ها به رقص در مي اومد .
و چقدر همه تلاش داشتن بي
توجه باشن به اون آه ها و عاملشون .
بعد از خوردن چای و میوه با اصرار پدر امیرمهدی همه
برای شام موندگار شدیم.
شام از بیرون گرفتن و سفره ای مثل همون سفره ای که
روز اسباب کشي انداخته بودن ؛ پهن شد . غذا هم کباب بود و مثل همون روز دوغ ، همپای کباب ها.
با دیدن سفره حالم یه جوری شد . جعبه ی دستمال
کاغذی به دست ، دو سه قدم مونده به سفره ، ایستاده بودم و
خیره خیره نگاه مي کردم آدم هایي رو که به هم دیگه نشستن رو تعارف مي کردن .
هیچكس حواسش به من نبود .
هیچكس نمي دونست چه حالیم.
حق هم داشتن .
اون سفره و در اصل ، اون روز اسباب
کشي فقط برای من پر از خاطره بود .
خاطرهی یه عالمه
حس . حس های خوب و حس های بد.
حس پس زده شدن و بي تفاوتي ، و بعد حس خواسته شدن و عشق.
اخم های امیرمهدی حین اسباب کشي ... و بعد اون حس آرامشي که گفته بود از بودن من در کنارش سرچشمه می گرفت بي تفاوتیش در عین توجه شش دونگ ... و بعد اون
کشیدن کیفم و مانع شدن برای ترك خونه....
همه نشستن سر سفره . ولي من مات و مبهوت ، در پي
دوره کردن لحظه های اون روز بودم .
چقدر جاش خالي بود !
چقدر نبودنش سنگین بود برام.
چقدر محتاج بودنش بودم و تازه داشتم مي فهمیدم که
عمق فاجعه اون چیزی نبود که تا حالا حس مي کردم . که
وقتي بین جمع شامل چند زوج عاشق حضور دارم ، نبود
امیرمهدی بیچاره م مي کنه ، فلجم مي کنه !
که من عشق رو با امیرمهدی شناخته بودم.
یاد نگاه های اون روزش شد تصویری که جلوی دیدم به
سفره رو مي گرفت ، عمق نگاهش وقتي تو حیاط بهم
گفته بود "دلتنگتون بودم . "وسط بگومگو حرف از دلتنگي زده بود.
مثل یه دریا هنوزم ... غرقِ طوفانِ نگاتم
خیلي وقته عاشقم من ... عاشق سادگیاتم
غم نبودش تو گلوم گیر کرد و برای به رخ کشیدن درد جانكاهش ، اشك رو تا پشت پلكم هدایت کرد.
بقه مشغول تعارف بودن برای خوردن و من هنوز ایستاده
بودم که صدایي همه رو متوجه من کرد.
-چرا ایستادی ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_دوم
که صدایي همه رو متوجه من کرد.
-چرا ایستادی ؟
به جانب صدا نگاه کردم .
با اینكه یواش گفته بود ولي انگار
بار معنایي حرفش زیاد بود که باعث شد بقیه برگردن و نگاهم کنن.
صدای مهرداد برادرم بود ... کسي که سعي داشت به هر نحوی شده هوام رو داشته باشه . ولو با همین پرسش به
ظاهر ساده!
در جواب فقط نگاهش کردم و انگار ميخواستم همونجوری به یادش بیارم اون روز رو.
نگاهی به کباب ها انداختم و دوباره نگاهم رو به مهرداد دادم.
اونم نیم نگاهي به کباب ها انداخت . و خوب متوجه شد منظورم رو!
غیر از مامان و بابا ، و محمدمهدی و مائده ؛ بقیه هم کم و
بیش متوجه موضوع شدن !
مگه چقدر از روز عید و
اسباب کشي گذشته بود ؟
باباجون نفس عمیقي کشید و بازدمش رو مثل آه بیرون داد
. رو کردم بهم و با مهربوني لبخندی زد.
