💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
اخم کرد:
-با مامان برو.
-اونوقت اگر جناب پورمند بازم خواست حرفای صد من یه غاز بزنه به نظرت جلو مامان نميگه ؟
خندید:
-نه خواهر من . ادم پررو این چیزا حالیش نیست ولي در عوض مامان به جای اینكه مثل تو وایسه نگاش کنه با
پاشنه ی کفشش چشماش رو از کاسه در میاره تا دیگه به زن مردم چپ نگاه نكنه.
از تصور مامان برای هدفگیری و کور کردن چشمای پورمند خنده م گرفت .
به خصوص که وقتي قد مامان با قد
بلند پورمند رو مقایسه و فكر مي کردم ناچاره روی نوك پاهاش بلند شه تا قدش برسه نميتونستم نخندم!
مهرداد تونسته بود لحظه ای هرچند کوچیك من رو از فكر بیرون بیاره و حواسم رو پرت کنه!
مامان با دیدن لبخندم اخم نمایشي ای رو چاشني صورتش کرد و ابرویي بالا انداخت :
-مثل اینكه خوشت اومده!
از دیدن حالت صورتش لبخندم بیشتر شد . جواب دادم:
_ یعني تصور که مي کنم دلم مي خواد قهقه بزنم . فكرش رو بکن تو همون حالت ازت عکس بگیرم بعد ها به نوهت نشون بدم!
از این حرفم لبخند روی لب هر سه نفر مهمون شد . نگاه های معني داری به هم انداختن که اولش فكر کردم به
خاطر حرفیه که زدم .
ولي وقتي مامان با مهربوني نگاهم کرد و گفت "خدا رو شكر که مي خندی "تازه متوجه
شدم معني نگاهشون خندیدن منه!
حق داشتن . خیلي وقت بود که لبخند ، هر چند کوچیك و کم جون ، از من و لب هام فاصله گرفته بود .
انگار قهری سیری ناپذیری بینشون برقرار شده بود و نیاز بود معجزه ای رخ بده تا دوباره با هم آشتي کنن .
و حالا معجزه رخ داده بود !
بچه ی مهرداد و رضوان .
شاید اگر خبر پا گرفتن عضو جدید نبود لب های من همچنان در کشمكش بین لبخند و تلخند باقي مي موند .
از تصور دلیل تلخندام ، لبخندم محو شد .
امیرمهدی من تو کدوم آسمون بي انتها سِیر مي کرد ؟
با به یادآوردن موقعیت و رفتن بابا به خونه ی پدر و مادر امیرمهدی ، ناخودآگاه استرس به جونم افتاد و با یه حرکت سریع خودم رو به مبل رسوندم و رو به روی مهرداد
نشستم:
_حالاچي مي شه ؟
لبخند مهرداد هم جمع شد:
-چي ، چي مي شه ؟
-همین که بابا رفت دیگه!
-مگه قراره چیزی بشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_ششم
-مگه قراره چیزی بشه ؟
با نگراني نگاهش کردم:
-یعني مي خواد حرفای خان عمو رو بگه ؟
-به نظرت نباید بگه ؟
-که چي بشه ؟
مهرداد نفس عمیقي کشید:
_خب خواهر من باید بدونن . اینكه نشد ایشون هر دفعه هرچی دلش بخواد بگه تو هم مثل ماست وایسی نگاش
کني !
اگر تو نمي خوای به خاطر شوهرت چیزی بگي یكي باید جلوش رو بگیره یا نه ؟
-اگه به این هوا بین دو تا برادر دعوا بشه چي ؟ مي گن تقصیر من بوده!
مامان مداخله کرد:
-خودشون مي دونن چه جوری صلاحه حرف بزنن با برادرشون .
با نگراني و تردید گفتم:
-آخه.
رضوان نذاشت ادامه بدم:
_ عزیزم آقای درستكار پدرشوهرته . یعني پدر امیرمهدی . مطمئن باش پدر اون پسر هم به خوبي بلده با حرفش طرف مقابل رو به راه بیاره . اون همه صبوری و منطقي
بودن شوهرت به پدر و مادرش رفته .
بهتره ریش و قیچي رو بدی دست بزرگترا.
نفس نا مطمئني کشیدم:
-دست خودم نیست که . مي ترسم به هوای همین حرفا این بار دیگه واقعاً کتك رو از خان عمو بخورم
مهرداد با اخم و ناباوری به سمتم خم شد:
-مگه تا حالا تو رو زده ؟
از لحن پر از خشمش کمي خودم رو به پشتي مبل نزدیك کردم.
-نه ... ولي خب نزدیك بوده .. یعني دوبار...
و با دلهره نگاهي به مامان و رضوان انداختم که اونا هم دست کمي از مهرداد نداشتن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
و با دلهره نگاهي به مامان و رضوان انداختم که اونا هم دست کمي از مهرداد نداشتن.
سكوت کردم .
همین کلمات نیمه نصفه خونشون رو به
جوش اورد.
مهرداد سریع بلند شد و به طرف تلفن رفت . با نگاه دنبالش کردم . گوشي رو برداشت و شماره گرفت . نمي دونم
چرا تو دلم خدا خدا کردم که بابا جواب نده . به نظرم گفتن
این حرفا به بابا و انتقالشون به پدر امیرمهدی کاردرستي نبود.
اگر به خاطر این حرفا بحثي ایجاد مي شد انگشت اتهام به سمت من بود .
مني که باعث و باني این اختلاف ها
بودم !
کاش امیرمهدی حالش خوب بود و خودش یه فكری برای این مشكلات مي کرد . تو نبودش من کاملا ً خلع سلاح بودم و کاری ازم بر نمياومد .
من یك درصد هم از
سیاست امیرمهدی رو نداشتم.
تو تردید و نگراني من بابا جواب تلفن مهرداد رو داد و مهرداد موضوع رو براش گفت . به خواست بابا گوشي رو به
من داد و بابا ازم خواست تا اصل ماجرا رو همونجور که هست براش تعریف کنم . و اصلا ً نمي دونستم که گوشي بابا
رو اسپیكره و اقای درستكار هم داره به حرفام گوش ميده.
ماجرای هر دوبار رو تعریف کردم و در همون حین با بغض برای بابا گفتم که چه حس بد و تلخي از اون حرفا و رفتارها داشتم و در آخر در حالي که بغض کرده بودم گفتم
_بابامن هیچوقت نخواستم باعث ناراحتي خونواده ی امیرمهدی بشم ، یا باعث سرافكندگي خودش .
من نمي دونم باید چیكار کنم !
واقعاً نمي دونم ! هر کاری مي کنم
هیج تأثیر مثبتي روی عموش نداره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
!واقعاً نمي دونم ! هر کاری مي کنم
هیج تأثیر مثبتي روی عموش نداره.
و سكوت کردم تا بابا جوابم رو بده که به جاش پدر امیرمهدی گفت:
_شمانمي خواد کاری بكني باباجان .
شما مثل همیشه باش کمي صبوری کن به امیدخدا همه چي درست میشه.
و من با بهت از شنیدن صدای پدر شوهرم ، فقط تونستم یه "چشم "بي رمق بگم . و با یه خداحافظي کوتاه تلفن رو قطع کنم!
هیچ فكر نمي کردم پدر امیرمهدی با شنیدن حرفام به اون زیبایي جوابم رو بده و من رو دعوت به صبر کنه .
به قول رضوان باید ریش و قیچي رو ميسپردم دست بزرگترا
***
از روز بعد بود که طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده ،
هربار که مي خواستم به دیدن امیرمهدی برم یكي من روهمراهي مي کرد .
صبح ها که با پدر امیرمهدی مي رفتم .
عصرها یا نرگس و یا مامان طاهره همراهیم مي کردن و شب هم یكي از اعضای خونوادهی خودم.
روز اول پورمند با دیدن پدر امیرمهدی که کنارم بود بعد از نیم نگاهي به سمتش ، زل زد تو چشمام .
گویي پاسخ هزاران سوالش رو مي خواست یكجا و از درون چشمای من بگیره.
نگاهم رو به رو به رو دادم و سعي کردم نگاهش نكنم که همین کارم باعث پوزخندش شد که از گوشه ی چشم هم
قابل دیدن بود.
اخمي کردم و خودم رو به امیرمهدی رسوندم . بابا جون صبر کرد تا من نیم ساعت تو اتاق امیرمهدی رفع دلتنگي کنم .
صبورانه از پشت شیشه امیرمهدی رو تماشا کرد و در مقابل عذرخواهیم بابت معطل موندنش تنها لبخندی
زد و گفت:
-دیدن شما دوتا کنار هم از بهترین تصاویر این روزای منه باباجان .
و چقدر این مرد پدرانه حامي بود و لایق احترام !
که این مرد پدر بود و پدرانه خرج مي کرد محبتش رو به مني که فقط عروسش بودم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_نهم
و چقدر این مرد پدرانه حامي بود و لایق احترام ! که این مرد پدر بود و پدرانه خرج ميکرد محبتش رو به مني که
فقط عروسش بودم!
حتي با سیاست من رو از برادرش دور نگه داشت و این بزرگترین محبتي بود که در حقم کرد .
