بسم الله الرحمن الرحیم
.
به بهانهی تمرینِ جلسهی نهم دورهی روایت.
#ارجاعات
نشسته بودیم به انتظار، که نوبتمان شود، من شیک توت فرنگی را با آن نیِ قطور هدایت میکردم توی دهانم و انگار که سالهاست حدیث و زهرا را ندیدهام تند تند روایت روزهای اخیرم را تعریف میکردم، قاعدتا به تنها چیزی که آن لحظه فکر میکردیم، صاف بودن روسری و چادر بود، به رنگ روسری که نباید خیلی روشن مییود، و به طرحش که گفته بودند چهارخانه نباشد.
برای عکسی که قرار بود بالای روایت یا داستانمان به موازات تیتر داستان و روایت چاپ شود، قرار گذاشته بودیم.
آزاده کنارم روی کاناپه های طوسی و راحتی نشسته بود که تلفنش زنگ خورد، با آرنج به پهلویش کوبیدم : حالا الان؟
قطع کن دیگه.
حدیث رفته بود توی اتاق تا عکس بگیرد، بیشتر از آن چیزی که تصور میکردم طول کشید.
فکر میکردم، یک عکس ساده باید بگیریم، مثل همهی عکسهای پرسنلی دیگرمان.
یک بار دیگر توی صفحهی قفل شدهی گوشیام، خودم را نگاه کردم و گیره روسریام را محکم.
چادرم را روی سرم فیکس کردم.
به ریحانه گفتم: خوبم؟ گفت: عالی ای.
کوثر که از اتاق بیرون آمد پرسیدم، اوکی بود؟ چرا اینقدر طول میکشه؟ گفت برو تو خودت میفهمی، ولی سخت نیست جالبه.
با خندهی سرخوشانهای به بقیه گفتم: من بیشتر از این صاف نمیمونم، بذارید من برم زودتر...
رفتم نشستم روی صندلیِ پایه بلند، زاویه را طبق دستور عکاس تنظیم کردم، اتاق عکاسی سرد بود، دیوارهای طوسی و سیمانی داشت، یک اتاق بی حس و بی روح که من نشسته بودم روی صندلیِ سختی و باید میمیک صورتم را آنطور که عکاس میگفت تغییر میدادم.
لبخند زدم عکس را گرفت.
گفت حالا جدی باش، ژست نویسنده های متفکر و جدی را گرفتم.
عکس را گرفت.
میخواستم از روی صندلی بلند شوم که گفت، نه، مونده هنوز.
نگاهم به دهانش بود تا ببینم چه حالتی از چهره را از من میخواهد.
گفت حالا، چهرهات باید طوری باشد که شوق دارد اما لبخندت مصنوعی نباشد، پشت بندش ادامه داد: بذار کمکت کنم: ببین فکر کن یه چیزی، یه جایی، یه آدمی که دیدنش آرزوته و همیشه با دیدنش حالت خوب میشه روبروته، چه جوری نگاهش میکنی؟
.
من آنجا خیره شدم به روبرو ، محسن چاووشی توی گوشم میخواند: تو این فکر بودم که با هر بهونه یه بار آسمونو بیارم تو خونه...
صدای عکاس دوباره غالب شد، نگاهش به صفحهای دوربین بود: ببین خیلی راحته انگار الان اون چیزی که باعث عوض شدن یهوییه حالت میشه روبروته.
محسن چاووشی بلندتر میخواند: حواسم نبود که به تو فکر کردن خود آسمونه، خودِ آسمونه.
تو دنیای سردم به تو فکر کردم که عطرت بیاد و ...
من داشتم توی اتاق سرد و تاریک و بی روحِ انتهای راهرویِ سمت راستِ طبقهی همکفِ کارستان بهارستان، فکر میکردم،
به تو...
حالا شارع باب القبله را پیاده گز کرده بودم و رسیده بودم روبروی ورودی و قاب چشمانم پر شده بود از تصویر شش گوشه.
داشتم خیره نگاه میکردم فقط، که عکاس گفت: همینه و دکمهی ثبت را زد...
به صفحهی دوربینش نگاه میکرد، لبخند رضایت روی لب داشت و میگفت: عالی شد.
من هنوز خیره بودم، چشمانم خیس شده بود.
چاووشی ادامه میداد:
به تو فکر کردم، به تو آره، آره، به تو فکر کردم که بارون بباره.
عکاس اشاره کرد که بروم و عکس را ببینم، چشمانم را اشک تار کرده بود، حالا دیگر خودم هم داشتم با چاووشی زمزمه میکردم:
به تو فکر کردم، دوباره، دوباره...
به تو فکر کردن، عجب حالی داره...
.
#الهی_همیشه_کنار_تو_باشم
#الهی_همیشه_بمونی_کنارم
#و_خدا_رحم_کند_این_همه_دلتنگی_را
#برای_شبهای_جمعه
.
@hiyaam
هدایت شده از حُفره
خدا یه چیزی میده
که واسه یکی نعمته
واسه یکی ابتلاء
هر دو هم سخت!
واسه من ولی عاذابه عاذاب!
چرا؟
چون شعور هیچکدومو ندارم.
#بیشعور_نباش_دختر
#شعورت_را_خودت_بتکان
#بندک
@hofreee
166.2K
مامان بعد از کلاسش آمد خانه ما.
به امیر علی قول داده بود برایش ماشین بخرد، از همین ماشینهایی که صدتا بدون اغراق تا الان داشته و بر باد داده.
ماشینها را از کیفش درآورد.
امیر علی بالا و پایین میپرید.
زینب سادات خودش را چسبانده بود به مامانی که به خودم آمدم و دیدم توی آسانسورم.
در و دیوار خانه داشت خفهام میکرد.
دلم شهر را میخواست.
مترو و انقلاب و دستفروشها و پیراشکی های کثیفش را.
کمی صدای دنیای بیرون از خانه را بشنوید.
جایی حوالیِ وردی متروی میدان انقلاب.
.
کِی فکر میکردم این صداها حکم تراپی داشته باشه برام؟
.
#ما_مامانای_توی_خونه
#با_سرعت_عادی_گوش_دهید
.
@hiyaam
زینب:
بچهها امروز میخوام کتاب سهراب سپهری رو براتون معرفی کنم.
نگار: سهراب کیه؟
زینب: یه شاعر بدبخت
فاطمه: چرا بدبخت؟
زینب: چون زود میمیره
حلما: واای، چرا؟
زینب: سرطان خون داشته.
فاطمه: خانوووم، هر کی سرطان خون بگیره میمیره.
نگار: حرف نزن، خنگی مگه، آره دیگه سرطان خون بالاخره آدم میمیره.
تسنیم: وا خب چه ربطی داره، سرطان هم نداشته باشیم بالاخره میمیریم دیگه.
نگار: منظورم اینه با سرطان، زودتر میمیره.
فاطمه: چند سالش بود سهراب که مرد؟
زینب: پنجاه و پنج سال.
حلما: وا پس چرا میگی زود مرده، پنجاه و پنج سال خیلیه که.
زینب: این برا زمان قدیم بوده، بفهم. زمان قدیم پنجاه و پنج سال یعنی زود، الان پنجاه و پنج خیلیه.
نگار: حالا شعراش چه مدلیه.
فاطمه: من خوندم باحاله مثل انشاست.
.
مغزم یهو اون وسط: تو معلم اینایی، بفهم اینو نخنددد، یا حد اقل دستتو بگیر جلو دهنت نفهمن اشکت از خنده درومده، فکر کنن، خسته ای.
.
#پنجمی_های_نمکدون
#کتابجان
#دو_از_نمیدانم_چند
.
@hiyaam
هدایت شده از گاه گدار
📌 از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ تا امروز
طوری سرعت اتفاقات اعجابآور زیاد شده، که ما گاهی حتی فرصت «فهمیدن» هم پیدا نمیکنیم چه برسه به «تحلیل» کردن.
🇮🇷 توی این شرایط که ما آدمهای معمولی فهم کاملی از میدان نداریم، مهمترین وظیفهای ما میشه خوب سربازی کردن و اعتماد داشتن به فرمانده.
🔴 سختترین خطرهایی هم که ما رو تهدید میکنه دو چیزه:
ترسیدن و به جون هم افتادن.
شک کردن و به فرماندهی بد بین شدن.
