|هیرمان|
مثل یه دومینو میمونی. دستم بلرزه، هرچی درست کردم خراب میشه.
امید را پذیرفتهام
و این درست به آن معناست
که ناامیدی را پذیرفتهام.
-بازم گروس.
|هیرمان|
[روزی میآیم و پردههای اتاقِ تاریکت را کنار میزنم]
[من
و تکستارهی آسمان
و زمینی که به شدت شلوغ است برای زیستن]
|هیرمان|
[روزی میآیم و پردههای اتاقِ تاریکت را کنار میزنم]
[اگه من خودم تاریکی بودم چی..؟]
|هیرمان|
[اگه من خودم تاریکی بودم چی..؟]
[اگه زورِ تاریکی بیشتر از شعلههای شمع بود چی؟]
هدایت شده از خانومِ گیشنیز؛
_هیرمان؛
اینجا زمستونه،فصل مورد علاقه من)
ادمینش واسم زیادی دوست داشتنیه . . .
پر از نوشته هاییه که عمیقا لبخند میشونه رو لبم)
پر از عکسایی که میشه ساعت ها بهشون خیره شد و نوشت . .
پر از صوت هایی که روحتو نوازش میکنه و غماتو میشوره میبره ))
اینجا واسم شبیه اتاق ی روانپزشکه وسط ی روستای شمالی، با هوای بارونی و مه آلود)))
همینقدر دوست داشتنی و عزیز💙
|هیرمان|
_هیرمان؛ اینجا زمستونه،فصل مورد علاقه من) ادمینش واسم زیادی دوست داشتنیه . . . پر از نوشته هاییه که
این توصیفات و تشبیهها انقدر شیرین و قشنگ بود که فقط میتونم بگم وای و یک دنیا تشکر کنم.
=))))))
|هیرمان|
[اگه زورِ تاریکی بیشتر از شعلههای شمع بود چی؟]
[اگه بدونم فاصلهمون قدِ یه نفسه، من اون نفسو سریع و عمیقتر میکشم]
-از واقعیتها.
دیدم بهم پیام داده و ازم پرسیده: معنیِ پروفایلهات چی ان؟
دونه دونه براش توضیح دادم. خودش میدونست ولی از زبونِ من میخواست بشنوه. همه رو گفتم و رسیدم به این. نمیدونستم معنیِ این سه کلمه رو چطوری باید انتقال بدم. یبار "..." برگشت گفت اگر این جمله رو جایی ببینم، فقط بهش زل میزنم.
میخواستم برگردم بگم خب آدمِ حسابی.. زل بزن دیگه. فلانی راست میگه. زل بزنی خودت میفهمی.. من بیام از چیِ این برات بگم؟
من کی ام و
تو کی ای و
ما کی ایم؟
خلاصه نشد دیگه. هر نشونهی نصفه و نیمهای که به ذهنم رسید رو بهش دادم تا خودش بفهمه منم نمیدونم کی به چیه.
از بیست و ششم گذشت؛ پس:
از گفت و گوی دلنشین با کسی که حدود دو برابرت سن داره،
به تاریخِ [بیست و هفتِ شهریور ماه.]!
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکردهام که در آئینه بنگرم
و آنقدر مردهام
که هیچچیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند.
آیا شما که صورتتان را
در سایهی نقاب غمانگیز زندگی
مخفی نمودهاید
گاهی به این حقیقت یأسآور
اندیشه میکنید
که زندههای امروزی
چیزی به جز تفالهی یک زنده نیستند؟
گوئی که در کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب -این کتیبهی مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست بردهاند-
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد.
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع میکنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرهی فنا شدهی خویش
وحشت نداشته باشد؟
آیا زمان آن نرسیده است
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد، بر جنازهی مردهی خویش
زاری کنان نماز گزارد؟