هر وقت که ميدونستن خان عمو بیمارستانه با یه بهونه من رو از رفتن نهي مي کردن .
گاهي به بهونه ی نیم ساعت دیگه رفتن و
گاه به بهونه ی زودتر رفتن و زودتر برگشتن .
نه حرفي از حضور کسي مي زدن و نه دروغي برای رفع و رجوع این تغییر ساعت دیدارها .
و من در نهان مي فهمیدم که با تدبیر سعي دارن من و خان عمو به هیچ عنوان دیداری
نداشته باشیم.
و این واقعاً خوب بود .
به راستي ، تدبیری که به کار بردن
عالي ترین راه برای از بین بردن حرفای خان عمو و رفتارهاش بود.
گاهي تو این رفت و امدها به بیمارستان حس مي کردم پورمند با نگاهش برام خط و نشون مي کشه . چنان طلبكارانه نگاهم مي کرد که انگار حقي ازش خوردم!
پاسخ هر نگاهش اخم من بود و در نهایت پوزخند اون . و من چقدر متنفر بودم از اون پوزخندها که حس مي کردم
پر از عقده ی تلافي کردنه.
سه روز مونده بود به عید قربان . رضوان به خاطر ویار سختي که داشت دو روز بود مهمون خونه مون شده بود و
مامان ، مادارانه به پاش ایستاده بود و ازش مراقبت مي کرد .
مهرداد یك سره یا مواظب رضوان بود و یا حواسش به من بود که تنها نرم بیمارستان .
پدر و مادر رضوان به خاطر بد بودن حال پدربزرگش رفته بودن ورامین و کسي نبود از رضوان مراقبت کنه .
ازطرفي مامان طاهره هم سرمای سختي خورده بود و نرگس ازش پرستاری مي کرد.
یه جورایي همه گرفتار بودن و من هم اصلا ً دلم نمي خواست بار اضافه ای روی دوششون باشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتادم
یه جورایي همه گرفتار بودن و من هم اصلا ً دلم نمي خواست بار اضافه ای روی دوششون باشم.
سر ظهر بود و مي خواستم برم کلاس .
مامان بلند بلند سفارش مي کرد:
-مارال یه راست برو کلاست و وقتي هم تموم شد برگرد خونه . تنهایي نری بیمارستان !
لبخندی زدم:
-مگه بچه م مامان اینجوری نصیحت مي کني ؟
ملامت بار نگاهم کرد:
-بچه نیستي . ولي حرف گوش کن هم نیستي!
خندیدم!
-حالا جلو رضوان همچین مي گي فكر ميکنه من هیچوقت به حرفتون گوش نكردم!
رضوان بي حال جوابم رو داد:
-من که تو رو خوب مي شناسم . مي دونم چه عجوبه ای هستي!
به چهره ی بي رنگ و روش نگاهي کردم . روی مبل راحتي دراز کشیده بود .
نیم ساعت پیش هرچي تو معده ش
بود رو بالا آورده بود و جوني براش نمونده بود!
با لبخند جوابش رو دادم:
-تو بهتره هیچي نگي که همین جوني هم که برات مونده از بین مي ره.
اخمي کرد و کلافه سری تكون داد:
-دارم مي میرم مارال!
مامان "خدا نكنه "ی بلندی گفت و به سمت اشپزخونه رفت تا شربتي که براش درست کرده بود رو بیاره و باز با
قربون صدقه دو سه تا قاشق بهش بده .
در همون حین هم گفت:
-مارال بازم مي گم یه وقت تنها نری بیمارستان .
-چیزی نمي شه مامان .
چرا انقدر نگراني ؟
اخمي کرد:
-من که مي دونم آخرش کار خودت رو ميکني.
-به خدا چیزی نمي شه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تیکه_کتاب
هیچ وقت به هیچکس اجازه نده بهت بگه نمیتونی کاری رو انجام بدی، حتی من ... اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی ... مردم اگه نتونن کاری رو انجام بدن، دوست دارن به تو هم بگن که نمیتونی.
اگه چیزی رو میخوای، برو بگیرش ... تموم!
🖋️ #گابریل_موچینا
📗در جستجوی خوشبختی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یکی از دلایلی که دوران بچگی شیرینه ،
اینه که تو بچگی گذشتهای وجود نداره.
هرچی که هست آیندهس.
بار سنگین گذشتهست که ما آدما رو خسته میکنه.
رها کن گذشته رو ...
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه
روح
غمگین
میتونه
زودتر
از
میکروب
آدم
رو
بُکشه!
برعکسش
یه روح
شادمان.
_ آلپاچینو