eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 هق هقم اوج گرفته بود و بي توجه به صدای نگران مامان و بابا ضجه مي زدم. پیشوني روی فرش ساییدم و امیرمهدی رو مخاطبم قرار دادم: -امیرمهدی کجایي ؟ .. خسته شدم از بس از خدا خواستم و نشد ! از خودت مي خوام .. از خودت مي خوام برگردی .. یا برگرد یا از خدات بخواه من رو هم بیاره پیش تو .... من نمي کشم ... به خود خدا قسم نمي کشم..... حق دارم بگم مي خوام باهات بیام ؟ کاشكي منم شبیه تو کم مي شدم از روزگار واسه دوباره دیدنت بگو مونده چند تا بهار -امیرمهدی من برای تو ملكه بودم ... کجایي ببیني این جماعت چي ازم ميخوان ؟ ... به خدا حرفای دکتر تلخ تراز حرفای عموت بود ... به خدا که حاضرم صد تا تهمت بشنوم ولي اون پیشنهاد هیچوقت بهم داده نشه ... ببین ملكه ت چقدر نزول کرده که... دست به سمت آسمون بالا بردم و ملتمس ، با هق هق هوار زدم: چیكار کنم که به حرفام گوش کني ؟ خوب بودم .. به خدا خوب بودم .. خطا نكردم .... امیرمهدی یا اون رو بهم برگردون .... چقدر دیگه باید تاوان بدم خداااا..... هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم صدای فریادم تو چهاردیواری اتاق پیچید و لرزه انداخت به ستون های خونه: -بسمه خدا ... بسمه ........ دیگه نميکشم ........ به خودت قسم که نمي کشم. به قدری اوج صدام قوی بود که صدای ضربه هایي که به در اتاقم مي خورد قطع شد . و فقط صدای هق هق مامان موند و اسمم که بر زبونش جاری بود. نگاه طلبكارانه م به آسمون بود . انگار توقع داشتم حالا که جواب دعاهام برای خوب شدن امیرمهدی رو نداده جواب این دعام رو بده. منتظر بودم بشم مثل امیرمهدی . برم تو کما . فكر مي کردم شاید اینجوری وصل میسر بشه . اونجا دیگه از فشار عصبي این روزهام خبری نبود و آرامش داشتم. *** نیم ساعتي بود که دیگه صدایي از پشت در اتاقم نمي اومد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نیم ساعتي بود که دیگه صدایي از پشت در اتاقم نمي اومد. خودم هم سكوت کرده بودم . باز هم خدا جواب نداده بود به دعاهام. نه امیرمهدیم رو بیدار مي کرد و نه چشمان من رو مي بست تا نبینم گذر روزهای بي امیرمهدی رو! تو سكوت به در و دیوار اتاق خیره بودم و فكر مي کردم . هجوم افكار مثبت و منفي به ذهنم ، باعث شده بود تا لحظه ای آرامش داشته باشم و هنوز ثانیه ای نگذشته بشم طوفاني ویرانگر. شده بودم مثل ر.قاصه ای که گاهي با ریتم تند آهنگ به جنب و جوش مي افته و با ریتم آروم ؛ هنرنمایي اصلیش رو به رخ مي کشه . دنیا هم برای من اهنگي مي نواخت که ریتم تندش نفسم رو بریده بود. گاهي از فشار افكار منفي ، مشتي به پام مي‌کوبیدم و گاهي از افكار خوب ، لبخندی هرچند دردناك و گله مند روی لب هام جا خوش مي کرد. گاهي حسابم رو تو ذهنم با خان عمو و پورمند صاف مي کردم و گاه با تصور روز باز شدن چشمای امیرمهدی گله مي کردم از روزگار و غم نشسته رو دلم. صدای باز شدن در خونه و متعاقبش صداهای سلام و احوالپرسي آشنایي ؛ باعث شد تا افكارم رو جمع و جور کنم و بفرستم ته پستوی ذهتم . رضوان و مهرداد بودن . چند ثانیه بعد ضربه ای به در اتاقم خورد: -مارال ؟ مهرداد بود . احتمال دادم مامان بهشون زنگ زده که خودشون رو برسونن . با اون حالي که من موقع ورود به خونه داشتم باید به مامان و بابا حق مي دادم که نگران بشن و به اونا هم خبر بدن . دوباره صدای تقه به در و اینبار صدای رضوان : -مارال جان ؟ باز مي کني ؟ اصلا ً حوصله نداشتم در رو باز کنم و جواب سوالاتشون رو بدم . یه جورایي کرخت بودم و دوست داشتم به جای حرف زدن ، دراز بكشم و کسي نوازشم کنه . دلم دلداری مي خواست و یه موسیقي آرامش بخش . نه سوال و جواب هایي که باعث بشه دوباره فشار عصبي اون لحظات رو تجربه کنم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نه سوال و جواب هایي که باعث بشه دوباره فشار عصبي اون لحظات رو تجربه کنم! با این حال وقتي دیدم رضوان دست بردار نیست و مرتب به در ضربه مي زنه با سستي بلند شدم . حس مي کردم وزنه ی سنگیني به دست و پام وصله که مانع از تند راه رفتنم مي شه. به زور دستم رو پیش بردم و فقل رو باز کردم و در گشودم به روی آدم های نگران پشتش. چهارجفت چشم موشكافانه بهم خیره شدن و کاویدن جز به جز صورتم رو. مي دونستم چشمای قرمز و رد اشك نشسته به روی پوستم علاوه بر سوزش که برای من داشت دل اون عزیزترین ها رو هم ميسوزونه . مي دونستم فریادهای بلند و از ته دلم نه تنها ستون های خونه که ستون محكم وجود پدر و مادرم رو هم لرزونده ، و خبر لرزشش با ریشتری مشابه به گوش برادر و زن برادرم هم رسیده. نفهمیدم چه فكری پیش خودشون کرده بودن که با دیدنم هر چهارنفر نفسي از سر آسودگي کشیدن . انگار حتم داشتن با اون حال بلایي سر خودم میارم . و کم تفكری نبود ، وقتي اونجور به خدا التماس مي کردم که من رو هم مثل امیرمهدی به خواب ببره. مهرداد اولین نفر بود که به حرف اومد: -خوبي ؟ سری تكون دادم: -آره . فقط خسته م. -مي خوای حرف بزنیم ؟ مي دونست یه عالمه حرف روی دلم تلنبار شده . بیست و سه سال خواهرش بودم ، بیست و سه سال کنارم بود وبه هر عادتم آشنا! مي دونست وقتي کم میارم با زمین و زمان دعوا مي کنم . انگار از همه ی دنیا طلبكار بودم. سر به چهارچوب در تكیه دادم و بي حال گفتم: -نای وایسادن ندارم. سری تكون داد: -بریم تو اتاقت . رو تخت دراز بكش و برام بگو. بدون حرف راه افتادم سمت تختم . پیشنهاد خوبي بود و من خیلي زود قبولش کردم. دلم میخواست زودتر به اون تخت برسم و خودمم روش پهن کنم. در حین رفتن صدای رضوان با التماس بلند شد: منم بیام ؟ برای همین سریع گفتم: -بیا. چیزی پنهون از رضوان نداشتم . شاید بودنش مثل همیشه راه گشای بن بستم بود! خودم رو به خنكای تخت سپردم و پا داخل شكم جمع کردم . مهرداد هم کنارم نشست و برعكس تصورم که رضوان روی تك صندلي اتاقم مي شینه ، اومد و پشتم روی تخت نشست و شروع کرد به نوازشم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 رضوان اومد و پشتم روی تخت نشست و شروع کرد به نوازشم. دست برد لا به لای موهام و با سر انگشت مهر ، دل به دلم داد . ناخودآگاه چشم بستم و گذاشتم دل پر دردم دل خوش کنه به بودنشون . به همپا و هم قدمیشون . صدای آروم و در عین حال جدی مهرداد باعث شد دست از خلسه بردارم: -بگو! نگاهش کردم. چي مي گفتم ؟ از کدوم دردم مي گفتم ؟ از تنهاییم ؟ از نبود کسي کنارم که بتونم نصف این سختي و مشقت رو روی دوشش بذارم و کمي خودم رو سبك کنم ؟ از حرفای خان عموی امیرمهدی مي گفتم و تهمت هاش ؟ بي شك اون هم خرد نمي شد از اون همه بي عدالتي ؟ و آیا حرف هام رو تو دلش نگه مي داشت و جلو بابا و مامان چیزی بروز نمي داد ؟ کافي بود اون ها هم بفهمن و مثل من درد بكشن! یا حرفای دکتر پورمند رو مي گفتم و باعث مي شدم برادرم از من طوفاني تر بشه ؟ مي تونست بي تفاوت باشه ؟ چشم روی هم گذاشتم و تو یه تصمیم آني گفتم: -چیز مهمي نیست! -مهم نیست و اونجور داد مي زدی ؟ بابا که زنگ زد صدات تا اون ور خط میومد. چشم باز کردم: -کم آوردم ! فقط همین. -چي شده که کم آوردی ؟ تو که داری به زندگیت ميرسی نفس عمیقي کشیدم: -همین زندگي پا گذاشته بیخ گلوم و داره فشارش مي ده! -دقیقاً کجای زندگیت داره این کار رو ميکنه ؟ بغض کردم: -نمي بیني امیرمهدی رو ؟ - -اون که چیز تازه ای نیست ، هست ؟ چرا دیروز کم نیوردی ؟ چرا سه روز پیش اینجوری نبودی ؟ چرا امروز ؟ -چرا گیر مي دی مهرداد ؟ -برای اینكه مي دونم امروز یه چیزی شده ، یه اتفاقي افتاده که تو به این روز افتادی! رضوان دنباله ی حرفش رو گرفت: -بگو مارال ! برای ما نگي مي خوای به کي بگي ؟ ما برای همین اینجاییم ! بغضم بیشتر شد . تو گردابي که من دست و پا مي زدم غرق شدن بهتر بود تا برای کمك دست پیش بردن و اون ها رو هم به عمق حادثه آوردن ! -از خیرش بگذرین! مهرداد جدی گفت: -مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم! -گفتنش دردی رو دوا نمي کنه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌پَرنده‌که‌روی‌شــــــاخه‌میشِینه از‌شکستن‌شــــــاخه‌ترسی‌نداره چون‌اعتمادش‌به‌شــــــاخه‌نیست بَلکه‌به‌بالهــــــاشه. خُودتو‌باور‌داشــــــته‌باش..💚 ╭┈────────────「🥰」 🌟 ╰─┈➤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
✋با حضور ارزشمند خانواده های کاشانی برگزار می شود : 💥مراسم اختتامیه 💥 🔰 ششمین رویداد ملی نگارا مد ، لباس و عفاف و حجاب ➕با عرضه پوشاک خانواده ؛ صنایع دستی و.. ↩️همراه با 📌 اهدای جوایز ارزنده به حاضرین 📌تقدیر از منتخبین رقابت زنده طراحی مانتو اجتماع نوجوان جشنواره ملی فردخت ↙️زمان :چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳/ساعت۱۹ (ساعت بازدید روز پایانی ۱۶ الی ۲۳) ↙️مکان : کاشان ، فین علیا ، تالار سروی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📡 باشگاه مخاطبین 🔘https://eitaa.com/fardokht_roydad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم! -گفتنش دردی رو دوا نمي کنه! رضوان خودش رو نزدیك تر کرد و کمي روم خم شد: -سبك تر مي شي! نگاهي به رضوان منتظر و مهرداد مصمم برای شنیدن انداختم . دست بردار نبودن ! تا آخر دنیا هم که من از گفتن خودداری مي کردم و دلیل مي آوردم ، اون ها هم کوتاه نمي اومدن و اصرار مي کردن . رو به مهرداد گفتم: -قول مي دی فقط گوش کني ؟ اخم کرد: -بگو! -عموی امیرمهدی رو دیدم! اخمش بیشتر شد: -باز دُر و گهر پیشكشت کرد ؟ با حرص خندیدم و رضوان اعتراض کرد: -مهرداد! -چیه ؟ مگه دروغ مي گم ؟ هر چي لایق خودشه... -بسه مهرداد . داری غیبت مي کني . ادامه بده مارال! و اینجوری دهن مهرداد رو بست . زیر نوازش های رضوان ادامه دادم: _ ميگه ما پول دادیم تا پویا محكوم نشه . ميگه من باعث ننگ خانواده شونم.گفت پام رو از زندگي امیرمهدی و خونواده ش کنار بكشم . مي گه حتماً من یه گندی زدم که مي خوام زیر اسم امیرمهدی قایمش کنم. و شرم کردم از اینكه بیشتر باز کنم حرف خان عمو رو! مهرداد با حرص گفت: -غلط کر... رضوان سریع دست گرفت جلوی دهن مهرداد و با نرمي گفت: -مهرداد ؟ مهرداد عصبي سری تكون داد: -باشه . نمي گم. رضوان به نوازش کردنم ادامه داد: -چرا به حرفاش توجه کردی ؟ مهم اینه که دیگران همچین فكری نمي کنن! سرم رو به طرفش چرخوندم: -از کجا معلوم ؟ حتماً این حرفا رو به اونا هم گفته! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem