eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| ستون‌های دستمان شل می‌شوند و سر روی زمین می‌گذاریم. می‌گوید: - نامردیه الان نیست! زمان نامرد است یا شرایط زمانه. من که حس نمی‌کنم الان پیشم نیست. روح مهدی جاری است چون چشمه است. می‌گویم: - ندیدن‌ها دلیل نبودن‌ها نیست. خیلی از هست‌ها رو با چشم نمیشه دید. اما اگه اینجا بود؟ می‌گوید: - الان نمی‌ذاشتم بخوابه! می‌گویم: - خودش کم‌خواب بوده. تا دیروقت کار داشته، یک خواب کوتاه. بعد هم دوباره قبل از سحر بیدار بوده. - اما اگر بود می‌گفتم این شب‌ها بیدار بمونه برای من! - من و تو خوابیم. مهدی که مثل خدا شده و داره می‌بینه حتی اگر ما نبینیمش... - بریم پیشش؟ - بریم؟ می‌رویم. ساعت دوازده است که شاهرخ و من می‌رویم پیشش. در خانه‌اش شب و روز ندارد. آدم کریمی است. • • • اما بعد؛ آدم کریمی بود. پول‌هایش را جمع می‌کرد برای خریدن نیازهای دیگران؛ پیرمردی که پول نداشت، پیرزنی که توان نداشت، بچه‌هایی که پدر نداشتند. خودش هم نه خانه داشت، نه ماشین. نه چند دست لباس نو و در کمد مانده. خودش لباس‌های قدیمی‌اش را با دقت اتو می‌کرد؛ تمیز جلوه می‌کرد و بیشتر از آن، مهدی برای همه خواستنی بود. سربازی هم که رفت، بین سربازهای پادگان تهران خواستنی بود. گروهبان‌دوم مهدی مغفوری، مخابرات پادگان. اما یک ساعت‌هایی هم گروهبان‌دوم و دوستانش زمان استراحت داشتند. مهدی که می‌نشست یکی‌یکی بچه‌ها دورش جمع می‌شدند. همیشه این قسمت خوابگاه سنگین‌تر از بقیۀ قسمت‌ها بود. چون بچه‌ها پر بودند از سوال، مهدی هم پر بود از جواب. از همان کودکی کتاب خوانده بود. هر سخنران خوبی گیر آورده بود مقابلش نشسته بود. از کرمان بلند می‌شد و میرفت قم سر درس علما، دو زانو می‌نشست و اخلاق و تفسیر می‌شنید، ساعت‌ها فکر می‌کرد تا بلد باشد عمل کند. فقط جوان است که حاضر است چهارده ساعت در اتوبوس بنشیند که چند ساعت پای حرف‌های خدا زانو بزند و راه و رسم زندگی را یاد بگیرد تا مبادا مثل بدبخت‌ها زندگی کند. تا نکند همیشه حسرت یک زندگی خوب روی دلش بماند، در حالی‌که موقعیت داشته و می‌توانسته زندگی شیرین را یاد بگیرد... ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کلی آدم که یا روي هم افتاده بودن و یا این طرف اون طرف. غرق در خون. انگار دوباره حس بویاییم به تکاپو افتاد که بوي زننده ي خون رو حس کردم . و حالت تهوع گرفتم . بی اختیار گوشه ي شالم رو باال آوردم و جلوي بینی و دهنم گرفتم. عق زدم . عق خشک . سریع رو کردم به مرد جوون که داشت صندلی ها رو سر جاش بر می گردوند . آروم گفتم . من – داره حالم به هم می خوره . نشنید . انقدر حواسش به کارش بود که نشنید چی گفتم . به ناچار بلند و با لحن پر از التماس گفتم . من – داره حالم به هم می خوره . برگشت به سمتم . بدون اینکه نگاهم کنه گفت . - بلندشین بریم بیرون . باز هم سعی کردم روي پاهام بایستم . نمی شد . یکی نبود به من بگه خوب این کفشاي پاشنه دار رو چرا پوشیدي که نتونی روي زمین کج و کوله راه بري تازه فهمیدم چرا حس می کردم اون مرد جوون کج و کوله به نظر میاد . مشکل از هواپیماي کمی کج شده بود 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 که در هر صورت گرفتاره و هیچ فریادرسي نیست. که صیادش برنده ست. به واقع هم پویا صیادی بود که خوشبختیم رو شكار کرده بود! حس بدی بهم دست داد و ناخودآگاه زیر لب ، پر حرص و با تأکید گفتم: -عوضي! لبخندش کج شد . چشماش رو تنگ کرد وبا حالت خاصي گفت: -هستم در خدمتتون ! فقط یه گردان نیاز بود تا بتونه من رو منصرف کنه بهش نتازم. حق نبود اون زنده باشه و به راحتي آب خوردن نفس بكشه و امیرمهدی من زیر اون همه دستگاه برای زندگي کردن بجنگه! حق نبود پویا اونجوری وسط یه مكان عمومي به راحتي با روح و روان من بازی کنه و من برای شنیدن یك کلمه.. فقط یك کلمه از دهن امیرمهدی جون بدم! با دستای مشت کرده ، به طرفش قدم برداشتم تا تموم حرصي که تو اون مدت خورده بودم ، روی سرش خالي کنم! مطمئن بودم از نگاهم مي فهمه که تموم وجودم شده نفرت و آماده ی فوران ! که آماده م آتیش بزنم همه ی وجودش رو. و شاید برای همین با اولین قدم من به طرفش ، کمي خودش رو عقب کشید. ولي دست هایي که به دورم حلقه شد مانع بزرگي برای برداشتن قدم بعدیم بود. سرباز همراهش جلوش رو سد کرد و به کسي که من رو به آغوش مي کشید تشر زد: -ببرینش.. و با دست بهش اشاره مي کرد و صدای التماس مهرداد از پشت سرم و بي نهایت نزدیك ، من رو به آرامش دعوت مي کرد. ولي مگه مي شد آروم بود و در مقابل رفتار پویا کاری نكرد ؟ نه .. این از من بر نمي اومد ! پس تقلا کردم برای رهایي از دست های مهرداد . و در عین حال به طرف جلو خم شده بودم. با انگشتام سعي داشتم حلقه ی دست های مهرداد رو از دورم بردارم و رو به پویا با صدای بلند و محكمي ، هوار کشیدم: -پست فطرت عوضي ! مي کش.... اما با قرار گرفتن کسي مقابلم و صدای فریادش ، ادامه ی حرف تو گلوم یخ زد: -ساکت باشین ! چیزی که مقابل چشمام بود ، یك کت شلوار تیره و پیراهني مردونه به رنگ سفید بود. خشك شده از تن صدای بلندش و فریادی که مطمئناً سر من زده بود ، نگاه بالا بردم و خیره‌ی پسر جووني شدم که اگر از امیرمهدی کوچكتر نبود بي شك بزرگتر هم نبود! مرد جووني که اصلا ً نمي شناختمش و دلیل فریادش رو نمي دونستم. وقتي دید با بهت نگاهش مي کنم ، ابروهای گره خورده ش بیشتر تو هم رفت و آروم گفت : -هر چي بگین ممكنه به نفعش تو دادگاه استفاده بشه . هیچي نگین! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem