eitaa logo
«هیام⁦«
167 دنبال‌کننده
124 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_16886604346303551066363.mp3
2.13M
بسم الله الرحمن الرحیم ظهر روز عید قربان، به پسرک گفتیم یک هفته فقط خوشحالی و و دست و شادی و هدیه داریم، تا خودِ غدیر... بعد همان جا توی ماشین، چند تا آهنگ شاد دانلود کردیم که تا غدیر گوش کنیم. میان یکی از آن همه شعر شاد، یک تک مصرع، از آن روز تا حالا کاری با من کرده که تمام این شب‌ها و روزها دارم زمزمه‌اش میکنم، بعد چشمانم تار میشود. روی هم محکم فشارشان میدهم صورتم خیس میشود و تاری از بین میرود. این جذاب ترین، تکراریِ این شب‌ها و روزها بود... غم و رنج و فراق و دلتنگی اگر که هست، که اگر نباشد دنیا بی معنی میشود. یک روزها و ساعت‌هایی هم هست که همه‌ی آن ها را یادت برود حتی برای مدتی کوتاه. و من بیچاره‌ی همان مدت کوتاهم... صله دادن سنت بزرگان است و صله گرفتن منشِ گدایانی چون من. بابای مهربانِ عالم، مِن حَیثُ لا یَحتسِب صله‌ام بده... همان حال خوب را میخواهم... حال خوبِ رویایی.... . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . باقیمانده‌ای قورمه‌سبزی را توی ظرف در دار ریختم و گذاشتم توی فریزر. تاپلئونی ها را بسته بندی کردم، سید حسین فردا ببرد دفتر. یک پرس ته‌چین دست نخورده توی یخچال مانده هنوز، نذر هر ساله هانیه و سعید آقاست. کاپ کیک های عمه ناهید را که ظهر از خانه مامان انسی آوردم گذاشته ام تا قبل خواب با چایی بخورم. کیک زبرای مهسا، را هم گذاشتم کنار ناپلئونی‌ها. میوه ها را هنوز جا به جا نکرده ام، دراز کشیده ام روی مبل و مهره‌های کمرم تیر میکشد. دارم فکر میکنم یعنی زهرا اینها چی درست کرده بودن؟ عصری زنگ زد که بیا غذا ببر گفتم الان مهمانی ام و شب مهمان دارم. از مامان هم که از صبح بی خبرم. توی ده کیلومتری با رفقایش غرفه داشتند که مرغ سوخاری و کباب ترکی و ذرت درست کنند. بابا اما زنگ زد، خودش برایم تعریف کرد، که فاطمه امسال ظرف گوشت‌ها جدا بود، آبِ گوشت ها را هم تقسیم کردیم همه را، خیلی خوب شد، برنج هم خوب و دون درآمد. هر وقت از آشپزی کردنش راضی باشد مثل بچه ها با ذوق تعریف میکند. جنس آشپزی روز غدیرش همیشه با دهه اول محرم فرق دارد. سید حسین کلیپ نهاییِ گزارش کار سفره آسمانی را آماده می‌کرد که خوابش برد... به سید احسان اینها گفته بودم شام بیایند اینجا دور هم باشیم، چشمان سید احسان از خستگی باز نمیشد زود رفتند. فاطمه و آقا مهرداد هم حوالی یازده شب آمدند سر سلامتی و عید مبارکی. گفتند بالا نمی‌آییم همینجا دم در عرض ارادت میکنیم و میرویم، گفتم چای‌مان دم است و شیرینی و میوه‌مان اماده‌. آمدند و نشستیم به گپ، گفتم کاش شام می‌آمدید... مهره های کمرم تیر میکشد. قطره استامینوفن زینب را میگذارم توی یخچال، امروز به ضرب همین قطره درد لثه‌هایش را تحمل کرد، توی همه‌ی عکسهای امروزش دارد گریه می‌کند. میروم که کم کم بخوابم. خاله منصوره پیام داده: فردا جشن داریم ، میای؟ . مهره‌های کمرم تیر میکشد. شب‌ها چقدر کوتاه شده... صدای اذان توی سکوت این وقتِ خانه واضح از پنجره می‌آید..... شکرِ خدا که نام علی در اذانِ ماست.... . . @hiyaam
برای آرمان‌هایم برای باورهایم و برای ایرانم..... .
هدایت شده از سفره آسمانی
31.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. حب علی پیر و جوان و کوچک و بزرگ نمی‌شناسد. اسم علی به میان باشد همه پای کارند.... چه ضیافت رنگینی بر پا شد، به همت شما و به یاری محبان امیرالمومنین. الحمدلله کما هو اهله🤲🤲 پ ن :هزار پرس باقالی پلو با گوشت بهمراه میوه (🍒،🍑 ، 🍌) شربت ،شیرینی،نوشابه،ماست ،تراول صدی و ..قاب یاعلی ،رسید بدست پیش از ۳۵۰ خانواده (۲۷۰ میلیون به لطف و مهربانی شما عزیزان و رفقامون در گروه یاران علی ،هیچ به توان بینهایت و علویات ) دمتون گرم 💙
حالِ خوب این روزهای آشفتگی
هدایت شده از مجلهٔ مدام
📷 بخش اول گزارش تصویری رونمایی و دورهمی مدام یک (کتاب) مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
احسان عبدی پور، از فرزانه خواند... با همان بغضی که ترکیبِ هنرمندانه‌ و بی بدیلِ کلمات احسانو و لهجه‌ی برند شده ‌اش، کاشته بود توی گلویم، داستان میثاق را خواندم. اولین وآخرین داستانش، برای مدام را..‌. . بعد از خواندنِ (قرمزِ غلط اندازِ میثاق)، یاد حرف همیشگی اش افتادم، همیشه می‌گفت: فاطمه چقدر خوب میخونی، بیشتر صوت بفرست... بعد صدای فرزانه پیچید توی گوشم وقتی که جدی میشد و دعوا میکرد: بسه دیگه، مسخره بازی درمیارید شماها همش، دختر اینقدر لوس نمیشه، جمع کن خودتو... جمع کردم خودم را و با میثاق و فرزانه رفتم نشستم به تماشای جشن تولدِ مدامِ خوب و قشنگمان💚 . @modaam_magazine
رَبَّنا لا تُؤاخِذنا إن نَسینا، أو أخطأنا رَبّنا و لا تَحمِل، عَلَیْنا إصراً، کَما حَمَلتهُ عَلَی الذینَ مِن قَبْلِنا رَبّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقةَ لَنا بِه .
«حالا وقت چاییه‌ 😎» مردی که همه مخالفانش را مجبور می‌کند حرف‌شان را از طریق صندوق رأی بزنند. مبارک شما باشد این حضور ۵۰ درصدی... | @mabnaschooole |
هدایت شده از قاف | مرضیه امیرخانی
بسم الله الرحمن الرحیم تو برنده شدی عزیزم، سرت بلند! برایت خیلی خوشحالم. عصر دیروز رفتیم سمت میدان هروی. اذان شد. روی نقشه نزدیکترین مسجد را پیدا کردم. رسیدیم به مسجد امام حسن عسکری علیه السلام. صف طولانی رأی گیری به حیاط رسیده بود. رفتم یک طرف که مفروش بود نماز خواندم. هیچ نفهمیدم چه خواندم. فکرم، همه، پیش تو بود. پیش تو که چطور چهل و چند سال از ما آدمهای دیگری ساخته‌ای. این بلوغ سیاسی، این حرارت و هیجان بین مردم، این صفهای پیچ خورده و شلوغ، ثمره‌ی توست. تو داری ما را بزرگ می‌کنی. مخالفین تو چه بدانند چه ندانند دارند برای برنده شدن تو یقه پاره می‌کنند. مخالفین اگر به خیانت و دروغگو بودنت یقین داشتند که الان با شلوارک و سگ به بغل توی صفهای رأی‌گیری نایستاده بودند. این حضور پرتراکم عزتت را بیشتر فرو کرد توی چشم آنهایی که باید بفهمند. مهم نیست که چه کسی سکاندار ریاستت شد. مُلک مال خداست. تو کج نخواهی شد، زیر پا نخواهی رفت تو در اوجی و دست نیافتنی. انقلاب اسلامی ایران! همچنان برای همه‌مان مادری کن. عزتت مستدام.
Mohsen+Chavoshi+-+Avaz+E+Khon+(320).mp3
3.3M
فاطمه حالم بده... _منم همینطور حالا چکار کنیم _هیچی نمیشه که ... _من که فعلا دارم چاووشی گوش میدم و فکر میکنم شب اگر زنده بودم برم امامزاده صالح یا پادگان ناجا.... . که:
فرزانه، کم جات خالیه؟ کلی هم حاشیه راه انداختی این شبا... ببین کاراتو... خوب بلدی چکار کنی بیشتر و بیشتر یادت باشیم... دعامون کن خواهر. دعا کن چیزایی که براش حرص میخوردی، ما رو حرص نده... . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . سه قسمت اول را یکجا دیدم، یک نفس... آخرین باری که سریال ایرانی دیده بودم، تمام شدنش در حساس‌ترین قسمت ماجرا باعث شده بود، نصف قسمت دیگر علاوه بر قسمت قبلی را هم ببینم. اما سه قسمت یکجا، یک نفس را تجربه نکرده بودم. نه تنها سریال در قسمت‌های حساس تمام نمیشد بلکه اصلا قسمت حساس آنچنانی هم نداشت. یک ماجرای معمولی با شخصیت‌های معمولی، با واقعی ترین مدل پرداخت، عصر جمعه‌های من را دلنشین میکرد. بعد از آن سه قسمت، باید هر هفته منتظر میماندم، تا ظهر جمعه برسد و بروم توی دنیای ماهی و بهنام و ثریا و رضا غرق شوم. چقدر مخاطب امروزی نیاز دارد به اینگونه داستان‌های واقعی، به دور از زرق و برق های الکیِ توی سریال‌ها. من جمعه ظهرها منتظر قسمت جدید یک سریال کم نظیر بودم. هفته‌ی پیش آخرین قسمت از داستان زندگی بهنام و ماهی را دیدم و دلم میخواست حالا حالا ها این داستان ادامه پیدا کند. . . @hiyaam
وقتی منِ سرمایی و عشق گرما، که همیشه گرمای هوا تو هر حالتی حالم رو خوب می‌کنه و هیچ وقت گرمم نمیشه و حتی تو اسنپ‌های اکوپلاس هم به راننده میگم کولر رو خاموش کن، از صبح نشستم روبروی دریچه‌ی کولر آبی‌ای که هن و هنِ اش درومده، یعنی: گرمهههه خیلی گررررمه ..... . @hiyaam
هدایت شده از [ هُرنو ]
جنگه آقا! جنگه... فاز ناامیدی نگیریم. خون شهید، ضمانته. والعصر. قسم به دوران عصاره و فشردگی اتفاقات. اوضاع هر روز پیچیده‌تر می‌شه. ان‌شاءالله ما هم روی خط درست بمونیم و منحرف نشیم. خدا آخر و عاقبت همه‌مونو به خیر کنه. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
دلم برات تنگ شده میثاق. می‌دونی چقدر؟ خخخیلی... چقدر صفحه‌ی چتمون رو بالا پایین کنم؟ نیستی و جای سخت ماجرا همینه. همین که نیستی تا بفهمی حالم خوش نیست و بیای بهم امید و انرژی بدی و غر بزنم و تو آرومم کنی. بیای ازم تعریف کنی🥺بگی فاطمه دلم برای روایت‌هات تنگ شده. بگم جون نوشتن ندارم، دعوام کنی. خودت می‌دونستی رفتنت این حفره‌ی عجیب رو تو زندگیامون درست میکنه؟ می‌دونستی و رفتی؟ هی.... میثاق... . و خدا رحم کند این همه دلتنگی را...