موکب برپاست
خبر شهادت سید رسمی شد. شبانه به مدرسه آمدیم و تشکیل جلسه دادیم. باید کاری میکردیم که در شان سید باشد. تصمیمات را گرفتیم و قرار شد صفر تا صد کارها با دانش آموزان باشد. پسران مسئول امور اجرایی شدند و دختران در پشت جبهه مسئول امور پشتیبانی. درست مانند دفاع مقدس!
حلواهایی که دختران پختند به همراه چای و خوراکی توسط پسران پخش میشد. کوچکترها هم کف خیابان پوستر پخش میکردند. بچهها خیابان را بستند و هر کدام مشغول کاری شدند. حالا دانش آموزانی که همیشه برای تعطیلی مدارس ثانیه شماری میکردند، چند ساعت بعد زنگ آخر هم خانه نرفتند و سه روز موکب را سرپا نگه داشتند.
راوی: آقای نامنی معاون مدرسه پسرانه صدرا
✍️ سید مجتبی طبسی
#روایت_مقاومت_سبزوار
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
حَیف رفت!
بچهها لابه لای ماشینها در رفت و آمد بودند. چای و حلوا و پوسترهای سید را پخش میکردند. خیابانها شلوغ بود و صدای بوق به راه. ماشینها سخت در حال گذر بودند. یک نیسان راه را بسته بود. صدای بوق ماشین ها بیشتر شد. بچهها دور نیسان را گرفته بودند. همزمان که یکی از بچهها پوستر سید را پشت وانت میچسباند، نزدیک رفتم تا راه را باز کنم و سر و گوشی آب بدهم. از عقبتر شنیدم راننده وانت با لهجه غلیظ سبزواری گفت: «حَیف رفت، حَیف رفت، شهید رفت؛ آدمِ خوبه بی!»
راوی: آقای نامنی معاون مدرسه پسرانه صدرا
✍️ سید مجتبی طبسی
#روایت_مقاومت_سبزوار
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
رجهای مقاومت
دغدغهی انجام یک کار برای جبهه مقاومت افتاده بود توی سرم؛ اما نمیدانستم باید چهکار کنم. پیامی در گروه دیدم که نوشته بود: "پویش رجهای مقاومت. اگر میتوانید برای مردم لبنان لباس بدوزید برای دریافت پارچههای اهدایی به آیدی زیر پیام بدهید."
خیلی وقت بود خیاطی نکرده بودم. اما پیام دادم و رفتم تا پارچهها را بگیرم.
موقع تحویل پارچه ها گفتم: «من سه تا بچه کوچیک دارم. خیاطی رو کنار گذاشته بودم؛ اما این تنها کاریه که از دستم برمیاد. امیدوارم با یه بچهی سه ساله و یه هفت ماهه بتونم خیاطی کنم.»
پارچهها را در تولیدیِ شلوار برادرم برش زدم. به خانه رفتم و بساط خیاطی را آوردم. به دخترم که تازه ۹ ساله شده گفتم: «مامان تو بچهها رو نگه میداری تا من خیاطی کنم؟»
مشتاقانه گفت: «بله مامان من مواظبشونم.»
بچهها حسابی دخترم را اذیت کردند. بالاخره کار دوختن شلوارها تمام شد. به خانمی که پارچهها را از او تحویل گرفته بودم پیام دادم و ماجرا را تعریف کردم. گفت: «روایتش رو بنویس تا همراه لباسهایی که بسته بندی میشن؛ برای مردم لبنان فرستاده بشه.»
راوی: خانم نودهی
✍️ مریم لاهوتی راد
#روایت_مقاومت_سبزوار
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
❤️ مادری برای بچههای لبنان و غزه
🔻 به مناسبت روز مادر
#روایت_مقاومت_سبزوار
#روز_مادر
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
🌱 دوباره جوانه میزنیم
- چرا رو گلدونها این عکسا رو زدی؟
#روایت_مقاومت_سبزوار
#دختر_نوجوان
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar