|هیرمان|
اولین آجرهاتو دارم میچینم و چند سال دیگه که از دور دیدمت، به بنّات یه دستمریزاد میگم و کِیفشو می
مثل یه دومینو میمونی. دستم بلرزه، هرچی درست کردم خراب میشه.
•جای خالی•
ترکیبی وصفی که نمایانگر وجودِ فضایی خالی در باطنِ هر شخص (همچو حفره و خلا) و ظاهرِ هر مکان است که گاه گاه در میان زندگی، ممکن است آدمی از برِ او، نفس کم بیاورد و وای اگر خود به دادِ خود نرسد.
|هیرمان|
[خزر]
خورشید روزهای رفتگی!
تاریکی از نبودنت نشت میکند به اتاق،
پلک میزنم
و کاسهی چشمانم با اولین قطره پر میشود
کبریت میکشم!
فسیل پنج انگشت
افتاده بر گیسوانی آشفته
افتاده بر دیوارهی غار
انگار
مردی از قرنها قبل
بر موی زنی در قرنها بعد دست میکشد
زمان
بر دیوارهی غار شکست خورده است
و باد...
کبریت میکشم!
کتیبهها در آتش عرق کردهاند
و گلها از درد بر دیوار
سایههای برجسته میاندازند.
شیرها که در ایوان قدم میزدند
برای ابد به سرستونها گریختند.
آتش
هر چه روشنتر
خاموشتر میکرد...
کبریت میکشم!
آخرین چشمها را درآورده
وچشمها به هم خیرهاند
چشمها با هم حرف میزنند
و کرمان
با آن همه چشم
نمیتواند گریه کند...
کبریت میکشم!
خون میپاشد به کاشیها
میچرخد در پاشویه
میرود به لولهی رگها
زنده میشود حمام!
بلند میشود
مشت میکوبد بر کاشیان
خون میپاشد به شعلهی کبریت...
کبریت میکشم!
تاریک روشن است،
قندیلها، انگشتهای زمستانند بر گلوی درختان
تاریک روشن است
و بوتهای لا به لای درختها یخ زده
بوتهای که حرف میزد، راه میرفت، تفنگ میکشید
و آنقدر پرنده در سر داشت
که جنگل صدایش میکردند...
کبریت می کشم!
سیاهکل
سیاهتر از آن بود که روشن شود
کبریت می کشم!
کبریت می کشم!
کبریت میکشم!...
خزر، سیگارش را با آن روشن میکند!
خزر که آن روز آمده بود...
خزر که ریخته بود
خزر که در فنجانها
خزر که بر چشمها
خزر که بر آستینها...
خزر که شور
که شوریده
خزر که شوره زده بر لباس این همه سال.
خزر در خیابان
خزر با خیابان
خزر با موهایی از خزه
خزر با موهایی از لجن
خزر که ماهی شد که میلغزید از ماشین به ماشین
خزر که میخشکید از اتاق به اتاق...
خزر با خیابان
خزر با موهای مشکی بلند
خزر
با موهای روسی بلوند
«بلند شو دیگه خزر
تا کسی نیومده از اتاق برو بیرون!»
خزر همینطور که ملافه را به خودش میپیچید،
به نقشهی روی دیوار خیره بود
گفت: «می دونی گروس؟
احساس میکنم این مرز
خطیه که دور یه جسد کشیدن.»
بعد بلند شد و رفت تو حموم
همونجا پشت در وایساد
همونجا پشت در،
صدای موج می اومد...
-گروس عبدالملکیان.
|هیرمان|
[قرار نبود چیزی بنویسم اما شب، سکوت را کلمه میکند..]
[روزی میآیم و پردههای اتاقِ تاریکت را کنار میزنم]
خیلی دوست داشتم انکارت کنم. یعنی کردم.
چند ماهی میشه. و اولینبارم هم نیست.
گاهی از این فراموش کردن میترسم.
من عادت کردم. به فکر کردن بهت، به خیالپردازی با مضمونِ تو و به هر چیزی که یه سرش بهت برمیگرده. ولی خب تا میام با خودم بگم "عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی، میپره"، باز یادم میافته که نه.
تو عجین شدی با من.
تو از اولشم وجود نداشتی. نمیدونم چرا انزوا ام رو با حضورِ تو پر کردم. کمکم دارم این نمایشو باور میکنم.
نمایشی که هیچ بازیگری نداره!
|هیرمان|
مثل یه دومینو میمونی. دستم بلرزه، هرچی درست کردم خراب میشه.
امید را پذیرفتهام
و این درست به آن معناست
که ناامیدی را پذیرفتهام.
-بازم گروس.
|هیرمان|
[روزی میآیم و پردههای اتاقِ تاریکت را کنار میزنم]
[من
و تکستارهی آسمان
و زمینی که به شدت شلوغ است برای زیستن]