eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🎙️ آقا در جمع عزاداران اربعین، جوانان را به برنامه‌ریزی برای فرصت طولانی عمرشان توصیه کردند 💌 برنامه ۷۰ساله! ➕ «برای اینکه برنامه‌ریزی‌تان درست از آب دربیاید فکر کنید؛ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید با قرآن آشنا بشوید. از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمّل کردند، یاد بگیرید. فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، اقدام کنید.» https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حنانه مدال نجوم دارد❣ حنانه مدال نجابت و عفت دارد❣ حنانه مدال قدردانی دارد❣ حنانه قدر مادری می‌داند ❣ حنانه نقش زیبای دختری را برای مادرش به جا می آورد👌🌹 🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
💢💢💢 یادواره شهدای شهر مشکات 💠💠اطلاعات بیشتر داخل پوستر
۴۰ جایزه یک میلیون تومانی بانو محترم قاضی کیست؟ مستند این شخصیت را در شبکه اصفهان ببنید و یک جمله در خصوص بانو محترم قاضی به شماره ۳۰۰۰۰۳۱۱ ارسال کنید . جهت دیدن این مستند نیز میتوانید به سایت صدا و سیمای استان اصفهان به آدرس http://isfahan.irib.ir/article/390453214 مراجعه کنید. 📌به افتخار محترم بانوی کاشانی 📌کارگروه زنان و خانواده کنگره ملی شهدای کاشان 🔹@Basijnews_kashan
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –با محمدمهدی قراره ففردا یه سسر بریم بانك ببینیم مي تونم برگردم سسر کارم ؟ الان دیگه ميتونم کار کنم. راست مي گفت ، مي تونست . دیگه نه دستاش مشكلي داشتن نه حرف زدنش . از طرفي کنترل دفع رو هم به دست آورده بود . فقط پاهاش بود که کمي سر ناسازگاری داشتن. من –زود نیست ؟ امیرمهدی –نه .... دیگه باید خودم خرج خونه و خونواده م رو بدم. نگاهم رو به چشماش دوختم: من –خب اینجوری فردا خیلي خسته مي شي . هم بانك ، هم فیزیوتراپي ، هم دیدن بچه های کار! امیرمهدی –محمدمهدی نمي تونه روز دیگه ای بیاد . پسس ففردا مراسم خواسستگاری دختر داییشه. ابرویي بالا انداختم: من –ملیكا ؟ چند ثانیه روی چشمام مكث کرد و بعد با باز و بسته کردن چشمش حرفم رو تأیید کرد. نفس عمیقي کشیدم . یاد اون روزی افتادم که زد تو گوشم. امیرمهدی سرش رو سرم نزدیكتر کرد: امیرمهدی –حاج عمو از اون روز که اینجا اون اتففاق اففتاد ، رففت و آمدش رو به خونه شون قدغن کرد . الانم چون پدر نداره قراره به رسم بزرگتر بودن تو مراسمشون باشن. خان عموش اجازه نداده بود بعد از اون کار ملیكا به خونه شون بره ، نوشدارو بعد از مرگ سهراب! اگر زودتر جلوی اون دختر رو گرفته بود کار به اینجا نمي کشید. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اگر زودتر جلوی اون دختر رو گرفته بود کار به اینجا نمي کشید. امیرمهدی با لحن پر خواهش گفت: امیرمهدی –مي شه حاج عموم رو ببخشي مارال ؟ مي دونم رففتار خوبي باهات نداشته ولي.. نفس عمیقي کشیدم. مي تونستم ببخشم ؟ مي تونستم فراموش کنم ؟ مي تونستم به روی خودم نیارم چه رفتارهایي باهام داشته ؟ آهي از سینه م راه باز کرد و تو صورت امیرمهدی دم گرفت. امیرمهدی –مي دونم سسخته .. ولي تو یه زني .. زنا خیلي دلشون نازك و پر رحمه. نمي تونستم به این راحتي قبول کنم حتي با فهمیدن اینكه عموش ملیكا رو به سبك خودش تنبیه کرده بود. نمي تونستم خیلي سریع بگم "باشه "و از یادم برن اون لحظات و اون حرفا. برای همین فقط تونستم بگم: من –بهش فكر مي کنم . بهم زمان بده. نفس عمیقي کشید: امیرمهدی –برگرد. سوالي نگاهش کردم: امیرمهدی –به اون طرفف بخواب. متعجب از حرفش ، چرخیدم و پشت بهش خوابیدم:. امیرمهدی –مي دوني مارال ! همیشه از نظر من ، زن ها محترم بودن . ولي وقتي که مغزم شروع کرد به پردازش و از اطراففم با خبر شدم ، وقتي تو رو کنارم دیدم ، ففهمیدم زن ها چیزی ففراتر از تصصوراتم هسستن . اگر تو یكي از اونا هسستي پسس صصد بار سسجده کردن در مقابل خالقتون هم کمه. مي خواستم برگردم و چشم تو چشم باشم باهاش ولي سریع گفت: امیرمهدی –تكون نخور . همینجوری بخواب . بازم مي خوام حرفف بزنم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –تكون نخور . همینجوری بخواب . بازم مي خوام حرفف بزنم. اومدم حرفي بزنم که سرش رو به کنار گوشم نزدیك تر کرد: امیرمهدی –هیش ..... هیچي نگو ، ففقط گوش کن. سكوت کردم و دیگه تكون هم نخوردم. امیرمهدی –خیلیه که آدم باشي و زن باشي . من زن بودن رو در مادرم دیدم اما با تو ، زن بودن برای یه مرد رو حسس کردم . عاشقانه دوست داشتن رو با تو حسس کردم. اینکه صصادقانه عشق مي ورزی ، مشكلات رو ميبیني ولي باهاش کنار میای و تحمل مي کني ، اینكه با تموم خسستگي بازم چشمات پر از عشقه ، اینكه حتي تو لبخندت پر از مهربونیه کم چیزی نیسست . اینكه بي منت عاشقي و عاشقي مي کني ، بي منت به مَردت عشق مي دی اینا کم مقامي نیسست مارال ! مرد مي خواد برای عاشق همچین موجودی شدن . مرد مي خواد درك کردن این همه قداسست و مجنون شدن براش. نفس عمیقي کشید: امیرمهدی - مي ترسسم ! باور کن مي ترسسم ! گاهي از ترسس به خودم مي لرزم که نكنه مردش نباشم ؛ مرد درك کردن این همه ایثثار ! مي ترسسم یه جایي یه روزی خدایي نكرده کاری کنم یا حرففي بزنم که تو چشمات به جای عشق پر از اشك بشه . بعدش چیكار کنم ؟ چه جوری تو چشمات نگاه کنم ؟ چه جوری جلوی خالقت بایستم و نماز بخونم ؟ بهش چي بگم ؟ بگم در مقابل نعمت وجودت چیكار کردم ؟ وقتي گففتم برو برای همین بود . من اصلا ً نمي دونم چه جوری باید جواب این همه ایثثارت رو بدم ! در مقابلت باید چه جوری رففتار کنم . من جلوی این کارات کم آوردم مارال !به خدا قسسم کم آوردم و نمي دونم باید چیكار کنم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 در مقابلت باید چه جوری رففتار کنم . من جلوی این کارات کم آوردم مارال ! به خدا قسسم کم آوردم و نمي دونم باید چیكار کنم! با گفتن جمله ی آخر ، بغض روی صداش چتر انداخت. مَرد من در مقابل چیزی که برای من ساده ترین عادی ترین کار بود کم آورده بود. سرش که به پشت گردنم چسبید نتونستم بازم ساکت بمونم . سریع چرخیدم و با دستام صورتش رو به سمت خودم بالا کشیدم. با سر انگشتم چشمای مرطوبش رو لمس و ناباور اسمش رو زمزمه کردم. چشم باز کرد و لبخند زد: امیرمهدی –خدا همیشه بهترین های خودش رو به اونایي ميده که حق انتخاب رو به خودش مي سسپارن و اون بهترینه خدا برای من ، تویي مارال. شاید این حرف برای خیلي از آدماحرف ساده ای باشه ، اما برای من دنیایي ارزش داشت . که من رو بهترین هدیه از طرف خدا مي دونست . به واقع امیرمهدی راه به راه چنان به من ارزشي مي داد که خودم رو کمتر از یك ملكه ندونم . و من چقدر دوست داشتم تموم زنان سرزمینم چنین حسي رو تجربه کنن. دلم مي خواست منم با زیباترین کلمات جوابش رو بدم ، اینكه بدونه به بودنش ، به اون همه مهربونیش افتخار مي کنم . اما نتونستم هیچ جمله ای پیدا کنم برای همین لب هام رو غنچه کردم و گفتم: من –منم ایضاً. چند ثانیه ای خیره خیره نگاهم کرد و بعد یك دفعه با صدای بلند خندید. در همون حین هم گفت: امیرمهدی –وای از دسست تو دختر.. از خنده ش به خنده افتادم. با انگشت ضربه ی آرومي به نوك بینيم زد و کمي خنده ش رو کنترل کرد: امیرمهدی –ففكرت که آزاد مي شه شیطنتت گل مي کنه! من –تو هم که بدت نیومد! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –ففكرت که آزاد مي شه شیطنتت گل مي کنه! من –تو هم که بدت نیومد! امیرمهدی –نه .. چرا بدم بیاد ؟:.. امیرمهدی –یه بار که گففته بودم وقتي شیرین مي شي... و ادامه ش رو خورد. سكوتش ، نگاهش ، و نوازش سر انگشتاش پر از حرف بود . و من معني اون حجم فریاد به بازی گرفته شده در سكوت رو نمي فهمیدم. انگشت هام رو میون دستش قفل کرد. نگاهم که تا اون موقع به دکمه ی پیراهنش بود به سمت بالا کشیده شد . دلم مي خواست بگم "حرفت رو ادامه بده که من تو خلا سكوتت معلق موندم "اما به جاش فقط خیره خیره نگاهش کردم. آروم و با طمأنینه گفت: امیرمهدی –همراهیت تو این مدت یكي از قشنگترین اتففاقای زندگیم بوده! لبخندی کم عمق به لب هام پاتك زد: من –برای همین مي گفتي برو ؟ امیرمهدی –من که خیلي وقته نگففتم! من –نه .. بیا بگو! و بعد تهدیدوار ادامه دادم: من –به جون خودم که اگه یه بار دیگه بگي ... مانع شد برای ادامه دادن حرفم. امیرمهدی –تهدید نكن خانوم . چشم ، قول مي دم تكرار نشه... پشت چشمي نازك کردم به معنای حق به جانبي . لبخندش عمق گرفت: امیرمهدی –شما چنان تنبیه مي کني که آدم جرأت نميکنه حرففي بزنه . آخرین بار که بهت گففتم برو ، رففتي دو سساعت تو آشپزخونه و بیرونم نیومدی. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –شما چنان تنبیه مي کني که آدم جرأت نميکنه حرففي بزنه . آخرین بار که بهت گففتم برو ، رففتي دو سساعت تو آشپزخونه و بیرونم نیومدی. من –حق داشتم . عصبیم کردی از بس گفتي برو. امیرمهدی –منم حق داشتم . نمي خواسستم برای موندت هیچ اجباری باشه .. نه به حكم شوهر بودنم و نه به حكم مریض بودنم . مي خواسستم آزادانه انتخاب کني. من –من که ده بار گفتم نمي رم. امیرمهدی –منم هر بار مي خواسستم بیشتر ففكر کني . مخصوصا با شرایطي که داشتم . ممكن بود هیچوقت نتونم حتي دسستم رو تكون بدم. من –حالا که مي بیني نگرانیت درست نبود . نفس عمیقي کشید: امیرمهدی –تو اونقدر برام ارزش داشتي که بخوام همه ی تلاشم رو برای خوب شدن بكنم . وقتي هدففم خوشبختي تو باشه حاضرم برای جا به جا کردن کوه هم قدم جلو بذارم. من –اما من فكر مي کنم حرفای دکتر پورمند باعث شد یه دفعه کوتاه بیای. سرش رو کمي بالا برد و من رو کامل تو حصارش کشید . طوری که صورتم مماس با سینه ش بود: امیرمهدی –حرففای یاشار ففقط باعث شد قاطع تر تصمیم بگیرم. من –هنوزم نمي خوای بگي چي گفت ؟ امیرمهدی –برات مهمه ؟ من –آره. امیرمهدی –یاشار خوب مي دونسست برای اینكه به حرففاش گوش کنم باید از کجا شروع کنه ! وقتي اسسمت اومد سسكوت کردم تا حرففش رو بزنه. نفس عمیقي کشید و ادامه داد: امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعي که من رو بردین بیمارسستان . هرچي دیده بود گفت ، حتي از کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه مي شنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان مي گذروندی ..... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem