eitaa logo
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
199 دنبال‌کننده
765 عکس
117 ویدیو
5 فایل
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار 🌱 📲 پیشنهادات و انتقادات👇 مدیر کانال: @ati95157
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | لحظاتی از حضور رهبر انقلاب در غرفه انتشارات راه‌یار 📌 📌 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای صبح امروز دوشنبه ۲۴ اردیبهشت‌ماه با حضور در سی‌وپنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران از غرفه انتشارات راه‌یار بازدید کردند. 🏷 💠 انتشارات راه‌یار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی 🌐 raheyarpub.ir@Raheyarpub
44.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گفت‌و‌گو با نویسنده «مادران میدان جمهوری» 21 اردیبهشت 1403 ،شبکه سه، برنامه «اردیبهشت کتاب» 🏷️ تهیه کتاب «مادران میدان جمهوری» از غرفه‌‌ «باسلام»🔻 http://basalam.com/hoseinieh_honar_sabzevar 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
📚 هم‌پای مادر جبهه‌ها 🔻 خیال کنید قرار است مادربزرگ‌تان کنارتان بنشیند و ساعت‌ها از زندگی سخت و در عین حال شیرینش برای‌تان بگوید؛از روزهای خردسالی که با کار و تلاش گذرانده یا از لباس عروسی که خیلی زود به تن او قواره شده. خیال کنید خیرالنساء همان مادربزرگ شیرین‌بیان شماست که از روزهای کشف حجاب رضاخانی و آژان‌های قُلدر هم نگذشته و هر چه در یاد داشته برای شما گفته است. 🔻 خیرالنسا دست شما را می‌گیرد و همراه خود به روزهای دور از امکانات می‌برد؛ به روزهایی که حمام رفتن مصیبتی بوده. مثلا بیماری‌های مختلف، گریبان‌گیر خیلی از اطفال می‌شده است. 🔻 او از روزهای انقلاب هم حرف‌های گفتنی دارد و شیرینی آمدن امام و انقلاب را با همان لهجۀ صَدخَروی، به روزهای پر دلهرۀ جنگ گره می‌زند. 🔻 حتی همراه او به دیدار امام می‌روید. شما پا به پای خیرالنسا اضطراب شروع جنگ را می‌کشید و همراه او جگرگوشه‌های‌تان را راهی جبهه‌های نبرد می‌کنید. گاهی شبیه او می‌خندید، گاهی از دلتنگی گریه می‌کنید. خیرالنسا حتی بوی نان تازه و کلوچه‌های پر از عطر را از شما دریغ نکرده است. کافی‌ست با او کنار تنور بنشینید و عمیق نفس بکشید تا بوی نان تازه‌ای که برای جبهه‌ها می‌پزد را استشمام کنید. با او بافتنی می‌بافید و مربا درست می‌کنید. 🔻 کتاب «خیرالنسا»، روزها و شب‌های زیادی را با شما درمیان می‌گذارد. نثر ساده و روانش در انتقال محتوا، موثر است. تحقیق و تدوینی قوی‌ دارد و سؤالی باقی نمی‌گذارد. 🔻 این کتابِ تاریخ شفاهی، زندگی بانو خیرالنساء صَدخَروی، از سری کتاب‌های پشتیبانی جنگ است. این اثر، شش فصل دارد که نشر راه‌یار آن را به چاپ رسانده است. 🖊️ فرشته عسگری 🏷️ تهیه کتاب «خیرالنساء» از غرفه‌‌ «باسلام»🔻 http://basalam.com/hoseinieh_honar_sabzevar 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
🔅در جوار شمع🔅 🌸دیدار با خانواده‌ شهید علیرضا سرائی 📆 پنج‌شنبه ١۴۰۳/۰۲/۲۷ ⏰ ساعت ١۰:۳۰ ✨خواهرانی که تمایل دارند همراهمان باشند جهت هماهنگی و دریافت نشانی به آی دی زیر در پیام رسان ایتا و بله پیام دهند. @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدم این مشهد چرا هی‌ بی‌قراری می‌کند؛ جای باران؛ سیل در این شهر جاری می‌کند ‌دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش؛ عزم خود را جزم و دارد گریه زاری می‌کند. 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
