20.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #نکات
📎 زندگی من با حجاب متحول شد...
🔖توی ایام دانشگاه، من با جنسیت و آرایشم در اجتماع بودم!
▪️پخش هر روز از شبکه ۳ حوالی ساعت ۱۸عصر
▫️برنامه تلویزیونی سفیران مهر
🏷️ @saafiranemehr
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم 🤚
صاحب عـــزاتـريــن عـــزادارهـــا بيا
تا بـر دلـــم نگاه ڪنــے اين دو مـــاه را
تا اندڪــے شبيه تو باشيم اين دو ماه
بر تــن نمـــوده ايــم لبـــاس سيـــاه را•💔🖐🏼
#أٻڹصاحبــــــــنا 🌿 🌙
#آجرڪاللهیاصاحبالزمان🏴
༻🖤༺🌷༻🖤༺
عرض سلام و ادب خدمت شما سروران گرامی🌺
⚫️و عرض تسلیت به مناسبت ایام سوگواری وعزاداری آقا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) و شهادت امام سجاد (علیه السلام) وارث نهضت عاشورا محضر مبارکتان.
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
#محرم🏴
༻🖤༺🌷༻🖤༺
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📿 تسلیم ؛ تمامِ حقیقت سجده است!
سَری بر نیزه،
و سر دیگر بر سجده ...
سجدهای در اوج قلّهی تسلیم؛
که مایه فخر "أهل السّمٰوات" است!
▪️ #یا_سید_الساجدین
▪️ شهادت #امام_سجادعلیه_السلام
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
࿐᪥•🖤﷽🖤•᪥࿐
✨ #صبحانه_آگاهی
🌷امام سجاد « علیهم السلام »⇩:
↫✙ هر مومنی که چشمانش برای کشته شدن حسین بن علی (علیهالسلام) اشکبار شود و اشک بر صورتش جاری گردد ، خداوند او را در غرفههای بهشتی جای دهد.
بحارالانوار ج۴۴، ص ۲۸۱
#محرم #عاشورا
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اگر احساس افسردگی دارید آشپزی کنید!
جالب بدونید، برخی کلینیکهای روان درمانی، امروزه از آشپزی بعنوان یک روش درمانی برای کنترل خشم و افسردگی استفاده میکنند چون که طعم، بو، رنگ و مزه مواد غذایی و خود زمان گذاشتن برای آشپزی باعث ترشح هورمونهای شادی میشوند!
#دانستنی_تایم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
_ گفتم شاید برای تولدت برنامه ای داشته باشین.لبخندی زدم دوم آبان روز تولدم بود که با عید غدیر یكي شده بود.
آروم پرسیدم:
-تو از کجا تولد من رو مي دوني ؟
لبخند زد:
-از تو شناسنامه ت دیدم.
لبخندم جمع شد . دو روز بعد از تصادف امیرمهدی شناسنامه هامون به همراه عقدنامه حاضر شده بود که من
حتي حاضر نشدم نگاهشون کنم.
به یاد حال اون روزا آهي کشیدم و پرسیدم:
-شناسنامه ها هنوز خونه ی شماست ؟
-نه . بابا همه رو اون روزی که اومدیم خونه تون تحویل آقای صداقت پیشه دادن
سرم رو زیر انداختم .
باید یه نگاهي بهشون مي نداختم .
کدوم عروسي تو دنیا بود که تا دوماه نه شناسنامه ش رو دیده باشه و نه عقدنامه ش رو ؟
صدای پر بهت نرگس نذاشت به افكارم اجازه ی پیشروی بدم:
-اِ .. محمدمهدی و مائده اینجا چیكار ميکنن ؟
سر بلند کردم و دیدمشون .
کنار ماشینشون ایستاده بودن و انگار منتظرمون بودن .
چون با دیدنمون مائده برامون دست تكون داد.
بعد از سلام و احوالپرسي ، نرگس پرسید:
-منتظر ما بودین ؟
مائده سری تكون داد و گفت:
-آره . زنگ زدم و از داداشم پرسیدم کلاستون کي تموم مي شه . آخه محمدمهدی با مارال جون کار داشت.
متعجب برگشتم به سمت محمدمهدی که سرش پایین بود خودش قبل از اینكه من چیزی بپرسم گفت:
-مگه منتظر نتیجه ی پرس و جوی پدرم نبودین در مورد نذرتون ؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-چرا .. بودم.
-خب .. من جوابش رو براتون آوردم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصتم
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-چرا .. بودم.
-خب .. من جوابش رو براتون آوردم.
در حالي که به ماشینش اشاره کرد ادامه داد:
-بفرمایید . تو راه براتون مي گم.
کابوسي که در طول چهار روز گذشته ازش فراری بودم ، بر سرم نازل شد.
برای اولین بار حسرت بار تو دلم گفتم "که کاش اونجوری نذر نكرده بودم .. کاش نذری مي کردم که بتونم از پسش بر بیام ... "کسي در درونم بانگ زد که مگه
برگشت امیرمهدی ارزش اون نذر رو نداشت ؟
چرا داشت ... حتي بیشتر از اون هم ارزش داشت .
یه لحظه یاد اون روز و حالي که این نذر رو کردم ، افتادم.
اون روز حتي حاضر بودم جونم رو هم بدم اما امیرمهدی سالم برگرده ، زنده برگرده.
نگاهي به محمدمهدی انداختم تا شاید بتونم بفهمم قراره چي بشنوم . خوب یا بد ! اما چهره ی خنثي ای که داشت مانع بزرگي برای برداشتم بود.
یعني ممكن بود که خوش خبر نباشه ؟ ممكن بود به خاطر بدی خبر ترجیح دادن از زبون محمدمهدی همه چیز رو
بشنوم ؟
کسي که نزدیك ترین دوست و یار شوهرم بود ؟
دلشوره ی شنیدن نتیجه ی اون نذر ، دلم رو زیر و رو کرد . دست کشیدن از امیرمهدی آسون نبود و من قول
داده بودم به خاطر بیداریش هم شده اگر لازم بود ازش دست بكشم.
احساس کسي رو داشتم که تو فضای یك متری زندانیش کردن و اون چاره ای نداره غیر از تحمل و ادامه ی زندگیش مي دونستم که برای امیرمهدی هر کاری مي کنم ... هر
کاری...
فقط نمي دونستم اگر قرار باشه جای خودم رو به کسي بدم
چه طور مي تونم حضورش رو کنار امیرمهدی تحمل کنم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
فقط نمي دونستم اگر قرار باشه جای خودم رو به کسي بدم چه طور مي تونم حضورش رو کنار امیرمهدی تحمل کنم!
اصلا ً من با اعتیاد دیدن امیرمهدی که دچارش شده بودم باید چیكار مي کردم ؟
زیر لب "خدایا به امید تو "یي گفتم و به سمت ماشین رفتم .
دست و دلم با هم به لرزش افتاده بود . مطمئن بودم هیچ کار خدا بي حكمت نیست ولي شك داشتم به خودم که بتونم تاب بیارم این حكمت رو!
با نرگس عقب نشستیم و مائده جلو نشست و کمي خودش رو به سمت ما متمایل کرد.
محمدمهدی حین روشن کردن ماشین گفت:
_راستش دوست داشتم خبر خوب رو من بهتون بدم.
و خیره به رو به روش لبخند زد.
لبخند مهمون لبای منم شد . خبر خوب.... !
بندهای واهمه ی نبودن امیرمهدی از دور قلبم باز شد.
قرار نبود هیچ انفصالي صورت بگیره.
ترس دیگه جایي نداشت .
به قول مامان طاهره خدا
هیچوقت بد بنده هاش رو نمي خواست.
لبم رو گاز گرفتم تا از شوق فریاد نزنم . و باز دلم لرزید ، اینبار از عشق به خدایي که حس مي کردم گنجایش این
همه خوبي و مهربونیش رو ندارم.
نرگس با شوق بغلم کرد .
حسش رو مي فهمیدم . مي دونستم اونا هم مثل من نگرانن . از شادی حلقه ی دستاش
رو تنگ تر کرد و من حس کردم از لمس اون همه شادی در حال له شدنم.
مائده خنده ی صداداری کرد و با لحني مطمئن گفت:
_اگه خدا نمي خواست شما با هم باشین هیچوقت سر راه هم قرارتون نمي داد.
و محمدمهدی ادامه داد حرفش رو:
-به خصوص با اون همه سختي ای که کشیدین!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
و محمدمهدی ادامه داد حرفش رو:
-به خصوص با اون همه سختي ای که کشیدین!
ماشین که حرکت کرد نرگس خودش رو عقب کشید و باز هم به روم لبخند زد.
رو به محمدمهدی پرسیدم:
-مي شه بگین دقیقاً چي شنیدین ؟
سری تكون داد و گفت:
-بابا با چند نفر مشورت کردن . همه شون متفق القول بودن که اون استخاره جواب نذرتون بوده . یعني شما تا اونجایي که در اختیار شما بوده به نذرتون متعهد بودین .
بقیه ش بنا بر قضا و قدر خدا بوده که منجر شده به ازدواجتون . این حال امیرمهدی رو هم بیشتر به آزمون تعبیر کردن . و گفتن که چرا خدا باید بخواد اینجوری کفارهی نذری رو از بنده ش بگیره .
خدا خیلي راحت مي تونست با بردن امیرمهدی طبق قولي که دادین نذرتون
رو ادا مي کرد .
یكي از اون سه نفر هم تأکید کرد به اینكه
خدایي که ما به عدالت و البته مهربونیش ایمان داریم
هیچوقت چنین معامله ای رو با بنده ش نميکنه.
درست مي گفت . خدا هیچوقت اهل انتقام نبود ، انتقام با اون همه صفات خوب در تضاد بود.
حال خوشم انقدر خوب و خلسه آور بود که دلیلي شد برای لبخندهای گاه به گاهم . هرچقدر سعي داشتم جلوی
خودم رو بگیرم ، نمي تونستم و چند ثانیه به چند ثانیه لبخند مي زدم و بعد به زور جمعش مي کردم .
حالم از نگاه مائده ای که با نرگس در حال حرف زدن بود ؛ دور نموند.
نگاهش رو به من دوخت و با لبخند گفت:
-خیلي خوشحالي نه ؟
آورم جوابش رو دادم:
-خیلي . دارم رو ابرا سیر مي کنم.
و لبخندی بهش زدم.
سری تكون داد و از زیر چشم نگاهي به شوهرش انداخت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem