( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_هفتم
برای عبدالمهدی فرق نداشت کجا باشد. آنجایی بود که تکلیفش بود و باید میبود. فرماندهی را زیر دست خدا یاد گرفته بود؛ پس مثل همه نبود و مثل خدا بود. بالادست هر...
دفتر و قلمم را میگذارم روی مزار عبدالمهدی و زل میزنم به چشمان خندانش. شاهرخ چشم از چشمان عبدالمهدی میگیرد و میچرخد سمت من:
- چرا غلاف کردی؟
- دوست ندارم یه باره همه رو بنویسم. باید جرعه جرعه باشه تا لذت ببری.
- اذیت نکن فرهاد من تازه داشتم وسط زندگی عبدالمهدی خودم رو پیدا میکردم.
- التماس نکن.
استکان چایی را از مقابلم برمیدارد. رد نگاهم به التماس کشیده میشود دنبال گرمای چای و میگویم:
- تو که میدونی من مجبورم تا سحر بنویسم و تحویل قاضی بدم.
استکان را میگذارد مقابلم. تا پشیمان نشده برمیدارم و داغ داغ سر میکشم. نگاه پیروز شاهرخ دوباره میچسبد به چشمان عبدالمهدی.
دوستش میگفت: به قول امیرالمومنین: بُشُرُه فی وجهه... شادابیاش در چهرهاش است، مومن! فقط من نه، همه دوست داشتند حداقل با عبدالمهدی سلاموعلیکی کنند و چند کلمهای بگویند و بشنوند. دستت را که میگرفت، محکم میفشرد و چهرهاش چنان شاداب میشد، چشمانش میدرخشید که حال آدم را خوب میکرد. بعد که دستت را تکان میداد، انگار همه بارهای سنگین وجودت میریخت زمین.
با همۀ این احوالات اجازه نمیداد کسی ادای مزخرف مرید و مرادبازی برایش در بیاورد. خودش را در حد یک انسان معمولی نشان میداد تا افراد هم هوای اداهای مریدانه به سرشان نزند. با همه مهربان بود اما نمیگذاشت کسی ابراز محبت زیادی و ارادت بیجا بکند.
ظرف غذای نصفۀ نیروهایش را برمیداشت و خودش میخورد، بدون سرزنش و افتخار. میوههای نیمخورده را از سطل زباله در میآورد و میشست و میبرد اتاقش تا بخورد؛ اما در اولین فرصت که برای نیروها حرف میزد از نعمتها میگفت و اسراف که بیمحبتی است به این نعمتها!
اسراف کملطفی بنده است به دادههای آغشته به محبت خدا.
اسراف نکردن نگاه محبتی است به الطاف خدایمتعال!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
تو عبادت می کنی چون عاشقشی بدون اینکه توقع پاداش داشته باشی و اون پاداش میده بدون اینکه ازت طاعت بیشتري بخواد .
عشق واقعی بین زن و شوهر
هم همینه .
باید هرکاري می کنی بدون چشم
داشت باشه .
مبهوت حرفاش بودم .
قشنگ حرف می زد .
از عشقی می گفت که هر کسی رو براي
داشتنش وسوسه می کرد .
ولی من خیلی با اون چیزي که می گفت غریب بودم .
من دلم می خواست پویا هر کاري می کنه براي من باشه .
براي خوش اومد من، و اصلا به خودش
فکر نکنه.
دست به هر کاري بزنه .
من – خوب این که می شه فراموش کردن خودمون .
لبخندي زد .
درستکار – درسته .
زن و مرد هر دو از خودگذشتگی می کنن
براي هم .
این خیلی قشنگه .
و تازه این بُعد روحانی قضیه ست .
بُعد جسمانی ازدواجم براي اینه که ما تو
جهان مادي داریم زندگی می کنیم .
جسم داریم وباید علاوه بر روحمون جسم هم به آرامش برسه .
من – و بچه ؟
لبخندش عمیق شد .
درستکار – بچه قراره تجلی عشق جسمانی زن و مرد باشه .
پوزخندي زدم .
من – و اونایی که بچه دار نمی شن ؟
درستکار – خدا خودش می دونه تجلی هر عشقی رو تو چی قرار
بده .
خودش گفته به بعضی دختر می دیم و به
بعضی پسر .
به بعضی هر دو رو می دیم و به بعضی هیچکدوم .
اگر بهش ایمان داشته باشیم هیچوقت نمیگیم چرا دختر دادي چرا پسر دادي یا چرا بچه ندادي .
من – یعنی اگر یه روز زنت بچه دار نشه ناراحت نمی شی ؟
سري تکون داد .
درستکار – نه .
چون مطمئنم حکمتی داره که عقل من به عنوان یه انسان نمی تونه درك کنه .
من – پس حس پدر شدن چی ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
و با دلهره نگاهي به مامان و رضوان انداختم که اونا هم دست کمي از مهرداد نداشتن.
سكوت کردم .
همین کلمات نیمه نصفه خونشون رو به
جوش اورد.
مهرداد سریع بلند شد و به طرف تلفن رفت . با نگاه دنبالش کردم . گوشي رو برداشت و شماره گرفت . نمي دونم
چرا تو دلم خدا خدا کردم که بابا جواب نده . به نظرم گفتن
این حرفا به بابا و انتقالشون به پدر امیرمهدی کاردرستي نبود.
اگر به خاطر این حرفا بحثي ایجاد مي شد انگشت اتهام به سمت من بود .
مني که باعث و باني این اختلاف ها
بودم !
کاش امیرمهدی حالش خوب بود و خودش یه فكری برای این مشكلات مي کرد . تو نبودش من کاملا ً خلع سلاح بودم و کاری ازم بر نمياومد .
من یك درصد هم از
سیاست امیرمهدی رو نداشتم.
تو تردید و نگراني من بابا جواب تلفن مهرداد رو داد و مهرداد موضوع رو براش گفت . به خواست بابا گوشي رو به
من داد و بابا ازم خواست تا اصل ماجرا رو همونجور که هست براش تعریف کنم . و اصلا ً نمي دونستم که گوشي بابا
رو اسپیكره و اقای درستكار هم داره به حرفام گوش ميده.
ماجرای هر دوبار رو تعریف کردم و در همون حین با بغض برای بابا گفتم که چه حس بد و تلخي از اون حرفا و رفتارها داشتم و در آخر در حالي که بغض کرده بودم گفتم
_بابامن هیچوقت نخواستم باعث ناراحتي خونواده ی امیرمهدی بشم ، یا باعث سرافكندگي خودش .
من نمي دونم باید چیكار کنم !
واقعاً نمي دونم ! هر کاری مي کنم
هیج تأثیر مثبتي روی عموش نداره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem