کیسهی مشمایی سفید را به زور محکم توی دستانش نگه داشته بود، خم شدم و یک ضرب از روی زمین بلندش کردم. گفت : مامان بغلم کردی؟؟ باورش نمیشد، چند دقیقه قبلش توی صحن اصرار میکرد و انکار میکردم.
گفتم: آره دیگه مامان جان بغلت کردم.
گفت: بذارم زمین ، کمرت درد میگیره ، سنگین نیستن کتابام خودم میارم.
داشت حرفهای خودم را تحویلم میداد.
از همان مبعث که برای زیارت مخصوصه رفتیم مشهد و هر بار در راه برگشت از حرم، کتاب فروشیِ رضوی را آباد میکرد، عادت کرده، اسم حرم بیاید شرط میکند که اگر کتاب میخرید با شما میآیم زیارت.
این بار همان جلوی در ورودی، پنج جلد کتاب را با وسواس جدا کرد و خیالش راحت شد.
آخرین باری که آمده بودم خبری از این فروشگاه ها و این دم و دستگاه نبود.
دور خودم میچرخیدم، چند بار آمدم به زبان بیاورم که مطمئنی درست آمدیم ؟
چرا اینجا هیچ شباهتی ندارد به آن حرمی که من آخرین بار آمدم.
آخرین بار...
همان وقتی که اصول شهید صدر و منطق علامه مظفر و لمعهی شهید ثانی و زن در اسلام شهید مطهری، داشت به برزنت تهِ کیفم فشار میآورد و من بی توجه به حجم سنگینی کیف روی شانه ام، سر کج کرده بودم جلوی آن در طلایی بزرگ و بی آنکه بخواهم تماماً اشک شده بودم.
نشسته بودم چشم در چشم ضریح به التماس.
که اگر حتی این ترم اصول را بیفتم اشکالی ندارد، دوباره میخوانم و دوباره می آیم و امتحان میدهم، اما آن نیاز دیگرم را دریاب بانو.
زار زده بودم و التماس کرده بودم.
بعد سرم را زیر انداخته بودم و کیفم را روی شانه ی دیگرم جابجا کرده بودم و رفته بودم.
رفته بودم تا هم امشب که پرسان پرسان بالاخره رسیدم روبروی ضریح و یقین کردم درست آمده ام.
سرم را از شرم بالا نبردم، زیر لب گفتم: میدانم ، میدانم عزیز دلم.
میدانم که با هیچ، اصول و منطق و احکام و اخلاقی جور درنمیآید.
آمدم و رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.
گفتم :میدانم، شما که معروفی به کریمه بودن، رد دعاهایت را میبینم ، گفتم: خانمِ خواهرِ امام رضاجان، من آن سال اصول را که پاس کردم هیچ، تازه ...
اصلا بیا خودت ببین.
خم شدم و یک ضرب از روی زمین بلندش کردم.
سرم را بالا آوردم.
بلند گفتم : ممنونتم خانم برای دعاهای خیرت.
بعد آرامتر ادامه دادم: تازه خواهرشم فرستادم با باباش تو مردونه.
خنده ام گرفت. به لبخند گفتم: نیومدم نیومدم بجاش دست پر اومدم ، راضی باش ازم.
دستش را از بالای سر خانم های جلویی رد کردم و رساندم به خنکی پنجرههای ضریح، با دست دیگرش، کیسه ی مشایی سفید را به زور محکم نگه داشته بود.
@hiyaam
دنیا برایتان چه مزه ایست...
.
دروغ چرا؟ دنیا برایم خوشمزه است.
خیلی دوست داشتم دنیا خوش عطر و طعم به نظرم نیاید، دلم میخواست نه مثل آن بزرگ عالمیان که فقط کمی مثل او دنیا ناچیز و نامقدار میبود برایم اما فعلا دنیای من طعم کوکا کولای تگری دارد.
کوکا کولای تگری ای که سر ظهر زیر تیغ مستقیم آفتاب سر میکشی، همان کوکایی که بعد از خوردن غذای چرب میچسبد به جانم، کوکا کولای شیرین و پر گاز تگری .
دنیای من این طعم بینظیر را دارد، طعم نوشیدنیای که گاهی میان خوردنش یادت میفتد که چقدر این برند مزخرف است و با آرمان های من منافات و دشمنی دارد و ارزش خرید ندارد، اما باز هم کفهی مزهی استثنائی اش سنگین تر میشود و با خودت میگویی همین یکبار و باز سرخوشانه لیوان بلوری پر از یخ و کوکا را سر میکشی.
دنیا برای من کوکاکولایی است که درست همان لحظه که داری از شیرینی و خنکی و گاز دار بودن به قاعده اش کیفور میشوی عذاب وجدان مزخرفی یقهات را میگیرد که این برایت ضرر دارد، سنگینت میکند، چاقت میکند، سلامتت به خطر میافتد.
دنیای من طعم همان نوشابه سیاه خودمان را میدهد که زرق و برق قوطی فلزی اش برایم جذاب تر از گونهی شیشهای اش است.قوطی های خنکی که نه قدرت نخوردن محتویاتش را دارم و نه طاقت عقوبت زیاد خوردنش را....
.
#چالش_طور
#مزهی_دنیا
#استخوانیدردستجذامی
#ببین_کاراتو
@behhbook
.
@hiyaam
«هیام«
دنیا برایتان چه مزه ایست... . دروغ چرا؟ دنیا برایم خوشمزه است. خیلی دوست داشتم دنیا خوش عطر و طعم ب
به بهانهی چالشی که دوست و همکار عزیزم راه انداخت.
.
دنیای شما چه مزه ایست؟؟
نانها را که تکه میکردم تا زینب توی مشما بگذارد، با سرعت غیر قابل وصفی دور سفره میدوید.
میان غرغر های زینب که از نرمی بیش از حد نان ها و برشته نبودنش شاکی بود، داشتم فکر میکردم که سال چندم است.
پنجمی اش بود.
پنج سال گذشته بود. از آن شب عجیب ، پنج سال گذشته بود.
شبی که تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و میگفتم هنوز نوبتم نشده.
شبی که پیام پشت پیام آمده بود: فاطمه چی شد؟؟؟
و جواب داده بودم فعلا هیچ.
مراتب انتظار بیش از حد که سپری شد بالاخره منشیِ ادا اطوار دار مطب اسمم را صدا کرد.
انگار که ناظم مقطع راهنمایی مان پشت بلندگو سر مراسم صبحگاه صدایم کرده باشد، از جا پریدم و بلند گفتم بله؟
راهنمایی ام کرد به اتاق مربوطه.
واژه ی خلاقانه تری برای عبارت دل توی دلم نبود پیدا نکردم، خب واقعا دل توی دلم نبود.
دکتر اسم و رسم داری نشسته بود روی صندلی و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارد پشت سر هم سوال میپرسید.
میگفتند تشخیص هایش رد خور ندارد، دقیق، درست ، بجا.
سوال ها را که جواب دادم ، پرسیدم : دکتر جنسیت مشخصه؟
با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفت: آره پسره.
داشتم فکر میکردم چقدر اذیتشان کنم، از کی چقدر مشتلق بگیرم ، اصلا زود خبر را بدهم یا نه ، توی ذهنم چهرهی مامان را تصور کردم که از ذوق بلند بلند میخندد، پسری بودن مامان زبان زد خاص و عام بود و از دلم گذشت که آن وعده ی چرب و چیل بابا را که گفته بود اگر دختر باشد میدهم از دست دادم.
میخواستم زودتر از روی آن تخت سفت بلند شوم و به دو پله های کلینیک را پایین بروم و به سید حسین که توی حیاط منتظر است بگویم: پسره، قرار بود اگه پسر باشه اسمش با من باشه دیگه ؟ اسمش انتخاب شد ، تمام.
جمله هایم را آماده کردم و همینطور که دکتر اعداد و ارقام را وارد دستگاه میکرد لیست تلفن هایی که باید بزنم را هم توی ذهنم چیدم.
اماده بودم بلند شوم و با بهترین حال ممکن از آن اتاق تاریک پر از مانیتور بیرون بیایم.
که دست دکتر بی حرکت ماند ، دیگر دستش را دورانی نمیچرخاند و ثابت نگه داشته بود هی با دقت نگاه میکرد.
قطعا نمیدانست که چه رویاهایی در سر دارم که اینقدر صریح گفت: دو هفته دیگه بیا که اگه تغییر ندیدم مجوز بگیری برای ....
دنیا از اینجا به بعدش روی سرم خراب شد ، چشمانم سیاه میدید همه جا را، صدایش مبهم توی سرم میپیچید: ستون فقراتش مشکل داره، انگار هنوز تشکیل نشده ، شاید دیگه هم نشه.
غم پایش را گذاشت بیخ گلویم و تا میتوانست فشار داد.
پاهایم توان ایستادن نداشتند.
هر چه که از آن لحظه ها بنویسم صرفا تراوشات ذهنم است چون خودم هم یادم نمیاید که با چه حالی خودم را رساندم پایین پله ها به سید حسین.
نشستم توی ماشین سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و بی اراده یادم افتاد که مامان زهرا گفته بود: من هر کدوم از بچه هام رو به یه امام سپردم.
تو و حسین رو به امام حسن سپردم.
میان هق هق های بلندم گفتم.
هر سال سفره میندازیم، خوبه؟؟ هر سال برای کریم ترین کریم عالم به هر اندازه که شد سفره بندازیم ، باشه ؟؟
گفت : باشه ، پس دلت رو هم قرص کن به نگاه کریمانه اش.
اشکهایم بند نمیآمد اما دلم را قرص کردم به نگاه کریمانهاش.
دو هفته بعدش گفتند، همه چیز در طبیعی ترین حالت ممکن است.
اولی اش را وقتی انداختیم که هنوز توی وجودم دو تا قلب میتپید.
از سال بعدش قلب دومم بیرون از وجودم میتپید.
.
زینب پشت سر هم میگفت باید میگذاشتی نان ها کمی هوا بخورد و قلب دومم تندتر میزد چون با سرعت غیر قابل وصفی دور سفره میدوید...
.
#سیدِ_رویاییِ_من
#ماهِ_ماهِرمضان_رویت_شد
.
@hiyaam
چهار پنج سال پیش وقتی دکترهای بابا بالاتفاق تشخیص دادند که کبد چرب و فشار خون بالا و چربی و اوره و ... راه درمانی جز کاهش وزن ندارد و بابا آب پاکی را روی دستشان ریخت که من آدم رژیم های سخت نیستم، بنا شد معده اش را کوچک کنند.
یک عمل به ظاهر ساده که بعدش دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی خیلی چیزی بخوری.
استرس های همیشگی ام شروع شد، آسمان و ریسمان میبافتم که نباید عمل کنی، واجب نیست، چرا بیخودی خودت رو اذیت کنی.
گوش بابا اما بدهکار نبود. همه کارهایش را انجام داده بود، چکاب های قبل از عمل، نامه از دکتر قلب و کلیه و ....
انگار که یک ذغال نیم سوخته انداخته باشند توی دلم، هی گر میگرفتم ، دستانم میلرزید و و کتابچهی کوچک دعا را ورق میزدم و میخواندم: ناد علی مظهر العجائب.
چشمانم بین مانیتور روبهرویم و کتابچه ی دعا قدرت انتخاب نداشتند.
نگاهم نه روی مانیتور بند میشد و نه روی صفحات کتاب دعا.
به هفتمین ناد علی که رسیدم نوشتهی روی مانیتور خبر داد که میتوانیم برویم بابا را از اتاق ریکاوری بیاوریم و ببینمش.
ریکاوری خب از اسمش پیداست، انتظارها را البته بالا میبرد.
یعنی من انتظار داشتم الان بابا کامل ریکاوری شده بیاید بیرون و انگار نه انگار با ما حرف بزند.
صدای مزخرف قیژ قیژِ چرخِ آن تختهای لعنتی که بابا رویش خوابیده بود حالم را به هم میزد وقتی با صدای ناله های بابا قاطی میشد.
بابا بلند بلند ناله میکرد، درد داشت، دکترش گفت اگر داد هم زد نترسید طبیعیست.
من انگار که دور زده باشم در شهر و همهی غم های آدمهای شهر را جمع کرده باشم و ریخته باشم توی دل خودم، داشتم از حجم اینهمه درد و غم پس میفتادم.
این همان باباست؟
همان که مامان انسی میگفت وقتی ترکش جایی بین رگ اصلی و نخاعش گیر کرده بود آخ نمیگفت ؟
این همان باباست که از درد و زخم و تیر خوردن به شوخی یاد میکرد.
چه بر سرش آمده که اینطور ناله میکند.
درد اورترین لحظه های عمرم همان ساعاتی بود که بالای سر بابا ایستاده بودم و زل زده بودم به لبهایش که خشک بود و اجازه خوردن آب نداشت و غم روی غم تلنبار میکردم تا شب که همهی آن لحظه ها را روی بالشت صورتی ام ببارم و نفسم بالا بیاید.
.
خاک بر دهانم اگر که بخواهم مقایسه کنم خودم را با حتی کنیز خانهی این خاندان.
اما ذهن است دیگر ، میرود برای خودش به هرسویی بخواهد.
سخت است، خیلی سخت است.
صدای شنیدن ناله ی پدر و دیدن درد کشیدنش برای دختر به شکنجهای طولانی و جان فرسا میماند.
پدر، قهرمان و جنگجو و قوی باشد که هیچ......
.
سر و جانم فدای دل پر درد و غمِ دخترهایت آقا جانم.
چه کشیدند این شب ها.....
.
#ماه_من_علی🖤
@hiyaam
دیشب برای زینب صوت فرستادم و گفتم: من با این بچه های جدیدم چکار کنم؟؟؟
همین پروفایل سورمه ای های فعال و تمرین به موقع بده.
کمی آرامم کرد و از تجربه خودش گفت، یعنی خب زینب برای من همیشه تا بوده همین بوده، آرامش توی صدایش و حتی قلمش حالم را بجا میآورد ، توی کار کم که میآورم، با ایتا طی الارض میکنم به رشت.
میروم و دستم را میگذارم روی زنگ در خانهشان تا در را برایم باز کند و بروم توی بالکن با صفایشان بنشینم به غرغر.
آن روزهایی که دخترک تازه مهمان دنیا شده بود و جسمم از پذیرایی از این مهمان کوچک کم میآورد، از همان فاصله برایم چای لاهیجان میریخت و لقمه را آماده میکرد و درسته در دهانم میگذاشت .
میگفت نگران نباش من هستم تا بچه هایت را راه بیندازی.
پروفایل زردها را میگفت ، همان بچه های خلاقم که حالا قد کشیده اند و رنگ عوض کرده اند.
همین دیشب برایش صوت فرستادم و گفتم: من با این بچههای جدیدم چه کنم؟
نه اینکه ندانم ، که اگر نمیدانستم تا پاسی از شب به خط به خط نوشته هایشان گیر نمیدادم و با تانک از روی تمرینشان رد نمیشدم.
دلم بهانه داشت.
وقتی گفتم من با اینها چه کنم؟
یعنی زینب من خسته ام، کلی کار کرده ام، کلی کار دارم، بحرانی که یادآوری اش تن و بدنم میلرزاند را رد کرده ام و حالا هر شب کمی هراس به سراغم میآید.
دلم میخواست بار و بندیل بردارم بچه ها را بزنم زیر بغلم برویم زیر پل ری توی کوچه پس کوچه ها حصیر مسافرتیمان را پهن کنیم و با شیخ حسین قرآن سر بگیریم اما نشستم گوشه ی پذیرایی خانهمان و صدای تلویزیون را کم کردم و زانو بغل گرفتم و حسرت خوردم و گفتم: بِکَ یا الله...
دلم میخواست این شبها مثل شبهای گذشته، تیتراژ برنامه محفل که شروع میشد بلند میشدم و زیر کتری را روشن میکردم و بساط افطار را به راه .
تقدیر اما اینطور رقم نخورده بود. که اگر همه چیز سر جایش بود بی جهت بهانه نمیگرفتم.
.
استادی داشتم که میگفت :شب بیست و یکم شب حذف و اضافه اس و شب بیست و سوم ثبت میشه و میری برای پاس کردن واحدهات.
قطعا چند واحد از واحدهای سال گذشته ام را پاس نکردم که امسال با این حال شب های قدر را درک میکنم.
شاید هنوز بلد نیستم چگونه و چه طلب کنم.
.
آقای امام زمان جانم، من به بی معرفتی خودم نسبت به شما اعتراف میکنم ولی شما بزرگی کن استاد راهنمایم باش و آن خوب هایش را برایم جدا کن حتی اگر ظرفیت پر شده است خودت یک کاری اش بکن.
واسطهی فیضِ عالم:
ما بی سلیقه ایم، تو حاجات ما بخواه...
.
#پریشان_نویسی
.
@hiyaam
شش هفت ساله بودم که دایی مجید هجده نوزده سالش بود و دایی حسین شانزده هفده سال.
خانهی ماماجون اینها زیاد بزرگ نبود اما از همین خانه های مادربزرگیِ معروف بود.
در، رو به یک دالان بی نور باز میشد و بعد از طی کردن طول دالان مستقیم میرفتی توی خانه.
دو تا اتاق تودر تو داشتند و یک انباری مانند که بهش میگفتیم اتاق کوچیکه و قانون خانه این بود که لباسها و وسایل اضافه جاشون به جا لباسی اتاق کوچیکه و توی قفسه های اتاق کوچیکه است.
پنجشنبه عصرها توی اتاق کوچیکه جای سوزن انداختن نبود.
پنجشنبه های زمستانی که دیگر هیچ...
همهی حجم اتاق پر میشد از کاپشن های حجیم تو کرکی و رنگ و وارنگ ما، کلاه پلیسی هایمان، همین ها که وقتی مامان میکشید روی سرمان فقط چشمهایمان پیدا بود گاهی با هم قاطی میشد.
تابستان ها اما به قدر یک خاله بازی جمع و جور با سارا و مهین و نرگس، توی اتاق کوچیکه فضا خالی میماند.
قبل ترش دقیق یادم نیست، اما شش هفت ساله بودم که دایی مجید هجده نوزده ساله بود و دایی حسین شانزده هفده ساله.
عصرهایی که از مغازهی دایی امیر توی بازار میآمدند را خیلی خوب به خاطر دارم.
یک کَل کَلی با هم داشتند که هر هفته ادامه اش میدادند.
من مینشستم یک گوشه و نگاه میکردم.
دایی مجید میرفت تهِ پذیرایی و خیز برمیداشت و به دو جلو میآمد و میپرید و سر انگشتانش را میکشید به سقف.
تنها سقف گچی خانه از دستمال های آغشته به تایدِ مامان جون مصون مانده بود و لایهی دودی نازکی از شعله های بخاری رویش نشسته بود.
رد انگشتهای دایی مجید میماند روی سقف و مامان جون حرص میخورد.
حالا نوبت دایی حسین بود.
هم قدش بلندتر بودو هم لاغرتر، رد انگشتهای دایی حسین طولانی تر بود.
بعد همه یکی یکی میخواستند امتحان کنند.
محسن میپرید، قدش نمیرسید.
میلاد میرفت روی میز چوبی تلفن و توی هوا قدم برمیداشت اما انگشتانش به سقف نمیرسیدند.
لیلا ادعای بسکتبالیست بودن داشت و هر هفته تیرش خطا میرفت و دستانش به سقف نمیرسید.
من اما همیشه یک گوشه مینشستم و نگاه میکردم ، هیچ تلاشی برای رساندن انگشتهایم به سقف نمیکردم.
میدانستم که قدم هنوز خیلی برای این کار کوتاه است.
همیشه اما غبطه میخوردم به تلاش محسن و میلاد و لیلا که فقط کمی از من بلندتر بودند، مثل سنشان که نهایت یکی دو سال از من بیشتر بود.
مینشستم آن تهِ پذیرایی مامان جون اینها ، کنار کمد دیواری و زل میزدم به سقف که گچبری های رنگی داشت و دورتادورش رد انگشت دایی حسین و دایی مجید بود و فکر میکردم، یعنی میشود من هم یک روزی آنقدر قد بکشم که انگشتانم به سقف برسد.
دایی مجید گاهی بلندم میکرد و میگذاشتم روی شانه هایش و میگفت :من میدو ام ، تو دستات رو برسون به سقف...
قدم وقتی از دایی مجید و دایی حسین هم بلندتر شد که آن سقفِ پر از گچبریهای رنگی، رنگی و دوده ای را خراب کرده بودند و بجایش ازین سقفهای هالوژن دارِ مدرن مزخرف ساخته بودند.
دیگر پریدن فایده ای نداشت.
.
این شبها شده ام مثل همان سالها.
یک دنده و مأیوس.
نشسته ام یک گوشه و با حسرت نگاه میکنم، به همهی آنهایی دارند تلاششان را میکنند هر چند شاید مثل من خیلی کوتاهتر از آنی باشند که فکر میکنند، اما میدوند ،میروند، چنگ میاندازند.
نشسته ام توی مهمانی و زل زده ام به سقفی که هر کی ردی رویش انداخته.
مثل دخترک لجباز آن سالها کز کرده ام یک گوشه، نمیخواهم نا امید باشم اما میدانم دستم نمیرسد، که اگر هم برسد میان این همه رد انگشت های جان دار دیده نمیشود.
میگویم، حالا که دعوت کرده ای و حالا که سرم را انداخته ام پایین و آمده ام به این ضیافت، خودت یک کاری برای این حال خسران زدهی مان بکن.
بگذار اندازه سر سوزن هم که شده ما هم دستمان برسد به بلندای سقفِ این بزمی که به پا کردی.
بگذار وقتی داریم از مهمانی ات میرویم ، بار حسرتمان خیلی سنگین نباشد.
ما یک ولینعمت هایی داریم که از دایی مجید خیلی مهربان ترند، اصلا: خودشان به ما یاد دادند اینگونه خطابشان کنیم:عاَدتَکُمُ الْإحسان وَ سَجیَّتُکُمُ الْکَرَم....
اجازه بده به کمک اینها ما هم دستانمان را برسانیم به سقف رحمتت.
#الهی
پ.ن: عکس را عید امسال گرفتم ، وقتی اصفهان منزل دوستی مهمان بودیم ، سقفشان عجیب به سقف خانهی مامان جون اینها میماند.....
.
@hiyaam