بُهتِ مردم باید کاری می‌کردم. چیزی به ذهنم نمی‌رسید. دیس خرما را پر کردم و کاغذی کنارش گذاشتم و نوشتم: «». راه افتادم توی شهر. مردم با چهره‌های متفاوت خرما برمی‌داشتند و فاتحه ای می‌خواندند. جلوی مسجد خانمی چهل پنجاه ساله آمد جلو. روسری اش را محکم کرد و توی گوشم گفت: «از دیشب بیدار بودم. از صبح دارم می‌سوزم و هیچ کاری ازم بر نمیاد.» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت هایتان را با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
لباس سیاهِ دخترم از مدرسه که رسید خانه یک راست رفت سراغ کشوی لباس‌هایش. داشت تند تند همه را زیر و رو می‌کرد. تعجب کردم و گفتم: «دنبال چی می‌گردی؟» گفت: «دنبال لباس سیاهام می‌گردم مامان! میشه بهم بدی مشکی‌هامو بپوشم؟» نگاهی به لباس‌های رنگی خودم انداختم و نگاهی به پسرم. چیزی نگفتم و رفتم سراغ کشوی لباس‌هایش. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
انگار بابام مُرده سوار اسنپ شدم، یک جوان حدودا ۲۵، ۲۶ ساله بود. توی مدتی که توی ماشین بودم ۴نخ سیگار را کشید. بهش گفتم: «چرا اینقدر سیگار میکشی؟!» بالهجه سبزواری گفت: «حاجی انگار بابام مُرده! از ساعت ۸ که بیدار شدم سه بسته سیگار رو تموم کردم.» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نقاشیِ هلیکوپترِ جمهور دیروز برای همسرم لباس سفید، اتو زدم. میخواست امروز برای ولادت امام رضا (ع) تنش کند. صبح با خبر قطعی شهادت لباس مشکیش را از کمد درآوردم و بهش دادم.‌ هردویمان زدیم زیر گریه. دختر کلاس اولیم، که داشت برای مدرسه آماده می‌شد گفت: «مامان منم مقنعه مشکی میخام! به مقنعه منم مشکی بزن!» راضی‌اش کردم همینطوری برود و شب ببرمش مراسم. ظهر که از مدرسه برگشت گفت: «مامان یه خبر خوش! امروز امتحان نقاشی داشتیم، من هلیکوپتر کشیدم با جمهورمون. معلممون پنج تا ستاره داد. خانوم بهداشتمون گرفت و گذاشت روی میز تا همه ببینن» توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم که خودش برای آرام شدن دل کوچکش کاری کرد. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
💠 اجتماع مردمی بزرگداشت شهدای خدمت در سبزوار 📅 دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🕜 ساعت ۱۹:۳۰ 🕌 مسجد جامع 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خیرات به نیت شهدای خدمت همه ما زنان و مادران ایرانی، برای بزرگداشت مقام شهدای خدمت با در دست داشتن نذورات خود(خرما، حلوا، میکادو و...) گرد هم جمع می شویم. زمان: امشب ساعت۱۸:۳۰ مکان: سبزوار، ابتدای خیابان شریعتمداری 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
خوف و رجا تمام وجودم پر از استرس بود. اخبار را لحظه به لحظه نگاه میکردم. دلم می‌خواست دروغ باشد. زیر لب برای سلامتی‌اش صلوات می‌فرستادم. هر لحظه خودم را کنار آنها و در آن شرایط آب‌ و هوایی تصور می‌کردم. خیلی سخت بود. قرآن را که باز کردم آمد: «پروردگارت فرمود: این کار بر من آسان است، (زیرا) پیش از این من تو را آفریدم در حالى که چیزى نبودى.» با اینکه از عاقبت این خبر می‌ترسیدم، به خودم نهیب زدم. قطعا خدا چیزی بهتری برای ما می‌خواهد. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
کاری که از دستم برآمد مدام ظرف‌های حلوا و میکادو و شکلات روی میز را شارژ می‌کردیم. خانمی آمد و گفت: «میشه یه ظرف کوچیک بهم بدید؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «دوست دارم یه مقدار کم به اندازه ۵۰ تومن از این مغازه کنار چیزی بگیرم و شما اینجا پخش کنید؟» گفتم: «خدا قبول کنه کم و زیاد نداره. هر چی دوست دارید بیارید روی میز میذاریم.» رفت و با یک نایلون کوچک بیسکوییت برگشت. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
این غم رو کجا ببریم؟ عمامه را روی سرم مرتب کردم و از مسجد آمدم بیرون. زنی جلویم را گرفت و با بغض گفت: «حاج آقا! این همه از دیشب دعا کردیم پس چی شد؟ چرا خدا جواب‌مون رو نداد؟» سرم را پایین انداخته بودم و به حرف‌هایش گوش می‌دا‌دم «حاج آقا مسئولین برای خودشون شهادت می‌خوان از خدا ولی فکر ما نیستن. این غم رو کجا ببریم؟» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
مهمانِ شهید سینی حلوا را گرفتم به طرفش. تشکر کرد و انگشت لرزانش را چسباند به لبه سینی. بعد گذاشت روی لب هایش و صلوات فرستاد. از لهجه‌اش پیدا بود اهل این طرف‌ها نیست. پرسیدم: «این‌جا مهمون هستید؟» گفت:« آره مازندرانی‌ام. داشتیم می‌رفتیم مشهد که خبر رو شنیدیم. دیگه رمق نموند برامون. اومدیم سبزوار خونه اقوام.» لبخندی زدم و گفتم: «آقای رییسی چند وقت قبل مهمون شهر شما بود درسته؟» سرش را انداخت پایین. «خدا منو ببخشه چه قدر بدش رو می‌گفتم قبل این که از کاراش خبردار بشم. بزرگی کرد برا شهر ما.» پرسیدم چه طور؟ بغضش را قورت داد و گفت: «خاک کارخونه‌های مازندران رو جارو کرد.» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته دست‌هایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و زیر چشمی دلنوشته‌ها را می پایید. خودکار را برداشتم و رفتم به طرفش. _بفرمایید شما هم یک چیزی بنویسید! هول شد و عقب عقب رفت. _من؟ نه من چی بنویسم؟ اصلا خطم خوب نیست. گفتم: «حرف دل زدن که خط خوب و بد نمی‌شناسه.» خودکار را گرفت. بغضش ترکید و خودش را انداخت روی مقوا. با خط درشت نوشت: «خداحافظ!» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نذرِ جمهور خبر را که شنیدم ختم صلوات برای سلامتی‌شان گرفتم. تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به صلوات فرستادن. توی حال و هوای خودم بودم که چشمم افتاد به دختر شش‌ساله‌ام. تسبیح سبزرنگی را برداشته بود و صلوات می‌فرستاد. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «مامان! منم صلوات می‌فرستم تا رئیس جمهور زود خوب بشه!» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا وگ بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
بغضی که سر باز کرد هم هوای بازی داشت و هم حواسش توی خانه بود. می‌رفت توی کوچه بازی می‌کرد و باز می‌آمد با نگرانی می‌پرسید: «مامان خبری نشد؟» صبح ساعت ۶ سراسیمه بیدار شد و پرسید: «مامان هنوزم خبری نشد؟» تا فهمید چه به سرمان آمده اشک توی چشم‌هایش جمع شد ولی خودش را نگه داشت. مدام سوال می‌پرسید: «مامان چی میشه؟ چی نمیشه؟» کمی آرامش کردم. رفت توی اتاق تا پیراهن مشکیش را بپوشد. سر سجاده بودم. طاقت نیاورد. سرش را گذاشت روی پاهایم و بغضش ترکید. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
کاسبِ با معرفت ترمز دستی را می‌کشم، قیژژژ...! به سرعت خودم را به صندوق عقب می‌رسانم، باید دستگاه صوت را از آن عقب بیرون بیاورم. دستگاه را به زحمت می‌کشم بیرون و می‌زنم زیر بغل و به زور عرض خیابان را طی می‌کنم تا به خیابان شریعتمدار برسم. قرارمان با دوستان مادرانه‌ای‌مان ابتدای همین خیابان است. می‌خواهیم دقیقا روبروی مسجد جامع شهرمان ایستگاه صلواتی به‌ مناسبت شهادت شهدای خدمت دایر کنیم. وقتی به محل می‌رسم تازه یادم می‌افتد که دستگاه صوتمان نیاز به برق دارد، نمی‌دانم چه کنم و بین آن همه کاسب به کدامشان رو بیندازم! چاره‌ای ندارم باید یکی یکی شانسم را امتحان کنم. یکی از مغازه‌ها را نشان می‌کنم. توسلی می‌کنم و بسم الله می‌گویم. _سلام آقا. خداقوت _سلام خواهر _ببخشید آقا ما قراره امروز به مناسبت شهادت رئیس جمهور اینجا ایستگاه بزنیم ولی برق نداریم! _برق؟؟ خب بیاین همین‌جا، از مغازه بهتون برق میدم. باورم نمی‌شود به همین راحتی!! چشمان پف کرده‌ام برقی می‌زند و توی دلم می‌گویم: «آسید ابراهیم ممنون که خودت کارمون رو راه انداختی.» حالا تمام مدت ایستگاه، کاسب با معرفت دقیقا مثل یک میزبان اوضاع آن جا را سر و سامان می‌دهد و برایمان پدری می‌کند. آخر مراسم هم مثل ابر بهار اشک می‌ریزد و دلش را خالی می‌کند. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
جشنی که عزا شد از هفته قبل مدام با خودم فک می‌کردم برای ولادت امام رضا چکار کنم؟ با وجود نوزاد سه ماهه‌ام هرکاری را بالا پایین می‌کردم می‌دیدم نمی‌شود. در یخچال را که باز کردم شیشه سس توی یخچال چشمک می‌زد. به دلم افتاد کمی الویه درست کنم و بین نیازمندان توزیع کنم. اما بدون برنامه ریزی قبلی یکهو دو تا کار وقت گیر هم سپردند دستم برای جشن دوشنبه شب. دودو تا چهارتایی کردم و با خودم گفتم: «احتمالا این کار ثوابش بیشتره پس نذری باشه واسه بعد!» سرگرم کار بودم که ناگهان اخبار سقوط رو دیدم. دل توی دلم نبود. تا دیروقت بیدار ماندم و تسبیح چرخاندم. خبر شهادت را که شنیدم گریه امانم نمی‌داد. یاد روز سخت 13 دی 98 افتادم. دیگر جشنی در کار نبود. آستین‌ها را بالا زدم و الویه‌های نذری‌ام را این بار برای شهدای خدمت آماده کردم. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
پوستر مردمی تا وارد کفش فروشی شدم، پسر جوان از مغازه بیرون آمد. با صاحب مغازه اشتباهش گرفتم و گفتم: «ببخشید از این پوسترها برای مغازه‌تون نمی‌خواید؟» پسر جوان خندید و گفت: «مغازه ندارم ولی می‌تونم جلوی موتورم بزنم.» پوستر را از دستم گرفت و رفت سراغ موتورش. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
معلمِ حسابی تا صبح دل نگران بودم. نیمه‌های شب چند بار از خواب بیدار شدم و تلفن همراهم را نگاه کردم. امید داشتم خبر خوبی برسد. صبح قبل رفتن به مدرسه خبر شهادتش را اعلام کردند. اصلا باورم نمی‌شد. سر صف صبحگاهی قرار بود من این خبر تلخی را به دانش آموزانم بدهم. دلم طاقت نیاورد. آخر چرا من؟ بچه‌ها را راهی کلاس درس کردم و از مدرسه بیرون زدم. زدم زیر گریه و یک دل سیر اشک ریختم. موقع برگشت تصمیم گرفتم کاری کنم.‌ عکس شهید جمهور را چاپ کردم و با یک بسته میکادو و پارچه سیاه به مدرسه برگشتم. با خودم فکر کردم شاید کار من امروز همین بود. 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
کاندیدای شهید من آقاجواد از صندوق عقب ماشینش چند بسته عکس می‌آورد. «اینا رو پخش کنیم. فقط باید قبل اسمش یک «شهید» بنویسین.» تا می‌گوید «شهید» همه یکّه می‌خوریم. هنوز فکر می‌کنیم رییس جمهور داریم. بسته‌ها را باز می‌کنیم. «سید محرومان»، «دولت کار و کرامت»... آقاجواد سر تکان می‌دهد: «برای انتخابات سالِ بعد، کنار گذاشته بودم.» 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar