#نگاشته ۴۸
#هیچآ ۲۴
#خوننوشت
ما کی هستیم؟
از چه حرف میزنیم وقتی میگوییم ما؟
آیا ما یعنی مردم؟
آیا ما یعنی آدمهایی که هر کداممان یک جایی مشغول به کاری هستیم؟
آیا ما یعنی مسلمانان؟
آیا ما یعنی ایرانیان؟
آیا ما یعنی ما آدمهای عادیای که میخواهند قطعه پازلی که خدا دستشان داده را در جای درستش، درست، قرار بدهند و مرسل رسالتشان باشند؟
آیا ما یعنی مجموعهای از منها؟...
ما کی هستیم واقعا؟
پیش پای شما امروز سر کلاس تاریخ، معلممان از ماجرای نامهی مردم لبنان پس از آغاز جنگ ۳۳ روزه به سیدحسن نصرالله را گفتند.
مردم بعد از اینکه همهچیز جدی شد، برایش نوشته بودند که ما پشت شماییم؛ بروید و بجنگید که ما تا جایی که جان داشته باشیم، هستیم و هر طور که بشود، تا هر جا بتوانیم از شما حمایت خواهیم کرد.
سیدحسن هم در جواب، برایشان نامهای نوشته بود که تصویرش را میبینید؛ آنها را دائما عزیزان من خطاب کرده و شرف و عزت و مردانگی و شجاعتشان را تحسین کرده و به قولی یک «بابا آی لاو یو دارین!» برایشان فرستاده و داستان، به جنگ ۳۳ روزهی لبنانِ کوچک - که هیچکس انتظارش را نداشته - ختم شد.
میگفتند طی آماری که روزهای بعدش گرفته شده، سیدحسن محبوبیت جدیای پیدا کرده و مسیحی و سنی، همه هوادار خودش و حزبالله شده بودند.
شاید اگر مای مردم لبنان در ۲۰۰۶ اینقدر قوی ظاهر نمیشد، سیدحسن هم دلش گرم اینها نمیبود. شاید اگر مای لبنان، یک مای پای کار نبود، کار به جایی نمیرسید که حالا اسرائیلِ به آن دبدبه و کبکبه، بخواهد از او هم بخورد؛ بخورد و باز هم اینها بیهیچ ابایی، جواب موشک و پهپادهایش را بدهند!
این باعث شد اولین سئوالم را بپرسم؛ اینکه ما، کی هستیم؟
یک عزیزی در پاسخ به این سئوال میگفت: فکر میکنم حقیقتش اینه که ما، یعنی عزم من به توان عزم همه. اونجاست که تو میتونی بگی تفسیر و تصویر این «ما» رو، انسانهایی که در بودنِ روی صحنهی روزگار حاضر و عازم هستند، به عهده میگیرن. چون آدما رو نُطقشون نیست که آدم میکنه، بلکه عزمشونه! و اولین وجههی بروز عزم، #عمله!»
خیلی به حرفش فکر کردم آن روز. عزم من، همت من، منبودگیِ درست من، اثرش میتواند آنقدر قوی و واقعی باشد که برای مردم جهان هم بازتابدهندهی یک هدف بشود؛ هدفی که حالا دنیایی برایش سر و صدا میکند! هدفی که ما، در قاموس خودمان آن را به *حقبودگی به تمام معنا میشناسیم و حالا عالمی خواستار این اتفاق است...
«ما» تمام منهایی است که عزم کردند به پر کردن جای خالی خودشان در دنیا. تمام اول شخصهایی که «من» قدرتمندی هستند، ولی مَنمَن نمیکنند و در سکوت، کارشان را میکنند و حق را سربلند میکنند. تمام اولشخصهایی که رتبهی یک خودشان هستند، تمام کسانی که کار میکنند و نمیگویند چیست کار، و ایبسا درس میخوانند، و ایبسا مینشینند و چون کاری جز دعا از دستشان بر نمیآید، برای عاقبت بخیری دنیا دعا میکنند...
تمام اینها، مای آرمانی هستیم.
و این ما، اگر از طرف همه محقق شود، میتوانیم صاحبی را صدا بزنیم که مدت هاست منتظر یکصدا شدن از طرف منهای ماست!...
زیادی حرف میزنم، مرا ببخشید.
انگار در گلویم گیر کرده بود!
