( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_چهل_و_چهارم
میخواهم بنویسم فقط مهدی اینطور بوده است. هرچند که این حرف غلط است و خیلی هستند که مثل مهدی جوانیشان پر از لذت تمام میشود و بعدها حسرتش را که نمیخورند، لذتش را برای دیگران هم باقی میگذارند.
اما من الان دلم میخواهد بگویم فقط مهدی اینطور بوده که کنار جوانی کردنهایش، برنامههایی هم برای خودش داشته، خب حقش هم هست که حالا بشود مرکز ثقل.
بعضی آدمها مایۀ دردسرند از بس که تنبل و بیعرضه و سطحیاند. اما مهدی تکیهگاه است.
فرصت هم غنیمت است و زود تمام میشود، برای بچهها از راه و روش خوش بختی میگفت.
بچههایی که شاید حتی هیچوقت نماز هم نخوانده بودند. اما میدیدند یکی هست که مهربان است و محبتش برای کل پادگان کافی است.
میدیدند زیاد کار میکند اما نه غُر میزند و نه منت میگذارد.
میدیدند حواسش به همه هست.
میدیدند وقتی میایستد به نماز، حال صورتش هم عوض میشود، چه برسد به درونش.
میدیدند زیاد محبت میکند چون زیاد به خدا وصل است.
تازه فهمیده بودند خدا باوران مهربانند و خداباوری یعنی خوشبختی!
دین هم کلمهای عربی است که فارسیاش یعنی امر خدا که تنها راه و روش خوشبختی است!
و البته یک ویژگی دیگر؛ مهدی قبول نمیکرد که یک ظالم حاکم باشد!
مهدی باشد و ظلم را زیر سوال نبرد. مینشست بین بچهها و از کارهای شاه میگفت.
بیخود فحش نمیداد، دقیق و مستند و با مدرک از خیانتها میگفت.
مطالعه میکرد و حرف میزد.
آنوقتها فضای مجازی نبود که چند تا خبر و تصویر ببیند و بگوید؛ واقعاً کتابها را میخواند، تحقیق میکرد و حرف میزد.
بچهها را هم کتابخوان کرده بود. مستدل به همۀ اما و اگرها جواب میداد و از امام خمینی دفاع میکرد.
صحبتهای امام و کارهای رژیم شاه را با قرآن تطبیق میداد.
خدا نشانش میداد کدام حق است و کدام ناحق... مهدی نه ظالم به خودش بود، نه ظالم به آیندۀ کشورش.
آزادمرد بود و زیر یوغ آمریکا و انگلیس نرفت.
حق را دلهای نورانی و پاک میفهمند. حق را مبارزان با نفس و هوس میطلبند. حق را جوانمردان پشتیبانی میکنند.
•
•
•
قاضی تکیهاش را از میز گرفت و به پشتی صندلی داد. همسرش آهی کشید و گفت:
- شعاری نوشته، از کجا معلوم که حق رو درست میفهمیده؟
قاضی بیحوصله شانه بالا انداخت و گفت:
- از اونجایی که کتاب میخونده، سند دستش بوده. الان که نیست، یک صفحه باز کنی توی موبایلت و یک خبر رو دهجور برات بگن، دروغ و راست در هم. تو هم چون عضو کانال خصوصی هستی دروغ رو میخونی اما تکذیبیهاش رو نمیخونی. ذهنها رو آشفته و خراب کنند.
زن ابرو در هم کشیده کمی فکر کرد و گفت:
- باالخره خبر دروغ هم بوده.
بوده، کی میگه نبوده. همه هم میگن حق اونیه که من میگم.
- منم همینو میگم!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_چهارم
تازه فهمیدم چرا حس میکردم اون مرد جوون کج و کوله به نظر میاد.
مشکل از هواپیمای کمی کج شده بود.
روی پاهام بلند شدم ولی نشد که راست بایستم و در حالی که کمی
سعی می کردم با خم و راست کردن خودم
به پاهام اجازه ي پیشروي بدم ، دنبالش راه افتادم .
خودش هم تعادل درستی نداشت .
در حالی که پشتش به من بود نگاهی به سر تا پاش کردم .
چرا حس کردم لباساش اتو کشیده ست ؟
با اینکه شلوارش خط اتو
داشت اما کاملا کثیف شده بود .
و یکی از پاچه هاي شلوارش پاره شده بود و مثل پارچه هاي مخصوص
نظافت آشپزخونه ي مامان ریش ریش شده بود
.
نگاهی به مچ پاش که کمی پیدا بود کردم .
زخم بزرگی روش بود .
که معلوم بود باید تازه باشه .
آخه رد
خون هنوز روش بود .
دلم براش سوخت .
با اون پایی که مطمئن بودم باید درد داشته باشه
اومده بود کمکم .
یکی از آستین هاشم از درز شونه پاره شده بود .
و پایین لباسش از
داخل کمر شلوار کمی بیرون اومده بود .
همون موقع بود که متوجه وسط هواپیما شدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_چهارم
-هر چي بگین ممكنه به نفعش تو دادگاه استفاده بشه . هیچي نگین!
مبهوت تر از قبل نگاهش کردم . نميفهمیدم ربطش رو به خودمون و پرونده ی پویا.
اما این بهت زیاد طول نكشید چرا که قامت محمدمهدی تازه رسیده ، کنارش قرار گرفت و با نگاهي به جمع ما ،
بلند گفت:
-سلام . وکیل پرونده مون هستن . آقای بابایي از دوستانم
صدای سلام حاصل از آشنایي بقیه بلند شد.
و بعد محمدمهدی ، من رو که در حال صاف ایستادن بودم
تا از شر دستای مهرداد راحت بشم ، مخاطب قرار داد:
-آرامشتون رو حفظ کنین.
بدون کلمه ای حرف ، سر تكون دادم و چشم هام رو بستم تا کمي آروم بشم.
چندتا نفس عمیق کشیدم ، تا ده شمردم و بعد چشم باز کردم.
آقای بابایي هنوز رو به روی من ایستاده بود و مانع مي شد از اینكه نگاهم حتي به صورت گذری هم بر پویا بیفته.
اخماش باز شده بود . نگاهش که کردم آروم گفت:
-آروم شدین ؟
"بله "ی آرومي گفتم . با دست من رو به سمت مخالف راهنمایی کرد . به جایي که خونواده ی من و امیرمهدی
کنار هم ایستاده بودن .
مهرداد هنوز پشت سرم بود . کمي خودم رو بیشتر به
سمتش کشیدم و با هم به طرف بقیه و دست های کمي
گشوده ی مامان راه افتادیم.
توی آ.غوش مامان جا گرفتم که البته به لطف حضور تو اون
مكان شلوغ ؛ فقط کمي ازش نصیبم شده بود!
آقای بابایي تا شروع زمان دادگاه شرایط و مسائل پرونده رو برای بابا و آقای درستكار و مهرداد و محمدمهدی
توضیح مي داد.
و من تموم مدت سعي داشتم نگاهم به سمت پویا کشیده
نشه که نكنه باز کنترلم رو از دست بدم .
مامان و مامان طاهره هم دائم در حال نصیحت من بودن . که آروم باشم .
که کنترل رفتارم و حرفم رو داشته باشم.
و من ذهنم به جای حرفای اونا درگیر نیومدن خان عمو بود
گرچه که مي دونستم از طریق محمدمهدی از همه چي با خبر مي شه . البته از اینكه حضور نداشت و من نگاه
خصمانه ش رو نمي دیدم بي نهایت راضي بودم چون به اندازه ی کافي حضور پویا برای به هم ریختنم کافي بود .
ولي بعدها بارها حسرت خوردم که کاش حضور داشت و مي دید حمله ی من به سمت پویا رو!
دادگاه تشكیل شد .
تو یه اتاق کوچیك با چند ردیف
صندلي.
اتاقي که با همه ی کوچیكیش برای من بزرگ بود و جنجالي ، مثل حرفای تلمبار شده روی قلب و توی ذهنم.
بي حس روی یكي از صندلي ها ، کنار مهرداد نشستم . بي قرار اتمام دادگاه بودم . دلم ميخواست زودتر تموم
شه و پویا جرمش ثابت شه.
پویا که وارد شد نگاهي بهم انداخت .
لبخندی زد . و
انگشت اشاره ش رو به بینیش کشید و شیطنت تو لبخندش
بیشتر شد.اخم کردم . دستای مهرداد دور شونه م جا گرفت و انگار
مي خواست به پویا نشون بده اگر شوهرم نیست ولي مردای خونواده م تا پای جونشون هوام رو دارن .
هر دو پرونده چون به هم ربط داشت تو یه دادگاه پیگیری مي شد . هم پرونده ی تصادف و هم پرونده ی اتهام به
قتل.
ولي کي گفته که همیشه حق پیروز مي شه ؟ که شیطان قسم خورده کي مي تونه خودنمایي کنه ؟
که وقتي آدمي بنده ی شیطان مي شه و دنباله روش ، از هیچ حیله ای گذشت نميکنه.
چیزی نگذشت که احساس کردم سقف اون اتاق کوچیك با سرعت به طرفم هجوم میاره و هوای اطرافم سنگین شده.
چیزی که فكرش رو هم نمي کردیم به وقوع پیوست و وکیل پویا حضورش تو اون خیابون کذایي رو به خاطر سر
زدن به یكي از دوستاش تفسیر کرد . دوستي که همون
اطراف خونه داره و دیدار ما با پویا و اون تصادف رو اتفاقي جلوه داد .
اولش فكر کردم خزعبالتشون فاقد اعتباره برای دادگاه .
اما وقتي دوست پویا ، محمود ، کسي که من هم به خوبي
مي شناختمش اومد و شهادت داد به این حرف ، ماهیچه های بدنم شل شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem