صبحے بود و مبعثے ڪھ سٺـارهاٺــ افٺاد و ٺــو جایشـ بالا رفٺـے و وسط قابـ آسمانـ جاـے گرفٺے.
شدـے شباهنگـ و چشمگیر.
ڪارـے ڪردـے ڪھ سرمـ همیشھ بالا باشد و نگاهمـ خیرھ بھ ٺــو.
#سالگرد_قمری
اسفند که میشود قلبم تندتر میزند. به نیمه که میرسد نگاهم میافتد به آینه. نور وقیح و مزاحم هم پی نگاهم را میگیرد و پهن میشود وسط قاب. بعد از کمر میشکند و برمیگردد به من. چشمم را چنگ میزند. دقیقهای پلک میبندم. بعد که بازش میکنم دختری را وسط قاب میبینم که از اتفاق شبیه است به من. چشمانم گره میخورد به چشمان سیاه و براقش. تصویر خودم را توی مردمکهایش میبینم. لبخند میزنم. با لبخند جواب میدهد. سر که کج میکنم، سر تکان میدهد ولی اخم که میکنم، خیره فقط نگاهم میکند و همچنان میخندد. لبخندش مثل عسل شیرین است و مثل خواب کوتاه. دروغ چرا؟ دوستش دارم. از وفا و صمیمیتش خوشم میآید. توی گذر و پیچوخمهای زندگی، جاهایی که باید راه کج میکرد و میرفت تا تمام شوم و بریزم، پا پس نکشید و ماند. وقتیهایی که التماس گوشت و عصب و استخوان را میکردم و بیصدا میگفتم: «کو معرفت؟» باصدا سرم داد کشید که دست از همهشان بکشم و بچسبم به روح. که روح بهتر است و فُلان و فُلان. که دنبالش راه بیفت و حواست را پرت کن از درد و خستگی.
توی گوشم تکرار کرد: «این نیز بگذرد»
بونه گرفتم که «چطور و چگونه؟»
نگاهم را بغل گرفت و پرتاپ کرد به دورها، به سرانجام.
و خلاصهی کلام بود با من تا این لحظه و امشب...
امشب بعد خاموش کردن شمعها، باز در آینه نگاه انداختم. زودتر از من نشسته بود در قاب. لبخند نزده، لبخند زد و اینبار پیش از من بارانی شد. خیسی چشمانش رنگ پس داد و صورتش را مات کرد و خاموش. و اینجا بود که فهمیدم این من نبودم در آینه، همیشه تو بودی که داشتی نگاهم میکردی.
♢بـھ وقٺــ سیزدهمینـ روز از اسفنـد هـزار چهارصـد و یڪـ♢
#تولدم_تولدت
#خواهرانههامون
#تو_هستی_پیشم_بیشتر_از_قبل
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
نگاهم گیر کرده بود به صفحه گوشی، به پیامک اداره پست: «مرسوله به اداره پست شهر اهواز تحویل گردید.»
مار توی دلم پیچ خورد. به روی خودم نیاوردم. صفحهها را برگشتم عقب. وارد سایت شدم. نوشتم: «آدرس من اینه.» اضافه کردم: «بسته رو اشتباه فرستادید اهواز!» و تا چند روز پیگیر نشدم.
دیروز بود که بسته از در خانهمان آمد تو. شکل و شمایلش داد میزد که داخل شکم بزرگش چه دارد. میدانستم هرچه که هست، قطعا کتاب نیست. اسم «فائزه» را که دیدم قلبم ریخت. اشک پرده انداخت روی چشمم. بعد خیالم از لای پنجره نیمه باز بیرون رفت. در کوچه پسکوچهها چرخید و شهر به شهر جلو رفت تا رسید به اهواز. نرمه بادی که مخلوطی بود از بوی زهم ماهی و شوری دریا زد توی صورتم. حتی لحظهای پایم پوست نرم و گرم شهرش را لمس کرد. بعد صورت فائزه جلویم نقش بست. نگاهم روی نگاه مهربانش دقیقهای سکته کرد.
چشم باز کردم و رفتم سراغ گوشی. برای فائزه حسابی از حس و حالم نوشتم. و سراغی از مبارکه گرفتم.
گفتم: «فائزه سورپرایزم کرده.»
گفت: «فقط فائزه؟»
گفتم: «یعنی چی؟ واضح حرف بزن!»
گفت: «حالا برو جلو، میفهمی!»
حرفش از توی گوشم رد شد و ریخت توی مویرگها. چرخید و چرخید تا رسید به قلبی که ضربانش شدت گرفته بود.
نگاه سنگینم را روی پوست نازک جعبه و محتوایات داخلش چرخاندم. ولى هرچه زور زدم و چشم تنگ کردم، چیزی حاصل نشد. وقتی خیالم راحت شد که هدیهای پنهان نمانده، توی گروه پیام دادم. خواستم فخری فروخته باشم. شروع کردم به تمجید. که فائزه اینطور کرده و آنطور. از شکلاتها گفتم. از چیپس و ماگ و نوتلا. کوکی را هم چسباندم به ته جمله. حالا يا گوششان بقيه چيزها را نشنيده بود يا شنيده بودند و به روى خودشان نياوردند كه فقط قفلی زدند روی کوکی. که کوکی را بخور و چرا معطل میکنی؟ حالا نه به این شکل، ولی یک چیزی شبیه به این.
نزدیک به شانزده جفت چشم چسبیده بود به صفحه گوشی. متنظر بودند ببینند من کِی گشنه میشوم و سراغ کوکی را میگیرم. هرکدام به شکلی ترغیبم میکردند. زینب اصرار و اصرار که خوردی خبر کن. طاهره میگفت موقع خوردن از کوکی تکهتکه شده و دهانت فیلم بگیر. نفیسه هم از کوکیهای محلیشان گفت. از عطر زعفران و شیرینی پودر قند با آرد و زردچوبه. میخواست بزاق دهانم را قلقلک بدهد.
هرچه جلوتر میرفتم، حرفهاشان از حالت توصیه خارج میشد و رنگ و بوی تهدید میگرفت. حدیث حتی به زور متوسل شد که: «میثاق کوکی رو میخوری یا بیام فرو کنم تو حلقت؟»
این لابهلا حرفهایی هم از محتوا زدند که برایم گنگ بود و نامفهوم.
فاطمه میگفت: «اصن چیزی که میانش چیزی برای ارائه نداشته باشه چیز نیست»
ریحانه پافشاری میکرد: «محتوا مهمتر از فرمه، حتی اگه استاد نفی کنه.»
و مبارکه جوش میزد: «کوکی رو آروم بخور!»
و ادامه میداد: «جان من است او
هی مبُردیش.
آن من است او
هی مخوردیش.»
عقربه ساعت انگار چسبیده بود به چهار و پانزده دقیقه. چهار و پانزده دقیقه و تمام وسایل خانه شده بودند چشم و از طرف گروه سومیها مرا میپاییدند. زیر فشار نگاهشان داشتم له میشدم.
بچهها و زمین و زمان از یک طرف به خوردن کوکی فشار میآوردند، وافل و موکای جاخوش کرده در شکم هم از طرف دیگر. زور دومی اما میچربید. نمیگذاشت حتی فکر کوکی از آسمان ذهنم بگذرد. مجبور شدم درِ گروه را تا نزدیکیهای ساعت نه ببندم و قفل و زنجیرش کنم. تا مبادا سری از آن تو بیرون بیاید و حرفی از کوکی بزند.
چند ساعتی خوابیدم. حالا گرسنگی حسابی به شکمم نشسته بود. از مامان خواستم کوکی را ببرد. بیانصافی نکرد و چاقو را درست وسط شکم لاغرش فرو کرد. نوک چاقو جایی آن وسطها به چیز محکمی خورد و بیشتر فرو نرفت. بعد با انگشت به جانش افتاد. پوست و گوشتش را که کند، کارتِ هدیه سرش را از آن تو بیرون آورد. کارت مثل بچه، زیر پتویی از آرد و شیر و تخممرغ جاخوش کرده بود تا یخ نزند. بهت و تعجب و مقدار زیادی هم ذوق باهم ریخت ته دلم. ذوق اما غالب بود. آمد و روی لبهایم چرخید. بعد وسط چشمهایم چنبره زد. گرمای تنش مسری بود. چشمم داغ شد و اشک باریکی پوست صورتم را دست کشید و پایین ریخت.
توی گروه نوشتم: «شما میدونستید؟»
بچهها شروع کردند به خنده، به شوخی و مسخره. که چطور متوجه نشدی؟ حتی برچسب خنگی بهم زدند. حدیث میگفت: «به خدا من اگه میدونستم اینقدر خنگی، میدادم کارت رو بزنن رو پاکت اداره پست، روی اون قسمت گیرنده که چشات ببینه.»
ولی من بیخیال از این حرفها، فکرم پرواز کرد و رفت نشست روی پشتبام ظهری که پیام فاطمه(مدیر اجرایی) بالا آمد. آدرس و کد پستیام را میخواست. میگفت لازم دارد و هرچه اصرار کردم بیشتر نگفت.
هم آدرس دادن برایم سختم بود و هم نمیدانستم چهجور منظورم را به کلمات سنجاق کنم که دو هفته دیگر تهران نیستم. این شد که پایم به گروه «سومی» باز شد. بچهها یکجوری برایم نقش بازی کردند که فکر کردم حرف عیدی و اینجور چیزهاست. نگو از همان روز کارشان توی گروه پشتی، گروهی به اسم «دروغ مصلحتی برای تولد میثاق» شروع شده بود. فائزه هم مسئول بود تا تمامی نقشهها را به مرحله اجرا برساند.
١٤٠١ برای پرده سوم و پایان، چیزی کم داشت. شده بود فسنجانی بدون رب انار یا قیمه بدون لیمو عمانی. باید ماجرایی میآمد و این سال را آنطور که باید تمام میکرد. داشتم ناامید میشدم که استادیارها آستین بالا زدند.
همینطوری بمونید برام♡
#تولد
#هدیهای_که_وسط_کوکی_جاخوش_کرده_بود
#چرا_چنین؟
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
May 11
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچکداممان نیستیم. اینکه میگویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمیکنم. هیچوقت نکردهام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازکتر. اصلا ندیدهام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟
مگر میشود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت.
سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن.
کافیست یکبار دستش در رفتوآمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ میاندازد. از رد انگشتش خون غلت میخورد و بیرون میریزد.
کمی بعد حتما دلمه میبندد. خشک میشود و پوست میاندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانهای بیاید و خودش را خالی کند.
و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبهای در آن سر دنیا هم ستارهاش میافتاد، باز بیرون میریخت.
سراغ صفحهاش را گرفتم. همیشه همین کار را میکنم. از روزهای قبلشان سراغی میگیرم. میخواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و پرواز خیال هم همانا.
خیالم شده بود پرندهای. مدام میکوبید به قفسِ سرم. بالبال میزد که راه باز کنم برایش.
دست و پایش را بستم. هرچه بیشتر تقلا کرد، طناب را محکمتر کشیدم.
بیتوجه به داد و بیدادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن پایینترها شاید صدای خندهای میآمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی میآمد که کم بود از اتفاق، فقط خِسخِس نفسهایی بود مردانه.
روایتها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلکهایم فشار آورد. افتادند روی هم.
حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیهاش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. میرفت و از اتفاق زیاد هم رفت.
رفت تا رسید به صبحهایی که با یک بغل خبر بد بالا میآمدند.
به آدمهایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته میکشید.
آخرین دری که زد، خانه مرگ بود.
مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچهها را دست میکشید و جلو میآمد. مثل رهگذر از پشت در داد میزد. و سلام میداد.
آدمها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمیدادند جز عدهای. تا دهانشان میآمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر میآمد و گرمای تنشان را میمکید. نرمهنرمه سرد میشدند و بیرمق. بعد از روی صندلی بلند میشدند و میرفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچوقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند.
صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ اینقدر نزدیک است.
که بیهوا انگشتش را میچسباند به زنگِ در.
که پا پس نمیکشد تا در را باز کنی.
خواستم بترسم. حتی لحظهای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آنهاییست که منتظری ندارند.
#مسعود_دیانی
#ستارهیدیگریکهافتاد
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
آبنباتهلدار را آرام ورق میزنم. میخواهم شیرینیاش ذرهذره جوش بزند و بریزد ته دلم. ولی هرچه جلو میروم و تقلا میکنم به جانم نمیشیند. شده مثل شیرینی ماندهای که شیرینیاش بیشتر از اینکه سر بخورد توی معده، میچسبد به سق و دردسرساز میشود.
خوب میدانم چرا اینطور شده، ولی تقصیر را میاندازم گردن سیبزمینیها. سیبهایی که مثل آدمهای روزهدار، هرکدام یک وری پهن شدهاند وسط چینی سفید کنار دستم. هر یک خطی که میخوانم، برمیگردم و مقداری روی بشقاب و محتویات داخلش وقف میکنم. سرخی سس توی مسیر نگاهم نشسته و مدام پلکش میپرد. چشمک میزند انگار.
دلم غنج میرود. آب دهانم را یکجا قورت میدهم. به سرم میزند که تا صفحه ۱۰۰ سراغش را نگیرم. و نمیگیرم.
چهل دقیقه جان میکنم. حالا بیست و پنج صفحه منظور را خواندهام، نونخ شروع شده و نوبت خوردن سیبزمینیهاست. آبنباتهلدار که نتوانست حالم را جا بیاورد، امیدوارم به ترکیب این دو باهم. سهچهارتایی سیب توی دهانم جا میگیرد و برمیگردم به تلویزیون، به نونخ. نگاهم قفل میشود روی سلمان. خندهای زورکی بیرون میریزم. شنیدهام خنده حتی مصنوعی هم خوب است. خنده را بیشتر میکشم. تعداد بیشتری سیب توی حلق جا میگیرد. مزهی سیبزمینی و شیرینی مایل به تندی سس میچسبد به زبانم. خیلی طول نمیکشد که مزهاش میریزد. سیبها تلخ میشوند. سسش تلختر. عین همین بشقاب را بقیه هم دارند. بهبه و چهچه میکنند. تعریف که جدا از خود سیبزمینی که مثل عسل شیرین است، نحوه درست کردنش هم بیتأثیر نیست. هرچه بیشتر میگویند، دهانم تلختر میشوم.
مثل امروزی انگار زمین و زمان حالشان با من بههم ریخته. هوای بهار نیشدار شده. هی توی خانه دور میچرخد و پوست دست و صورتم را خراش میاندازد. یا شمعدونیهای پشت پنجره بیشتر از اینکه صورتی باشند، شرابی بدرنگ شدهاند و آب توی بطری شور.
تلخی از جانم پس داده و روی همهچیز دست کشیده. از آبنبات هلدار گرفته، تا سیبزمینیها و نونخ. همه را زهرمار کرده.
♢بـھ وقٺــ دهمینـ روز از فروردینـ هـزار چهارصـد و دو♢
#تلخی
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
آن شب؛
تنم داغ بود. گاهی هم میلرزید. نفس بازی درآورده بود. هی خودش را میانداخت توی گودال سینه و بیرون نمیآمد. مگر به زور و تقلا. قلب هم افتاده بود روی دور و گومپ و گومپ میزد. باید میخوابیدم، قبل از آنکه جیغ و داد دستگاه بلند شود. چشمانم اما به زور هم بسته نمیشد. ته نگاهم گیر کرده بود به پوست نازک مفاتیح کنار تخت. به «یا رازق الطفل الصغیر»
به «یا راحم الشیخ الکبیر»
فاصله من و مفاتیح زیاد بود، ولی نه آنقدری که بهانه بدهد دستم. شروع کردم به خواندن. دوصفحه باز روبهرویم زود تمام شد. پنج دقیقه، ده دقیقه، یک ربع طول کشید تا ورق خورد و رفت صفحه بعد. باز از گوشه راست بالا شروع کردم و نگاهم مثل ماهی لیز خورد و افتاد آن پایین، سمت چپ. و دوباره فاصله. هربار فرازهای آخر صفحه، آنقدر نوک زبانم میماند تا یکی از کنار من و تختم رد شود. فرقی نمیکرد چه کسی، فقط احتیاج داشتم که یکی بیاید و نوک انگشتش بگیرد به صفحه تا ورق بخورد. راضی بودم به همین!
پریشب؛
پایم را کردم توی یک کفش که بقیهاش را راحتی میخواهم. اصرار پشت اصرار. آخر هر جمله هم شرح حال کردم که خستهام.
جوابم اما فقط سکوت بود.
یک ساعت بعد رسیدم به جوشن. دلم گرم بود که نفس میآید و درد چند ساعتی هست گم شده. نرمنرم جلو رفتم.
تا «یا مجیب دعوة المضطرین»که قرار گذاشته بودم به تکرار چندبارهاش با گریه. ولی همین که رسیدم، سردی ریخت توی وجودم. چندباری پلک زدم. مردمکها را چپ و راست و بالا و پایین کردم که شاید حریر نازک نشسته روی چشمم کنار برود. نرفت. فقط کلفتتر شد.
«یا من لا یرجی الا فضله» برایم مات بود.
«یا من وسعت کل شیءٍ رحمته» ماتتر. نور ملایم و باد نرم پنکه هم بیتاثیر نبودند.
حوالی ساعت یک، سر «یا حبیب الباکین یا سید المتوکلین...» سرم روی متکا دور چرخید. بعدازظهر خوابیده بودم، ولی باز دلم تنگش بود. نفهمیدم چه جور، فقط خواندم و جلو رفتم.
«بک یاالله»ها را هم چسباندم به آخرش. عجله داشتم به تمام شدن. فقط اندازه چند «مولای یا مولای» صبر کردم. «انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی» را که روانهی آسمانِ پشت سقف کردم، تاریکی پرده انداخت روی چشمم.
قبول! خیرم در همین است که هست... که غیر این، همهاش شر است. که اگر نبود، حتما اتفاق افتاده بود.
«وعسیانتحبواشیئاوهوشرلکم»
#تاحالادستخودتبودهبقیهشهمباخودت
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
.
چشم بستم و «حول حالنا»ها را پرواز دادم. یکی از آنهمه توانست پرده غبارگرفته شهر را پس بزند و سنجاق شود به سقف آسمان. هر بارانی که آمد، زمین نیفتاد. ماند و عصری بهاری پایین آمد. نشست وسط صفحه گوشیام. جرئت دیدنش را نداشتم. گوشى را دادم به طاها. خوشحال رفت توی اتاق و ترشکرده برگشت. ابروهای پهنش محکم گره بود. صریح و مختصر گفت قبول نشدی. برای اینکه شک نکنم، ته جملهاش چسباند که «فقط ده امتیاز کم آوردی!»
مطمئن شدم. تا آمدم به دل بگیرم، خندید.
خاطره آن عصر هیچوقت فراموشم نمیشود. البته که حالا مثل بازيكن تيم فوتبال رفته و نشسته روی صندلی. آنتهها و پشت دوربین. دوربین حالا بیشتر زوم کرده روی خاطرات پس از آن. روی شبی که درِ گروه استادیاری را آرام زدم. در، خشک و پرصدا باز شد. چند نفری زودتر رسیده بودند و مات و مبهوت مثل خودم اطراف را نگاه میکردند. بعد استاد از توی پروفایلش بیرون آمد. گوشت و پوست و عصب گرفت و شروع کرد به حرف زدن. مهربانتر از عکس و فیلمهایش بود. یخ همهمان آب شد و گرم گرفتیم.
یا اولین تجربه استادیاری که انگار قرار بود دوباره شش ساله شوم و بابا چرخهای کمکی دوچرخهام را بردارد. مدام حواسم بود که نیفتم. مدام حواسشان بود که نیفتم.
و بعدتر که گروه سومی را ساختیم. شبیه خانههای دهه شصت، آجر و ستونش را بالا بردیم. خانهمان مثل اسمش بود. همهاش شصت متر میشد. از عمد کوچک گرفتیم که وقتی سر میچرخانیم، خواسته یا ناخواسته، چشم توی چشم شویم. حرفی بدهیم و جوابی پس بگیریم.
یا روزهایی که به هرجا نگاه میکنم لوزی سفیدی وسط شکم دایره سبزوآبی میآید جلوی چشمم. چسبیده به مردمکها و با هرحرکت، بالا و پایین میپرد که «من هم هستم!»
خوشحالم از بودنش. از اینکه مثل بازیهای قدیمی(گرگمبههوا، قایم موشک) خلاقیت و جنبجوش را باهم دارد. که آخر هر روز با خستگیهایش میفهمم که زندهام و سر سوزنی مفید بودهام.
همهی اینها را از «حولحالنا»ی آن شب دارم.
با دست خدا پخش شده توی تقویمم و عطرش به در و دیوار روزهایم چسبیده.
♢بـھ وقٺــ هفٺمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
#مایکخانوادهایم
#همرویاییموهممبنا
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
.
تودار نبودم. حالا یا با ترشیدگی صورت یا چروک لب و گره خوردن ابرو به مخاطب میفهماندم که توی سرم چه میگذرد. هرچه تقلا میکردم فایده نداشت. قبل از آنکه خودم بفهمم، دستم رو میشد و میخورد توی ذوق طرف. نمونه بارزش همین چند ماه قبل، که یکی از اقوام دهنش را پر و خالی کرد که قلیهماهیاش فلان است و بیسار. هنوز جملهاش منعقد نشده بود که لقمه اول توی دهانم جا گرفت و لپم را آبستن کرد. مزهها که به پرزهای زبانم نشست، صورتم را چروک کرد. هرچه مامان لب گزید و ابرو بالا انداخت فایده نداشت. نتوانستم لقمه را فرو بدهم و بهمریختگی معدهام توی صورتم ریخت. از چشمانم پس داد و پاشید توی صورت طرف.
این اولینباری نبود که این کار را میکردم. قبلتر هم از غذای همه به جز چندنفری ایراد گرفته بودم. عادت کرده بودم به تکرار و تجربههای جدید حالم را بههم میریخت. حتی نمیتوانستم بههم ریختگیام را در آب دهان حل و بعد قورتش دهم. باید به همه میفهماندم که این، آن چیزی نیست که من دوست دارم.
در مورد احساس و نظرم نسبت به آدمها و کلا هرچیزی همین بودم. فرقی نمیکرد که طرف مقابلم کیست؟ سابقهاش چیست؟ وقتی حرف یا عملش به ذائقهام خوش نمیآمد، نه با حرف و بهصورت رک و مستقیم که با تکنیک «نگو،نشانبده» نظرم را حوالهاش میکردم.
همه اینها بودم تا چند ماه قبل که نویسندگی برایم جدیتر از قبل شد. انگار آمده بود برای بازسازی من. بلندم کرد و نشاند روی صندلی. اول دست و پایم را محکم بست. بعد انگشت اشارهاش را به قصد کور کردنم جلو آورد. «که خوب یا بد تجربه میکنی!» همینقدر قاطع و محکم گفت. موقع گفتن حتی روی حرف «ت» تشدید گذاشت و چندتایی هم تف توی صورتم پرت کرد. اگر فقط چندبار توی عمرم ترسیده باشم، یکبارش همانموقع بود. ترسیدم، از رسیدن به قلهای که هدف بود جا بمانم. شروع کردم به تغییر. نه یکجا و یک لحظه، که ذرهذره چرخیدم و ایستادم نقطه مقابل خودِ قبلیام. حالا اینقدر به خودم مسلط شدهام که پای صحبتهای کسی که دوست ندارم، ساعتها مینشینم. «آواز کشتگان» را با اینکه مزهای گس و نچسب دارد، دو روزه میخوانم و برای عملی کردن حرف احمدبطحایی میروم سراغ تجربههای جدید، حتی خوردن غذایی که تا چندوقت قبل، فکر کردن بهش هم زجرآور بود.