-بیا باباجون . بیا پیش خودم بشین ، ميخوام خودت برام دوغ بریزی.
و اینجوری انگار سعي داشت هم بگه اون روز رو خوب به خاطر داره و هم حواسم رو کمي پرت کنه.
لبخند لرزون و بي ثباتي بهش زدم و اروم کنارش جا گرفتم
. نرگس که طرف دیگه م نشسته بود جعبه ی دستمال رو ازم گرفت و کناری گذاشت.
با تعارف باباجون همه مشغول شدن و خودش هم بعد از
گذاشتن کباب تو بشقاب من ، آروم "نوش جان "ی گفت و شروع کرد به خوردن غذاش.
چطوری مي تونستم بخورم ؟ وقتي "نوش جان "باباجون
یاد "نوش جان "امیرمهدی رو برام زنده کرد و داغ نبودنش رو تازه تر ؟
چطور از گلوم پایین مي رفت وقتي امیرمهدی نبود که وقتي مي گفتم "سیر شدم "نازم رو بكشه و بگه "چندتا
قاشق دیگه هم بخور ، ضعیف شدی "؟
بي تو ، با تو بودن ؛ شده شب و روزم .....
بي تو ام و یادت با منه هنوزم
تویي توی حرفام تویي تو نفسهام ....
ولي جای دستات خالیه تو دستام
با اصرار پدرش که آروم کنار گوشم گفت "بخور باباجان .
این روزای تلخ مي گذره "و به خاطر مهربونیش ، یه
مقدار خوردم . که طعمش تلخ تر از شرنگ بود برام.
اون شب با اون حالم و به خاطر حضور دیگران نتونستم با
محمدمهدی حرفي بزنم و فقط مائده آدرس موسسه ی برادرش رو داد که بعداً برای تعیین روزهای کلاسم برم.
***
منتظر بودیم دادگاه شروع بشه.
انقدر اصرار کردم تا من رو هم با خودشون بیارن . و البته
به خاطر من بقیه ی خانوما هم همراهمون شدن . نه مامان و نه مامان طاهره راضي نشدن من به تنهایي با
آقایون برای دادگاه برم.
مامان مي ترسید حالم بد بشه . تموم روز قبل برای دیدن پویا خط و نشون کشیده بودم . انقدر گاهي بلند و گاهي
زیر لب گفته بودم "مي کشمش "که مامان فكر مي کرد
حتماً با دیدنش نمي تونم خودم رو کنترل کنم!
اولش خودم هم همین تصور رو داشتم ، اما وقتي با لباس زندان دیدمش و اون دستبند دور دستهاش که از فاصله
ی دور هم به خاطر برقش خودنمایي ميکرد ، حس کردم به اندازه ی کافي ، غرق شده تو مرداب ندونم کاریش
هست و به زودی با مجرم شناخته شدنش ، کابوس هاش هم شروع مي شه.
برای همین وقتي به نزدیكش رسیدیم ، سعي کردم بي توجه رد بشم.
نیم نگاهي به طرفش انداختم که با دیدن لبخندش و حرفي
که زد کامل به سمتش چرخیدم.
-چطوری مارال ؟
لبخندش مثل لبخند آدمي بود که با حقه و کلك کسي رو به دام مي ندازه و مي خواد بهش بفهمونه راه فراری
نداره.
که در هر صورت گرفتاره و هیچ فریادرسي نیست.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_سوم
که در هر صورت گرفتاره و هیچ فریادرسي نیست.
که صیادش برنده ست.
به واقع هم پویا صیادی بود که خوشبختیم رو شكار کرده بود!
حس بدی بهم دست داد و ناخودآگاه زیر لب ، پر حرص و با
تأکید گفتم:
-عوضي!
لبخندش کج شد . چشماش رو تنگ کرد وبا حالت خاصي گفت:
-هستم در خدمتتون !
فقط یه گردان نیاز بود تا بتونه من رو منصرف کنه بهش نتازم.
حق نبود اون زنده باشه و به راحتي آب خوردن نفس بكشه
و امیرمهدی من زیر اون همه دستگاه برای زندگي کردن بجنگه!
حق نبود پویا اونجوری وسط یه مكان عمومي به راحتي با روح و روان من بازی کنه و من برای شنیدن یك کلمه..
فقط یك کلمه از دهن امیرمهدی جون بدم!
با دستای مشت کرده ، به طرفش قدم برداشتم تا تموم
حرصي که تو اون مدت خورده بودم ، روی سرش خالي کنم!
مطمئن بودم از نگاهم مي فهمه که تموم وجودم شده نفرت و آماده ی فوران !
که آماده م آتیش بزنم همه ی وجودش رو.
و شاید برای همین با اولین قدم من به طرفش ، کمي خودش رو عقب کشید.
ولي دست هایي که به دورم حلقه شد مانع بزرگي برای برداشتن قدم بعدیم بود.
سرباز همراهش جلوش رو سد کرد و به کسي که من رو به
آغوش مي کشید تشر زد:
-ببرینش..
و با دست بهش اشاره مي کرد و صدای التماس مهرداد از پشت سرم و بي نهایت نزدیك ، من رو به آرامش دعوت
مي کرد.
ولي مگه مي شد آروم بود و در مقابل رفتار پویا کاری نكرد ؟
نه .. این از من بر نمي اومد !
پس تقلا کردم برای رهایي از
دست های مهرداد . و در عین حال به طرف جلو خم شده بودم.
با انگشتام سعي داشتم حلقه ی دست های مهرداد رو از دورم بردارم و رو به پویا با صدای بلند و محكمي ، هوار
کشیدم:
-پست فطرت عوضي ! مي کش....
اما با قرار گرفتن کسي مقابلم و صدای فریادش ، ادامه ی حرف تو گلوم یخ زد:
-ساکت باشین !
چیزی که مقابل چشمام بود ، یك کت شلوار تیره و پیراهني مردونه به رنگ سفید بود.
خشك شده از تن صدای بلندش و فریادی که مطمئناً سر من زده بود ، نگاه بالا بردم و خیرهی پسر جووني شدم
که اگر از امیرمهدی کوچكتر نبود بي شك بزرگتر هم نبود!
مرد جووني که اصلا ً نمي شناختمش و دلیل فریادش رو نمي دونستم.
وقتي دید با بهت نگاهش مي کنم ، ابروهای گره خورده ش
بیشتر تو هم رفت و آروم گفت :
-هر چي بگین ممكنه به نفعش تو دادگاه استفاده بشه . هیچي نگین!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_چهارم
-هر چي بگین ممكنه به نفعش تو دادگاه استفاده بشه . هیچي نگین!
مبهوت تر از قبل نگاهش کردم . نميفهمیدم ربطش رو به خودمون و پرونده ی پویا.
اما این بهت زیاد طول نكشید چرا که قامت محمدمهدی تازه رسیده ، کنارش قرار گرفت و با نگاهي به جمع ما ،
بلند گفت:
-سلام . وکیل پرونده مون هستن . آقای بابایي از دوستانم
صدای سلام حاصل از آشنایي بقیه بلند شد.
و بعد محمدمهدی ، من رو که در حال صاف ایستادن بودم
تا از شر دستای مهرداد راحت بشم ، مخاطب قرار داد:
-آرامشتون رو حفظ کنین.
بدون کلمه ای حرف ، سر تكون دادم و چشم هام رو بستم تا کمي آروم بشم.
چندتا نفس عمیق کشیدم ، تا ده شمردم و بعد چشم باز کردم.
آقای بابایي هنوز رو به روی من ایستاده بود و مانع مي شد از اینكه نگاهم حتي به صورت گذری هم بر پویا بیفته.
