eitaa logo
|هیرمان|
151 دنبال‌کننده
117 عکس
2 ویدیو
0 فایل
هفدهِ مردادماه، چهارصد و سه. 'می‌نویسم زخم و آن را با زخمی دورتر می‌بندم چرا که دیده‌ام وقتی آسمان را شکنجه می‌کنند آبی‌تر می‌شود وقتی دریا را شکنجه می‌کنند عمیق‌تر' اگر کاری باری بود: https://daigo.ir/secret/1380293511
مشاهده در ایتا
دانلود
-
|هیرمان|
[عاقبت او پیروز شد] عاقبت او پیروز شد چون با صداقتش با من جنگیده بود باقی قصه‌ی مغلوب شدن من است خ
[خودم] باید خودم باد را متقاعد کنم که نوزد باید خودم حرمت کلبه‌ام را به دریا گوشزد کنم زمین جای خطرناکی است و کسی که باید بیاید، همیشه دیر می‌آید. -رسول یونان.
-
|هیرمان|
[وقتی شمع را روشن کردم، نیست شدی]
[قرار نبود چیزی بنویسم اما شب، سکوت را کلمه می‌کند..]
-
-
یعنی بی‌ربط‌تر از عکسای این‌جا به هم من ندیدم.
جای خالی• ترکیبی وصفی که نمایان‌گر وجودِ فضایی خالی در باطنِ هر شخص (همچو حفره و خلا) و ظاهرِ هر مکان است که گاه گاه در میان زندگی، ممکن است آدمی از برِ او، نفس کم بیاورد و وای اگر خود به دادِ خود نرسد.
خزرِ تنها؛
|هیرمان|
[خزر] خورشید روزهای رفتگی! تاریکی از نبودنت نشت می‌کند به اتاق، پلک می‌زنم و کاسه‌ی چشمانم با اولین قطره پر می‌شود کبریت می‌کشم! فسیل پنج انگشت افتاده بر گیسوانی آشفته افتاده بر دیواره‌ی غار انگار مردی از قرن‌ها قبل بر موی زنی در قرن‌ها بعد دست می‌کشد زمان بر دیواره‌ی غار شکست خورده است و باد... کبریت می‌کشم! کتیبه‌ها در آتش عرق کرده‌اند و گل‌ها از درد بر دیوار سایه‌های برجسته می‌اندازند. شیر‌ها که در ایوان قدم می‌زدند برای ابد به سرستون‌ها گریختند. آتش هر چه روشن‌تر خاموش‌تر می‌کرد... کبریت می‌کشم! آخرین چشم‌ها را درآورده وچشم‌ها به هم خیره‌اند چشم‌ها با هم حرف می‌زنند و کرمان با آن همه چشم نمی‌تواند گریه کند... کبریت می‌کشم! خون می‌پاشد به کاشی‌ها می‌چرخد در پاشویه می‌رود به لوله‌ی رگ‌ها زنده می‌شود حمام! بلند می‌شود مشت می‌کوبد بر کاشیان خون می‌پاشد به شعله‌ی کبریت... کبریت می‌کشم! تاریک روشن است، قندیل‌ها، انگشت‌های زمستانند بر گلوی درختان تاریک روشن است و بوته‌ای لا به لای درخت‌ها یخ زده بوته‌ای که حرف می‌زد، راه می‌رفت، تفنگ می‌کشید و آن‌قدر پرنده در سر داشت که جنگل صدایش می‌کردند... کبریت می کشم! سیاهکل سیاه‌تر از آن بود که روشن شود کبریت می کشم! کبریت می کشم! کبریت می‌کشم!... خزر، سیگارش را با آن روشن می‌کند! خزر که آن روز آمده بود... خزر که ریخته بود خزر که در فنجان‌ها خزر که بر چشم‌ها خزر که بر آستین‌ها... خزر که شور که شوریده خزر که شوره زده بر لباس این همه سال. خزر در خیابان خزر با خیابان خزر با موهایی از خزه خزر با موهایی از لجن خزر که ماهی شد که می‌لغزید از ماشین به ماشین خزر که می‌خشکید از اتاق به اتاق... خزر با خیابان خزر با موهای مشکی بلند خزر با موهای روسی بلوند «بلند شو دیگه خزر تا کسی نیومده از اتاق برو بیرون!» خزر همین‌طور که ملافه را به خودش می‌پیچید، به نقشه‌ی روی دیوار خیره بود گفت: «می دونی گروس؟ احساس می‌کنم این مرز خطیه که دور یه جسد کشیدن.» بعد بلند شد و رفت تو حموم همونجا پشت در وایساد همون‌جا پشت در، صدای موج می اومد... -گروس عبدالملکیان.
[یه روزِ آفتابی با نسیمِ لطیف و صدای رقصِ باد میون برگ‌های درختِ چنار]!
|هیرمان|
[قرار نبود چیزی بنویسم اما شب، سکوت را کلمه می‌کند..]
[روزی می‌آیم و پرده‌های اتاقِ تاریکت را کنار می‌زنم]
[شونزدهِ شهریور، چهارصد و سه.] + چی شد؟ تا اسمِ عموت اومد نیشِت باز شد؟
|هیرمان|
داستان‌های متفاوت، در زمان و موقعیت مشترک.
داستان‌های متفاوت، در زمان و موقعیت مشترک.