خلاصه که، خدا کند آخر این ماجرا، در مسیر به حقی که همه دنبالش هستیم تا پیدایش کنیم و برایش بجنگیم، «من»ِ اینجانب، شرمندهی شما نباشد!
*(حق، به معنای واقعی خودش، نه تفسیرهای عامهی هر کس. حق به معنای حقیقت، راستی و درستی، آنچه که جز آن نیست. عالم، امروز این حق را فریاد میزند. یعنی لااقل، اینطور به نظر میرسد!)
هیچا~ داستانهای مبارزه.
Poyanfar - Doam Kon (128).mp3
3.49M
گفتم شاید یک نفر زبان من و شما شده باشد به مادر سادات...
التماس دعا، بیهیچ مناسب خاصی!
صرفا برای من ِدرستی بودن هم، دعا کنیم.
یادم رفت بگم!
۶۱۰۴۳۳۸۶۷۶۲۶۴۰۱۹
مهدی صالح.
این آقای مهدی صالح، خودش فلسطینیه. کمکهای نقدی جمع میکنن و با این پولها خوراکی میگیرن و برای مردم مظلوم غزه میبرن به هر طریق ممکنی که بشه. من این شماره رو از منبع موثقی گرفتم، نگرانش نباشید.
خدا سایهی ظالم و غاصبْ جماعتو، از سر این عالم کم کنه... الهی آمین.
#نگاشته ۴۹
#هیچآ ۲۵
از امشب به مدت ده شب، به استقبال امتحانات نهاییها میرویم.
بنا بود همهی موبایلها را تحویل بدهیم، که بحث تماس با خانواده و اسنپ و مترو و... مطرح شد و رضایت مشاورها را گرفتیم؛
در نتیجه قرار شد این ده شب، عوض تحویل دادن، فقط نت گوشی قطع باشد تا حتی وسوسه هم نشویم برای تخطی.
خلاصه که، به قول بچهها «ما تو تَرکیم! خدا به دادمون برسه!»
خواستم علت غیبتم را پیشپیش بگویم که مبادا بیادبی تلقی شود.
پشتکنکوریها، ما دبیرستانیهای بیچارهی امتحاننهاییدار، دانشگاهیهای مملکت، و همه و همه را از دعایتان فراموش نکنید لطفا...
با تشکر فراوان.
#امتحاننهایی
هیچا~ داستانهای مبارزه.
ای جانِ جان، بی من مرو...
سال ۹۵ بود. اردیبهشت سال ۹۵، که مصادف بود با رجب و شعبان. خوب یادم هست که روز بعثت هم بود و برنامهی عیدانهطور داشتیم انگار.
از خواب که پریدم صدای گریه میآمد.
- چیزی نشده بابا، مامانت خواب بد دیده، ناراحت شده. برو بخواب؛ زوده هنوز.
اولش عصبانی شدم.
- خیلهخب حالا، طوری نشده که، یه خواب بوده تموم شده رفته! سکته کردم اول صبحی...
خوابم هم میآمد اتفاقا. خوابیدم و دمدمای ده و خوردهای دوباره بلند شدم. مامان نبودند. یادم نیست چطور بهم گفتند که مادر فوت کردند و من چه حالی پیدا کردم. ولی یادم هست که تا نزدیکای یک ساعت و خوردهای نشسته بودم پای آلبومهای عکس و فقط ورق میزدم و هر جا که به مادر میرسید، ناخودآگاه مدتی صبر میکردم و خیره میشدم.
من آن زمان بچه بودم؛ بچه میدیدندم دیگران... مرگ برایم از دست دادن و نبودن بود تا رحلت و رفتن به آن دنیا و نکیر و منکر و شب اول قبر.
تیر سال ۹۸ ولی دیگر بچه نبودم. یعنی خودم را بچه نمیدانستم. (هرچند، هیچ بچهای خودش را بچه نمیداند!) این دفعه هم باز از خواب پریدم ولی بهم نگفتند کسی خواب بد دیده، رک و پوست کنده ماجرا را گذاشتند کف دستم که: داریم میریم خونشون برای کارای غسل و کفن...»
از پدر خاطره زیادتر از مادر داشتم. دو - سه تا از شعرهایشان را با فاطمه حفظ کرده بودیم و گهگداری میخواندیم با هم؛ چند خاطرهی اکشن کنارشان داشتم حتی و خلاصه خاطراتم با پدر خیلی نزدیکتر و واقعیتر از مادر بود.
الان که فکر میکنم، چه در نسخهی ۹۵، چه در نسخهی ۹۸، نمیدانم بچه بودم یا بچگانه رفتار کردم، میفهمیدم یا ادای فهمیدن در آوردم و یا حتی میترسیدم و ادای نترسها را در آوردم.
ولی،
من صدای فریاد غمدیدهها را شنیدهام، هقهق گریهی زنانهی عزیزانم را شنیدهام، در عین بچگی و رواعصابی، برای آرام کردن یکی از نزدیکترین رفقایم وقتی مادربزرگش را از دست داده بود تلاش کردهام (هرچند که هم تلاش ناکامی بود و هم به زعم او عذابآور).
من حتی روی پارچهی سفید کفن مستحبات نوشتهام و در اتاقی که میت درش بوده، نشست و برخاست کردهام و کنار آمدم با اینکه این آدم تا دو روز پیش، با من حرف میزد و حالم را میپرسید و قرار بود از بیمارستان مرخص شود...
امسال، کسِکسانم به رحمت خدا رفتند. امسال که میگویم یعنی حدودا ده روز پیش، وقتی من هنوز نتم را فعال نکرده بودم. سایهی نبودن را دوباره اینقدر نزدیک دیدم و یاد این خاطراتم افتادم.
من در برابر عظمت این اتفاق، پوچ و گنگ و توخالیام. یک وجودِ ترسوی نادانِ نابلدِ خجل، که بلد نیست بگوید مثل همهی بچهها، مرگ را آدمبد قصه میداند و از او میترسد و خوف دارد؛ چون مثل گرگ گله میزند به دل دنیا و اجل هرکس برسد، میپرد و میبرد و میرود و به هیچکس هم کاری ندارد!...
اینها را گفتم که بگویم، درود بر روان پاک شجاعت و نترسی از حقیقت و حقانیت؛ درود بر روان پاک ملکالموت حضرت عزرائیل و درود و سلام به ارواح طیبهی اموات و بزرگان و اولیای خدا که ما دلمان تنگ آنهاست و آنها یقینا غرق خدا...
گفتم که بگویم،
الهی
زندگیها همه پربرکت و پرحرکت و پرعظمت و پربار،
الهی
زندگیها همه سرشار از هستی و حیات و خالی از نیستی و فنا،
الهی
مرگ که آمد در هر خانه، اهل خانه برایش آمده باشند،
الهی
غم که آمد سراغ هر کس، او در برابرش قوی باشد،
الهی
دلها به تو گرم است، همهی هستی همه تویی که به تو برگردانده میشویم! هوای ما را داشته باش که آن روز موعود، خودمان پیش خودمان خجالت نکشیم و آب نشویم و زبانمان قفل نکند از شرم... رویمان بشود برویم پیش عزیزانمان و دیدار تازه کنیم!
چشم به امید تو و لطف تو...
پ.ن: پدر و مادر، مادربزرگ و پدربزرگ مامان هستند. ما اینطور صدایشان میزدیم. من نتیجهشان محسوب میشدم یعنی.
سالگرد مادر، مدتی پیش بود و سالگرد قمری پدر هم.
ممکن است هم برای پدر و مادر و هم برای حاج آقای عبیری، یک فاتحه با صلوات محبت کنید؟
هیچا~ داستانهای مبارزه.
دعای حریق (بلدالامین) - موسسه تحقیقات و نشر معارف اهلالبیت علیهمالسلام
https://ahlolbait.com/content/4613/%D8%AF%D8%B9%D8%A7%DB%8C-%D8%AD%D8%B1%DB%8C%D9%82-%D8%A8%D9%84%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86
📢 حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی امشب در دیدار جمعی از خانوادههای سپاهیان پاسدار که به مناسبت شب میلاد امام رضا(ع) برگزار شد، با ابراز تاثر از حادثه نگران کننده عصر امروز برای رئیس جمهور محترم و همراهان ایشان گفتند: امیدواریم خداوند متعال رئیس جمهور محترم و مغتنم و همراهان ایشان را به آغوش ملت برگرداند. همه برای سلامت این جمع خدمتگزار دعا کنند. ملت ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمیآید.
💻 Farsi.Khamenei.ir