♢بـھ وقٺــ هفدهمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
.
رد کلمات را میگیرم و آرام و تلخ جلو میروم. دو جملهای که میخوانم، چشم میبندم. باز میکنم، چند خطی و دوباره خاموشی. تمرکز ندارم. فکرهای در سرم زیاد شده. مغزم شده مثل اسفنجی که چندباری توی سطل اطلاعات خیس خورده باشد. پر از آب شده و برای جمجمهام زیادی میکند. فشار آورده به گوشت و پوست و استخوان. سرم از درد ورم کرده و تمام پفش خالی شده توی صورتم. از چشم فقط دو نقطه سیاه مانده که مثل ته سوزن، تنگ و ریز شدهاند. آنقدر که نوشتههای توی گوشی را نمیبینم. انگار نخی هستند که باید از آن تو ردشان کنم. پا نمیدهند و مدام خم و راست میشوند. هر چه نگاهم را تیز میکنم، دمش پیدا نمیشود. بیشتر گم میشود. فقط سفیدی است که از سوراخ چشمم تو میریزد. تیز است. چشمم را میزند. پلک میبندم، به قصد خواب. اینبار نگاهم توی تاریکی، در و دیوار روز قبل را دست میکشد و جلو میآید. نقد تمرین، جلسه، جنگ و صلح، تاریخ بیهقی..
اول و آخر همهشان هم کلمه سنجاق شده. کلمات درهم و سیاه. چیزی شدهاند مثل رد پای مورچه. مورچههایی که صدای پایشان بیشتر از اینکه روی کاغذ باشد، توی سرم است. گومپگومپ میکنند و بیرون میریزند. نزدیک میشوند و یکصدا داد میزنند: کلوزآپ، متن تصریحی، مدیومشات، آیرونی، بوسهل حمدوی، ناپلئون بناپارت، لانگشات...
تا آخر میروند و بعد نقطه سر خط. وسط تکرارها یکهو میایستند. سرگروهشان جلو میآید. شکل و شمایل آدمی پیدا میکند. کلهاش کچل میشود و چشمانش عینکی. انگشت سبابهاش را بالا میآورد و میپرسد، آدمها مشورت میکنند که چه؟ صدایش شبیه به حجازی است. تا میآیم بنویسم که ...، دود نرمی بغلش میگیرد. حرصی میشوم و از خواب میپرم.
♢بـھ وقٺـ بیسٺمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
هدایت شده از حلقه پنجم مبنا
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
6.43M
.
🎊 این شما و این هم، «لیست پیشنهادی کتاب» استاد جوان آراسته و استادیاران مدرسه مبنا.
.
#مدرسه_مبنا
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
.
هشت سالش بود که توی گرداب جمعیت افتاد. لابهلای زنهایی که همه سراپا سیاه بودند و بلند. هی سرچرخاند و دورچرخید. نگاهش هربار به صورتهای خاکستری بیرون زده از چادرها گیر کرد. هیچکدامشان، آن کسی نبود که دنبالش میگشت. ترس افتاد ته دلش. اول شعلهای کوچک بود، قدر روشنايى شمع. کمکم جان گرفت و بزرگ شد. بغض کرد و ایستاد. انگار دستی از بین سنگها بیرون آمد و پایش را از مچ سفت چسبید. پایش از همانجا خشک شد و دیگر تکان نخورد. هرچه تقلا کرد که مچش را از چنگال دست نامرئی آزاد کند و چارچنگولی بدود، نشد. چیزی مانع از رفتنش میشد. روی زمین نشست. سرش را پایین انداخت و دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرد. امید داشت که مادرش، مثل همیشه سراغش را میگیرد. شبیه به بچه گربهای بود گرسنه و منتظر. هربار که پلک میزد، قطرهای پوست نرم و برجسته گونهاش را دست میکشید و پایین میافتاد. یکی، دوتا، چهارتایی افتادند و شلوار سفیدش را خالدار کردند. به دهتا نرسیده بود که نگاهش روی زنی آشنا قفل شد. مادرش بود که از دور میآمد. انگار بال درآورد و سرش نزدیک بود به آسمان هفتم گیر کند.