📈 حتما روزهای پیچیدهتری در پیش داریم، پس هم باید شجاعتر باشیم، هم رسانهفهمتر، هم بیشتر از همیشه اهل گفتگو.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
از غروب، تا همین ساعت، ۲۲:۴۵، زل زده ام به صفحه گوشی، صدای زنگش را تا ته زیاده کردهام، التماس صفحهی گوشی میکنم که سفید شود و شماره ای ای سیو نشده با رنگ مشکی بیفتد روی آن سفیدی...
رجا دیگر جایش را داده به خوف، به آزاده پیام میدهم:
کفارهی شرابخوریهای بی حساب
هشیار، در میانهی مستان نشستن است..
.
#ز_دام_حسرت_کجا_گریزم
#آه
.
@hiyaam
هدایت شده از حُفره
آقای م.پ سلام!
گفتید حرف زدن سخت است! بعد از دیدن عکس همسر مرحومتان. وسط اجلاس بینالمللی خانواده که آدمهای زیادی از کشورهای مختلف منتظر حرفهایتان بودند.
روحش شاد و یادش گرامی. حتما برایتان داغ سختی بوده! و چه کسی بهتر از شما داغ را میفهمد؟
داغِ مملکتی را که مردهایی داشتند که پیکر برادرشان را وسط دشمن رها میکردند چون جنگ است!
عکسِ بچهی تازه متولد شدهشان را نگاه نمیکردند که دلبسته نشوند و پایشان نلرزد چون جنگ است!
زنهایی که یک قطره اشک در مراسم تشییع پدرها و برادرها و همسرهایشان نریختند که دشمن شاد نشوند. چون جنگ است!
زنهایی که بغض و عکس شهیدشان را جلوی رهبرشان قایم میکنند. چادرشان را محکم میگیرند که مبادا امامشان غصه بخورد. چون جنگ است!
بله سخت است!
دنیا پُر از لحظههای سخت است!
مثل بغل گرفتن نوزاد تکهتکه شدهات! مثل دیدن خانوادهات زیر آوارهای جنگ.
مثل گرسنگی و قحطی و شکسته شدن استخوانهایت زیر چکمههای دشمن!
گاهی حرف زدن واقعا سخت است!
اما از آن سختتر دیدن بغض و اشکهای شماست وسط چنین جنگی!
به نظرم حالا، دقیقا حالا وقت حرف زدن و جنگیدن است!
#جنگ_است!
@hofreee
همهی قشنگیِ یلدا برا من یکی اینه که از فردا دقیقه، دقیقه به روشناییِ روز اضافه میشه...
میریم برای روشنایی های طولانی.
چیه این شب...
شب عجیبه، غریبه...
هر چی شب کمتر بهتر.
.
پ.ن: عکس، به یاد موندنی ترین قاب از پاییز امساله، وقتی تو قطارِ تهران_اهواز، سی و پنج سالم شد:)
و اینکه:
.
دوستانی دارم بهتر از آب روان...
.
و به قولِ فرزانه جانِ پزشکی:
خدارو صد هزار مرتبه شکر که پاییز تموم شد😄
.
#یلدا_۰۳
.
@hiyaam
گفتم سه تا از خصوصیات مامانتون رو بنویسید، تا بتونیم ازش یه داستانک دربیاریم.
.
چند تاشون خیلی خوب نوشته بودن:
چیزهای غیب رو موجود میکنه.
وقتی عصبانی میشه باید نماز آیات بخونم.
به غذاهای اینستا علاقه داره.
با شکوهه.
وقتی ناراحته بازم میتونه بخنده.
رو کاناپه طوسیه حساسه.
.
#ششمی_های_خلاق
#روزمون_مبارکه_یا_چی
#سه_از_نمیدانم_چند
.
@hiyaam
هدایت شده از حُفره
نویسنده جماعت یا سیگاریه یا چای و قهوهخورِ قهاااار!
باور کنید!
یعنی اگه دیدین نخ به نخ سیگار نمیکشه، حتما فنجون به فنجون چای و قهوه مینوشد. چه بسا در حدی که از کمخونی پودر بشه.
میتونه توامان توی دو دسته هم باشهها! اون دیگه خیلییی نویسندهست.
سبیل زرد شده از سیگار.
دندون سیاه شده از چای و خوشحال!
اگه هم جزو این دستهها نیست هنوز کار داره نویسنده بشه😂
#شوخی_با_نویسنده_جماعت
@hofreee