اخماش باز شده بود . نگاهش که کردم آروم گفت:
-آروم شدین ؟
"بله "ی آرومي گفتم . با دست من رو به سمت مخالف راهنمایی کرد . به جایي که خونواده ی من و امیرمهدی
کنار هم ایستاده بودن .
مهرداد هنوز پشت سرم بود . کمي خودم رو بیشتر به
سمتش کشیدم و با هم به طرف بقیه و دست های کمي
گشوده ی مامان راه افتادیم.
توی آ.غوش مامان جا گرفتم که البته به لطف حضور تو اون
مكان شلوغ ؛ فقط کمي ازش نصیبم شده بود!
آقای بابایي تا شروع زمان دادگاه شرایط و مسائل پرونده رو برای بابا و آقای درستكار و مهرداد و محمدمهدی
توضیح مي داد.
و من تموم مدت سعي داشتم نگاهم به سمت پویا کشیده
نشه که نكنه باز کنترلم رو از دست بدم .
مامان و مامان طاهره هم دائم در حال نصیحت من بودن . که آروم باشم .
که کنترل رفتارم و حرفم رو داشته باشم.
و من ذهنم به جای حرفای اونا درگیر نیومدن خان عمو بود
گرچه که مي دونستم از طریق محمدمهدی از همه چي با خبر مي شه . البته از اینكه حضور نداشت و من نگاه
خصمانه ش رو نمي دیدم بي نهایت راضي بودم چون به اندازه ی کافي حضور پویا برای به هم ریختنم کافي بود .
ولي بعدها بارها حسرت خوردم که کاش حضور داشت و مي دید حمله ی من به سمت پویا رو!
دادگاه تشكیل شد .
تو یه اتاق کوچیك با چند ردیف
صندلي.
اتاقي که با همه ی کوچیكیش برای من بزرگ بود و جنجالي ، مثل حرفای تلمبار شده روی قلب و توی ذهنم.
بي حس روی یكي از صندلي ها ، کنار مهرداد نشستم . بي قرار اتمام دادگاه بودم . دلم ميخواست زودتر تموم
شه و پویا جرمش ثابت شه.
پویا که وارد شد نگاهي بهم انداخت .
لبخندی زد . و
انگشت اشاره ش رو به بینیش کشید و شیطنت تو لبخندش
بیشتر شد.اخم کردم . دستای مهرداد دور شونه م جا گرفت و انگار
مي خواست به پویا نشون بده اگر شوهرم نیست ولي مردای خونواده م تا پای جونشون هوام رو دارن .
هر دو پرونده چون به هم ربط داشت تو یه دادگاه پیگیری مي شد . هم پرونده ی تصادف و هم پرونده ی اتهام به
قتل.
ولي کي گفته که همیشه حق پیروز مي شه ؟ که شیطان قسم خورده کي مي تونه خودنمایي کنه ؟
که وقتي آدمي بنده ی شیطان مي شه و دنباله روش ، از هیچ حیله ای گذشت نميکنه.
چیزی نگذشت که احساس کردم سقف اون اتاق کوچیك با سرعت به طرفم هجوم میاره و هوای اطرافم سنگین شده.
چیزی که فكرش رو هم نمي کردیم به وقوع پیوست و وکیل پویا حضورش تو اون خیابون کذایي رو به خاطر سر
زدن به یكي از دوستاش تفسیر کرد . دوستي که همون
اطراف خونه داره و دیدار ما با پویا و اون تصادف رو اتفاقي جلوه داد .
اولش فكر کردم خزعبالتشون فاقد اعتباره برای دادگاه .
اما وقتي دوست پویا ، محمود ، کسي که من هم به خوبي
مي شناختمش اومد و شهادت داد به این حرف ، ماهیچه های بدنم شل شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
15.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعا کن ...
تویی مستجاب الدعوه 🥺
#کار_خدمونه
#بنت_الکریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem