هدایت شده از سفره آسمانی
بنویسید و در کانال های شخصی و صفحات مجازی خود نشر بدین
قطعا بی تاثیر نیست
#بایدکاریکرد
هدایت شده از شیرین و گَس مثل مادری
✨
✌🏻
برنامه مشخص است
نه تعلل میکنیم
نه شتابزده عمل میکنیم!
@mesle_maadari
شش و بیست دقیقه صبح، خط شش مترو.
زندگیِ در جریان.
.
جوری خیال ملت راحته که آدم نمیدونه بره کجا و از کی تشکر کنه بابت این دل قرص و امنیت مردم.
.
#الحمدلله_کما_هو_اهله
«هیام«
چهل روز پیش...
بسم الله الرحمن الرحیم
.
چهل روز پیش...
چهل روز پیش، اولین روز کاریام بود.
قلبم سرعت پمپاژ را دوبرابر کرده بود، یک بار توی مسیر طرح درسها را مرور کردم، خودم را دلداری دادم: چیزی نیست، کاری نداره، تو میتونی...
باران امان نمیداد.
مسیر کش آمده بود، دلم یک جوری بود، انگار محتویات معدهام به نقطهی جوش رسیده باشد، چیزی توی دلم قلقل میکرد و تا گلویم را میسوزاند.
رادیوی ماشینِ راننده اسنپ روی خبر ساعت هفت بود.
سرعت پمپاژ خونم بیشتر شد شاید سه برابر، صدای قلبم توی گوشم میپیچید.
صدای گوینده اخبار معمولی بود، نمیلرزید، نفس عمیق کشیدم.
.
ساعت اول سر کلاس، با خوف و رجایی از جنس اولین مواجههی نزدیک با بیست نوجوانِ پر شور، دقیقهها را گذراندم.
قورباغهی توی گلویم حالا کامل رفته بود پایین.
قورتش داده بودم.
صدای هم زمان باهم حرف زدن بچهها، بازیِ پانتومیم آخر کلاس، خندههای از ته دل دخترها، نسیم خنکی شده بود و دیگر از قلقل خبری نبود.
ساعت دوم اعتماد به نفسم به سقف رسیده بود، حالم خوب شده بود، آرام بودم.
ارامِ آرام...
سومین کلاسم را تمام کردم، ایستادم روبروی آینهی کوچک کلاس ششمیها و ریز به خودم گفتم: اینم ازین این، یه کلاس بیشتر نمونده، کلاس آخر تو مشتته، دیدی تونستی...
.
چهل روز پیش حوالی ساعت سه بعد از ظهر، نشسته بودم روی صندلیِ صورتیِ رو به بقیه، کمر صاف کرده بودم و دست به سینه با چشم اشاره میکردم که حالا نوبت توست که خودت را معرفی کنی.
همه چیز عین سه تا کلاس قبلی پیش میرفت اگر که وسوسه نمیشدم، اگر این تکنولوژی مزخرف نبود.
چهل روز پیش چشم من در جایی که نباید، بی حرکت ماند روی صفحهی گوشی...
آنجا که رفیقی نوشته بود: حزب الله خبر را تایید کرد.
تمام دیسیپلینِ جلسهی اول مربیگری در یک لحظه نابود شد.
دستانم را گذاشتم روی زانوهایم بعد چند بار محکم کوبیدم روی پایم.
بچه ها هنوز داشتند به ترتیب اسمهایشان را میگفتند.
اما کمر من دیگر صاف نبود.
کلاس آخرِ اولین روز کاریام بود و من کم آورده بودم.
از در شیشهای کلاس روبرو را نگاه کردم، معلم زبان هنوز چشمش به صفحهی گوشیاش نخورده بود که اینقدر با انرژی میپرسید: واتس، یور، نِیم...
ایستادم.
صدایم را صاف کردم و گفتم: میدونستین چقدر برنامههای جالبی قرار بود داشته باشیم...
اما من الان حالم خوب نیست.
یکی از آن عقب کلاس از جایش بلند شد، با کف دست به صورت کوچک و ظریفش کوبید و بلند، جوری که صدایش به من برسد پرسید: خانوم، سید حسن شهید شد؟
کارم را راحت کرد، هقهق توی گلویم را آزاد کردم.
دخترها جیغ کشیدند.
یکصدا...
جنس جیغ و هیجانشان با سه کلاس قبلی فرق داشت.
از پشت میز هایشان آمدند دورم را گرفتند.
میگفتم گریه نکنید و خودم اشک میریختم.
ساعتِ آخر بود، باران بی امان میبارید.
ما هم داشتیم توی کلاس پنجمِ یک، میباریدیم...
.
#کتابجان
#یک_از_نمیدانم_چند
بسم الله الرحمن الرحیم
.
به بهانهی تمرینِ جلسهی نهم دورهی روایت.
#ارجاعات
نشسته بودیم به انتظار، که نوبتمان شود، من شیک توت فرنگی را با آن نیِ قطور هدایت میکردم توی دهانم و انگار که سالهاست حدیث و زهرا را ندیدهام تند تند روایت روزهای اخیرم را تعریف میکردم، قاعدتا به تنها چیزی که آن لحظه فکر میکردیم، صاف بودن روسری و چادر بود، به رنگ روسری که نباید خیلی روشن مییود، و به طرحش که گفته بودند چهارخانه نباشد.
برای عکسی که قرار بود بالای روایت یا داستانمان به موازات تیتر داستان و روایت چاپ شود، قرار گذاشته بودیم.
آزاده کنارم روی کاناپه های طوسی و راحتی نشسته بود که تلفنش زنگ خورد، با آرنج به پهلویش کوبیدم : حالا الان؟
قطع کن دیگه.
حدیث رفته بود توی اتاق تا عکس بگیرد، بیشتر از آن چیزی که تصور میکردم طول کشید.
فکر میکردم، یک عکس ساده باید بگیریم، مثل همهی عکسهای پرسنلی دیگرمان.
یک بار دیگر توی صفحهی قفل شدهی گوشیام، خودم را نگاه کردم و گیره روسریام را محکم.
چادرم را روی سرم فیکس کردم.
به ریحانه گفتم: خوبم؟ گفت: عالی ای.
کوثر که از اتاق بیرون آمد پرسیدم، اوکی بود؟ چرا اینقدر طول میکشه؟ گفت برو تو خودت میفهمی، ولی سخت نیست جالبه.
با خندهی سرخوشانهای به بقیه گفتم: من بیشتر از این صاف نمیمونم، بذارید من برم زودتر...
رفتم نشستم روی صندلیِ پایه بلند، زاویه را طبق دستور عکاس تنظیم کردم، اتاق عکاسی سرد بود، دیوارهای طوسی و سیمانی داشت، یک اتاق بی حس و بی روح که من نشسته بودم روی صندلیِ سختی و باید میمیک صورتم را آنطور که عکاس میگفت تغییر میدادم.
لبخند زدم عکس را گرفت.
گفت حالا جدی باش، ژست نویسنده های متفکر و جدی را گرفتم.
عکس را گرفت.
میخواستم از روی صندلی بلند شوم که گفت، نه، مونده هنوز.
نگاهم به دهانش بود تا ببینم چه حالتی از چهره را از من میخواهد.
گفت حالا، چهرهات باید طوری باشد که شوق دارد اما لبخندت مصنوعی نباشد، پشت بندش ادامه داد: بذار کمکت کنم: ببین فکر کن یه چیزی، یه جایی، یه آدمی که دیدنش آرزوته و همیشه با دیدنش حالت خوب میشه روبروته، چه جوری نگاهش میکنی؟
.
من آنجا خیره شدم به روبرو ، محسن چاووشی توی گوشم میخواند: تو این فکر بودم که با هر بهونه یه بار آسمونو بیارم تو خونه...
صدای عکاس دوباره غالب شد، نگاهش به صفحهای دوربین بود: ببین خیلی راحته انگار الان اون چیزی که باعث عوض شدن یهوییه حالت میشه روبروته.
محسن چاووشی بلندتر میخواند: حواسم نبود که به تو فکر کردن خود آسمونه، خودِ آسمونه.
تو دنیای سردم به تو فکر کردم که عطرت بیاد و ...
من داشتم توی اتاق سرد و تاریک و بی روحِ انتهای راهرویِ سمت راستِ طبقهی همکفِ کارستان بهارستان، فکر میکردم،
به تو...
حالا شارع باب القبله را پیاده گز کرده بودم و رسیده بودم روبروی ورودی و قاب چشمانم پر شده بود از تصویر شش گوشه.
داشتم خیره نگاه میکردم فقط، که عکاس گفت: همینه و دکمهی ثبت را زد...
به صفحهی دوربینش نگاه میکرد، لبخند رضایت روی لب داشت و میگفت: عالی شد.
من هنوز خیره بودم، چشمانم خیس شده بود.
چاووشی ادامه میداد:
به تو فکر کردم، به تو آره، آره، به تو فکر کردم که بارون بباره.
عکاس اشاره کرد که بروم و عکس را ببینم، چشمانم را اشک تار کرده بود، حالا دیگر خودم هم داشتم با چاووشی زمزمه میکردم:
به تو فکر کردم، دوباره، دوباره...
به تو فکر کردن، عجب حالی داره...
.
#الهی_همیشه_کنار_تو_باشم
#الهی_همیشه_بمونی_کنارم
#و_خدا_رحم_کند_این_همه_دلتنگی_را
#برای_شبهای_جمعه
.
@hiyaam
هدایت شده از حُفره
خدا یه چیزی میده
که واسه یکی نعمته
واسه یکی ابتلاء
هر دو هم سخت!
واسه من ولی عاذابه عاذاب!
چرا؟
چون شعور هیچکدومو ندارم.
#بیشعور_نباش_دختر
#شعورت_را_خودت_بتکان
#بندک
@hofreee