یکهو دستی که پایش را گرفته بود، شل شد. دوید به سمت مادرش. نزدیک که رسید، ایستاد. مادر دولا شد. دستهایش را مثل بال قو باز کرد و دخترک را زیر بالهایش جا داد. تنش تنور بود و گرما از روی پیراهنش، به تن دخترش سرایت کرد. بعد انگار که بخواهد برگ گلی را گاز بگیرد، یک طرف چادر سیاهش را دندان گرفت و بقیهاش را کشید روی دختر و جمع شد.
حالا بیست و دو بهار میگذرد. مادر روی صندلی چرخدار نشسته است. گوشه چادرش را گاز گرفته و بقیهاش را هم کشیده روی صورتش. انگار چپیده زیر چادر تا یخ نزند. با هر صدای پایی، تنش مورمور میشود و زبانش بیشتر به سق میچسبد. ته نگاهش گیر کرده به پوست خیس زمین. پرصدا نفس میکشد و بیصدا غصه میخورد. نفسهایش خسته، زبر و کمی منجمد است.
مدام با دلش جنگ دارد. هوس کرده که یکبار دیگر دخترش را با نگاه بغل بگیرد، ولی ترس دارد. از فردای روزی که دست و پاهایش شل شد و دیگر نتوانست بایستد، ترسهایش شروع شد. هرچه تقلا کرد و دنبال امید گشت، پیدایش نکرد. زبانش یکهو بند آمد. انگار دستی در گلویش مشت شده بود و نمیگذاشت حرف بزند. به سرفهی خشک افتاد. فکر کرد، غصه خورد و سرفه بیرون ریخت. بالاخره در عصری پاییزی، چیزی که ترسش را داشت، اتفاق افتاد. خیلی وقت بود که میدانست چی در انتظارش است و شب قبل، چندینبار با بغض از خواب پریده بود...
مدام دستهایش را بههم فشار میدهد. انگشتانش سفید میشود ولی هوس از سرش نمیافتد. سر میچرخاند. دخترش را میبیند که توی تاریکی، به دیوار تکیه داده. آتش سیگار نیمی از صورت استخوانی و ابروهای گرهخوردهاش را روشن کرده و باقی توی سیاهی ناپیداست. میداند که اخمش تنها مال اوست و خندههایش برای بقیه. هرچه با نگاه پوست کلفت دخترش را زیر و رو میکند، چیز آشنایی از گذشته پیدا نمیکند. نگاه دختر مثل ماده گربه چنگول درمیآورد و چندتایی خراش میاندازد به قلبش.
همان موقع است که امید مثل گلی پژمرده گردن کج میکند و شبیه به برگ زرد از درخت خزان میافتد. بغض میافتد ته گلویش و راه نفسش را میگیرد. خیسی چشمانش هم پس میدهد و صورتش را براق میکند.
هنوز پوست صورتش خشک نشده که زنی سفیدپوش سرش را از آن پشتها بیرون میآورد. میآید و ویلچر را میبرد به سمت سالن آسایشگاه.
مادر، مایع ترش در دهانش را که رگههایی هم از تلخی دارد با اسمی که نوک زبانش گیر کرده، پایین میدهد.
♢بـھ وقٺـ بیسٺـ و ششمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢
#داستانک
#یادمتورافراموش
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
حــوت
. هشت سالش بود که توی گرداب جمعیت افتاد. لابهلای زنهایی که همه سراپا سیاه بودند و بلند. هی سرچرخان
نوشتن متن همزمان شد با پخش مستندی از قاب تلویزیون.
از آنجایی که تصویرها مرضشان مسریست، من هم مبتلا شدم و تلخ نوشتم.
.
دکتر پرسید: «ترسیدی؟» ترسیده بودی، زیاد. لبخند زدی و گفتی: «نه». دروغ گفتی. داشتی تظاهر میکردی به شجاعت. به چیزی که نبودی. متنفر شدی از زمین و زمان. تنفر بغض شد و چسبید ته گلویت. هرچه آب دهانت را محکم قورت میدادی، پایین نمیرفت. سفت چسبیده بود و تکان نمیخورد. فقط بزرگتر میشد. مثل قطره اشک گوشهی چشمتت. حسش کردی. فهمیدی که دارد از غمت تغذیه میکند و جان میگیرد. چیزی نمانده بود که پایین بریزد. سرفه را بهانه کردی. اول دروغ بود. کمکم واقعی شد. اشکها ریختند. دیگر ناراحت نبودی که کسی تو را اینجور ببیند. چون حالا بهانهی پررنگی داشتی.
چشمانت باز بود و میدیدی ولی فکرت جای دیگری بود. پیش چند ساعت قبل. بونه گرفتی بودی که کاش مرگ سراغت را میگرفت. به زبان آوردی و گفتی: «زودتر تموم شو!» بقیه با اخم و تشر حرفت را بریدند. نگذاشتند بلند بلند ادامه دهی. ولی تو همچنان روی خواستهات پافشاری میکردی. و مطمئن بودی که صلاح کارت همان است. آنموقع مطمئن بودی. حالا اما کمتر. میخواستی و نمیخواستی.
دهان دکتر باز شد. پرسید: «آمادهای؟»
آماده نبودی. زمان میخواستی. برای هرچیز آماده بودی جز این کار. برای مرگ بیشتر. دلت میخواست بیاید و تو را از قید و بند دلشوره و اضطراب و تلاش برای زنده بودن رها کند.
چشمهایت تب داشت. میدرخشید. با همان چشمها «بله» را گفتی. بعد به دستهایش خیره شدی. به سرنگ خالی از سوزن در دستش. تپش قلبت بیشتر شد و تعداد نفسها کمتر.
دکتر گفت: «آروم باش!» لبخند زد و ادامه داد: «خیلی طول نمیکشه.»
خندهات گرفت. ولی بروز ندادی. آرام بودن برایت بیمعنی شده بود. نمیدانستی چیست و کجاست. خیلی وقت بود که دنبالش میکردی ولی همین که دستت بهش میرسید، یا گرمای تنش را حس میکردی، پا تند میکرد. میرفت که میرفت.
چند نفس عمیق کشیدی. نفسهایت سرد بود. مثل دست و پای یخ کردهات. فاصلهات داشت با خواستهات کم و کمتر میشد! ولی حالا که نزدیکیاش را داشتی حس میکردی، یکهو شک افتاد به جانت. ترسیدی و جا زدی! از افسوس بزرگی که با خود میآورد. از اینکه با تمام خوبیهایش، فرصت پیشرفت و جبران مافات را ازت میگرفت. و تو مجبور بودی توی همان مقامی که کسب کرده بودی، بمانی. حالا یا پایین بود یا بالا. برای تویی که طمع داشتی به بهتر بودن، بالا هم کم بود. بالاتر میخواستی. فهمیدی که از حالا به بعد حسرت است و حسرت. حسرت برایت سخت بود. سختتر از دردها. چشمهایت بسته بود و دورت شلوغ که لبهایت لرزید. صدای ضعیفی از ته حلقت بیرون آمد و گفتی: «یه فرصت دیگه بهم بده.»
#شکربرایفرصتدوباره
@hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
هدایت شده از [ هُرنو ]
اصلا وارد کلاسهای مبنا نشوید!
یا
مبنا، آخوند و ادویهٔ اهوازی گوشت
اولین روزی که من شاگرد آخوندی شدم که هم جوان بود و هم آراسته، ۵تیر۹۹ بود. میشود سه سال پیش.
همسرم هلم داد که: «تو که کتابخونی و آقای جوان رو هم دوست داری. چرا کلاساشو نمیری؟» گفتم: «ببین خیلی باحاله. ولی آخه هفتهای یه روز الکی درگیر میشَما.» گفت: «برو خجالت بکش!»
حرفم را باور نکرد!
تابستان۹۹ سطح۱ را شرکت کردم. پاییز سطح۲ را نیمه رها کردم. زمستان دوباره کلهام را فرو کردم توی حوضِ سطح۲. بهار۰۰ را هم با سطح۳ گذراندم.
خوشخیال بودم. فکر میکردم مبنا را میتوانم رها کنم.
نشد!
چالش استادیاری افتاد جلوی پاهایم و برچسب سنگین و دوستداشتنیِ استادیار خورد روی پیشانیام. دنبالش آدمهای جدیدی آمدند توی زندگیام. دوستان جدیدی پیدا کردم. همسرم حرفم را باور نکرد و مبنایِ یک روز در هفتهام، شد مبنای هفتروز هفتهام.
مبنا و آن مدیرِ آخوندِ جوانِ آراستهاش، شبیه ادویهٔ اهوازی گوشت هستند. تا وقتی توی خورشت وجود ندارد، آب از آب تکان نمیخورد. اما کافی است که فقط یکبار کبابتابهای، قورمهسبزی یا قیمهتان را معطر به ادویهٔ اهوازی کنید. دیگر حاضر نیستید گوشتهای غذاهای بعدی، بدون ادویه طبخ شود. کمی هم که بگذرد، اصلا سراغ آشپزی میروید که ادویهٔ گوشت بریزید و کمی بعدتر اصلا آشپزی میشود، ادویهٔ گوشت اهوازی!
مبنا و آدمهایش را اگر به زندگیتان راه دهید، طعم و مزهٔ زندگیتان تغییر میکند و دیگر نمیتوانید مبنا را رها کنید.
حالا اگر میتوانید، دورهٔ نویسندگی خلاق را ثبتنام نکنید!
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
معرفی کتاب محرم.pdf
25.11M
با آرزوی قبولی عزاداریهایتان در مصیبت سیدالشهدا(ع)
#بسته_پیشنهادی_کتاب ویژه محرم تقدیمتان میشود.