eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –غیر از این از پدرت توقع داشتي ؟ بلند شدم و لباسای تا شده رو داخل کشو ها گذاشتم. نرگس –من نه . ولي فكر کنم تو موافق نیستي! من –موافق بودن و نبودن من مهم نیست . مدت هاست یاد گرفتم از هر دستي بدی از همون دست هم مي گیری .من حساب و کتاب پویا رو سپردم به خود خدا . خدا هم خوب مي دونه چطوری با بنده ش بي حساب بشه. نرگس –جارو رو بده حداقل خونه رو جارو کنم. جارو برقي رو از داخل کمد بیرون آوردم. من –خودم به اینجا مي رسم تو برو پایین به مامانت کمك کن . بنده ی خدا دست تنهاست. نرگس –به مامانم کمك مي کنم . اول تو بعد مامان . راستي بابا گفت یه سر میاد خونه کارای امیرمهدی رو انجام مي ده و بعد ميره ترمینال دنبال عمه . تا اون موقع هم اگر کاری بود به مامان بگو. قرار بود عمه ی امیرمهدی از سبزوار بیاد . عمه ای که وضعش بي نهایت شبیه به من بود . اون هم گرفتار شوهرش بود . شوهری که تو یه تصادف شبیه به تصادف امیرمهدی ، دچار زندگي نباتي شده بود ، زندگي نباتي پایدار. پنج سال بود که گرفتار پرستاری از همسرش و بزرگ کردن بچه هاش بود . من تنها یه بار تونسته بودم باهاش تلفني حرف بزنم اونم درست شب عقدم که برای تبریك گفتن زنگ زده بود. رو به نرگس که داشت سیم جارو برقي روبیرون مي اورد گفتم: من –فكر کنم تو این چند سال دفعه ی اوله عمه ت میان ، آره ؟ نگاهم کرد و لبخندی حاکي از خوشحالي زد: نرگس –آره . خیلي دلم براش تنگ شده . اگر بدوني چقدر نازنینه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نرگس –آره . خیلي دلم براش تنگ شده . اگر بدوني چقدر نازنینه! بعد آهي کشید : نرگس –اون بنده ی خدا هم حسابي گرفتاره . تو این پنج سال فقط دوبار تونسته با شوهرش بره مشهد اونم یه روزه . الانم فقط به خاطر تو و امیرمهدی داره میاد. سری تكون دادم: من –سخته . خیلي سخته . پنج سال اینجوری زندگي کردن فاجعه ست. با سر اشاره ای به من کرد: نرگس –راست مي گي . از این گودی زیر چشمای تو مي شه فهمید. دلم نمي خواست به سختي های من اشاره کنه . خودم این سختي رو با جون و دل قبول کرده بودم . گودی زیرچشمم هم به خاطر کمتر غذا خوردنم بود و خوابای نصف و نیمه ی شبام. شبا مي ترسیدم بخوابم . مي ترسیدم امیرمهدی نیاز به ساکشن ریه پیدا کنه و من در حین خواب متوجه نشم و نفسش بگیره. لبخند کم جوني زدم: من –شاید من زیادی نازك نارنجي بودم. نرگس –اگه امروز بالا نمي اومدم که نميفهمیدم غذا نخوردی . حتما این کار هر روزته. سرم رو کج کردم: من –گاهي یادم مي ره. نرگس –شبا خوب مي خوابي ؟ فقط نگاهش کردم . دلم نمي خواست دروغ بگم.سری به حالت تأسف تكون داد: نرگس –من از امشب میام بالا مي خوابم. اخم کردم: من –دیگه چي ؟ مي خوای بد خواب شي ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نرگس –من از امشب میام بالا مي خوابم. اخم کردم: من –دیگه چي ؟ مي خوای بد خواب شي ؟ نرگس –نه پس وایسم تو از کم خوابي غش کني ؟ من –تو برو فكر عقد محضریتون باش . الان که چشمای امیرمهدی بازه. نفس عمیقي کشید: نرگس –ولي چیزی متوجه نمي شه. شماتت بار گفتم: من –موقع محرمیتتون که بوده . الانم که قرار نیست عروسي کنین . فقط یه عقده . تا کي قراره شناسنامه هاتون سفید باشه ؟ نرگس –دو روز دیگه مُحرمه. من –مي گي دو روز . تو این دو روز ميتونین عقد کنین . شما که قبلا ً آزمایش داده بودین. نرگس –چه جوری دو روزه کارامون رو انجام بدیم ؟ تازه فقط فردا مي شه عقد کرد پس فردا شب مي شه شب اول محرم. رفتم جلو و شونه هاش رو گرفتم: من –نمي خواد کار خاصي انجام بدین نرگس جان . فقط وقت محضر بگیرین . تو محضر که خودش سفره ی عقد داره . هر دوتون هم لباس رنگ روشن بپوشین . یه جفت حلقه هم نیاز دارین که فردا مي تونین بخرین . وقت محضر رو هم بذارین پس فردا صبح که به غروب نخوره که بشه شب اول محرم . هان ؟ تو چشمام خیره شد: نرگس –شاید رضا و خونواده ش قبول نكنن . من –همین الان برو بهش زنگ بزن . با مامان طاهره و باباجون هم مشورت کن ببین راضي هستن یا نه ! درسته خیلي هول هولكي مي شه ولي بهتر از وضع الانتون ميشه. خیره شد به جایي و رفت تو فكر. دسته ی جارو رو از دستش گرفتم: من –اینجا واینسا . برو با مامان طاهره حرف بزن . عمه ت هم که دارن میان به خدا بهترین وقته. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فلسفه ترور.mp3
5.01M
✔️ بررسی فلسفه‌ی «ترور» ✔️ و مکانیسم تاثیر آن در افزایش روح مقاومت و نزدیک‌تر شدن به قلّه! | @ostad_shojae | montazer.ir
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خیره شد به جایي و رفت تو فكر. دسته ی جارو رو از دستش گرفتم: من –اینجا واینسا . برو با مامان طاهره حرف بزن . عمه ت هم که دارن میان به خدا بهترین وقته. نگاهم کرد و مردد پرسید: نرگس –زشت نیست من این پیشنهاد رو به رضا بدم ؟ لبخند زدم: من –مگه تا الان خودت این موضوع رو مرتب عقب ننداختي ؟ خب حالا خودت هم پیش قدم شو براش. باز هم مردد نگاهم کرد. کفری به سمت در هولش دادم: من –بیا برو اول با مامان طاهره حرف بزن . اصلا ً هر چي مامان طاهره گفتن. همینجور که با هول دادن به سمت در مي‌بردمش گفت: نرگس - به شرطي که من امشب بیام اینجا بخوابم! خندیدم: من –تو برو . اگه موفق شدی و فردا هم مثل دخترای خوب رفتي حلقه ت رو خریدی شاید فردا شب بذارم بیای خونه ی داداشت. خندید: نرگس –یعني موفق نشم نمي ذاری دیگه بیام اینجا ؟ در رو باز کردم: من –حالا بیا برو بعد نرخ تعیین کن! به زور فرستادمش بره پایین. وقتي رفت لبخند زدم چه ایرادی داشت به یمن اون همه شادی ای که خدا به من هدیه داده بود بتونم وسیله ای باشم برای شادی دیگری! *** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چه ایرادی داشت به یمن اون همه شادی ای که خدا به من هدیه داده بود بتونم وسیله ای باشم برای شادی دیگری! *** نفس عمیقي کشیدم. بوی بدی مي اومد . انگار وسط یه دستشویي کثیف گرفتار شده بودم. باز نفس کشیدم . بوی خیلي بدی بود. چشم باز کردم. به غیر از نور چراغ خواب که کمي از اتاق رو روشن کرده بود همه جا تاریك بود. بلند شدم و نشستم . نگاهي به اطرافم انداختم. نمي دونستم اون بوی بد از کجا میاد . به شدت آزار دهنده بود. با دست بینیم رو گرفتم و بلند شدم. متفكر به راه افتادم . ذهنم شروع کرد به سرك کشیدن به احتمالات منشا اون بو! فقط یه چیزی به ذهنم مي رسید .... دستشویي. ولي من دستشویي رو شسته بودم . قبل از اومدن عمه ی امیرمهدی اونجا رو شستم که اگر احیاناً کسي خواست بره دستشویي ، تمیز باشه. وارد هال شدم و یه لحظه مات و متحیر ایستادم . بوی بد کم شده بود. برگشتم و به سمت اتاق رفتم . بوی بد بیشتر و بیشتر مي شد. با دستای لرزون چراغ اتاق رو روشن کردم . و به سمت امیرمهدی رفتم. بو از امیرمهدی بود . با اینكه سر شب پوشكش عوض شده بود اما بازم.......... نگاهي به ساعت انداختم . سه صبح بود . عمه ش و پدرش ساعت دوازده و نیم رسیده بودن و هنوز چند ساعتي از خوابشون نمي گذشت . اگر ميرفتم و باباجون رو صدا مي کردم همه شون بد خواب مي شدن . دستي روی سرم گذاشتم و گفتم: من –وای خدا......... اون لحظه مي دونستم باید خودم به تنهایي پوشكش رو عوض کنم اما انگار کسي در درونم سوال مي کرد "چطوری ؟ " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اون لحظه مي دونستم باید خودم به تنهایي پوشكش رو عوض کنم اما انگار کسي در درونم سوال مي کرد "چطوری ؟ " بوی بد حالم رو لحظه به لحظه بدتر مي کرد به خصوص که مي دونستم این بو از چیه ... و این ، شدت تهوعم رو بیشتر مي کرد. چند قدم به عقب برداشتم تا شاید هوای بیرون از اتاق حال بدم رو تغییر بده. نگاه به چشمای بازش انداختم ، به صورت بيحالش ، به دست و پای بي حسش. تو اون وضع بیشتر از هر زمان دیگه ای به کمك نیاز داشت . برگشتم تا برم و پدرش رو بیدار کنم ، اما ایستادم. اون بنده ی خدا تازه خوابیده بود . خدا رو خوش نمي اومد برگشتم به سمت امیرمهدی . بي شك اگر جلو مي رفتم هر چي سر شب خورده بودم رو بالا مي آوردم. دست گذاشتم روی گودی گردنم. نگاهم به سمت پایین بدنش کشیده شد . زیرانداز زیرش رنگي شده بود. با درموندگي چشمام رو بستم . محتویات پوشكش پس داده بود به زیرانداز. کنار دیوار سُر خوردم و رو زمین نشستم. تو اون حال یادم افتاد که من تا اون روز امیرمهدی رو بدون شلوار هم ندیده بودم چه برسه به اینكه.... وای وای گویان بغض کردم. عجیب وضع بغرنجي برای من بود . برای من نازك نارنجي . برای مارالي که تو خونه ی پدرش تنها کاری که مي کرد شستن ظروف و جارو کردن بود ، و تازه برای همون هم کلي منت مي ذاشت. وضع بدی بود برای امیرمهدی اگر یه روز ميفهمید ... مي فهمید که در چه وضعیتي بود و من این خصوصي ترین کار رو براش انجام دادم. شوهرم بود ولي...... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 ... مي فهمید که در چه وضعیتي بود و من این خصوصي ترین کار رو براش انجام دادم. شوهرم بود ولي...... کمي فكر کردم . چاره ی دیگه ای نداشتم . یا باید خودم تمیزش مي کردم و یا مي رفتم سراغ پدرش . و با توجه به اینكه اصلا ً دلم نمي اومد پدرش رو بیدار کنم پس باید خودم دست به کار مي شدم. دست به دیوار گرفتم و رو به آسمون گفتم "خدایا کمكم کن " باز هم جلوی بیني م رو با یه روسری بستم و به طرفش رفتم . هر لحظه تأخیر تو عوض کردنش باعث مي‌شد که پوستش بسوزه و مستعد زخم بشه . و این نهایت عذاب هم برای امیرمهدی بود و هم من. دستكش دستم کردم . پوشك تمیز آوردم . دستمال مرطوب و کیسه ای مشكي ، و زیراندازی جدید. من .... برای اولین بار ..... مَردم رو ..... بدون پوشش .... دیدم! *** جندبار چشمام رو باز بسته کردم و نگاهي دوباره به محتوی داخل قابلمه ی روی گاز انداختم . وقتي مطمئن شدم همه ی سبزیجات لازم رو داخل سوپ امیرمهدی ریختم درش رو گذاشتم. دستي به چشم هام کشیدم . هنوز سوزش داشت . با اینكه چندبار با آب سرد چشمام رو شستم هنوز مي سوخت و این سوزش نتیجه ی گریه های بعد از تمیز کردن امیرمهدی بود. نفس عمیقي کشیدم و سعي کردم ذهنم رو به سمت دیگه ای سوق بدم . هنوز هم از فكر کردن بهش بغضم ميگرفت. روزی که قبول کردم تموم مدت تا خوب شدن امیرمهدی کنارش بمونم باید به این روزها هم فكر مي کردم ، خوب شدن امیرمهدی با این همه سختي همراه بود و من قول داده بودم تحمل کنم . قول داده بودم صبورانه و محكم ایستادگي کنم ؛ که اگر پاداشش خوب شدن امیرمهدی بود ارزشش رو داشت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem